🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت۷۶ 🎬
داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم...اره دیدمش ,چاقوهای مجاهدان معمولا خیلی تیزوبرنده بود،باید تااذان مغرب صبر میکردم وقتی داعشیها به نماز میرفتند بهترین زمانش بود باید دست وپاهایشان رابازمیکردم وبه شکلی که توجه کسی راجلب نکند از اردوگاه خارجشان میکردم,اما چطور؟؟
اره درسته باچادر.......درسته که فرار با چادر خوشایندیک رزمنده ی شجاع نیست اما حفظ جان واجبتراست،چمدان بزرگ لباسی را دیده بودم که ناریه داخل ان چادرهایش رامیگذاشت...
چمدان راباز کردم ,پنج,شش تا چادربود ,همینطور که میخواستم سه تاچادر انتخاب کنم ،دیدم زیرچادرها قاب عکسی بود که احتمالا متعلق به ابوفیصل است .....
خدایا شکررررت،زیر قاب عکس,لباسهای مردانه ای مرتب وتازده بود,لباسهای سیاهرنگی باشالهای سیاه که نشانه ی خونخواران داعشی بود... احتمالا این لباسها هم متعلق به ابوفیصل است حتما برای یادگاری نگهداشته ,مثل من که چادرلیلا وشال مادرم را باخودم اوردم.
سه دست لباس کامل باسربندهایی که نشان میداد طرف داعشی است,برداشتم.
چمدان رامرتب کردم ودرش رابستم وبه انتظار نشستم تا غروب شود...
وای یادم رفت...ناریه دوتا اسلحه داشت یک اسلحه کوچک کمری که همیشه همراهش بود ویک اسلحه بزرگتر که نمیدانم اسمش چه بود اما بارها وبارها پشت رختخوابها دیده بودمش,نگاه کردم به بچه ها ببینم حواسشان به من هست یانه؟
فیصل مشغول بازی با خرگوشها وغذا دادنشان بود اما عماد کاملا معلوم بود که حواسش به من است ونگرانی ازصورتش میبارید,چشمکی بهش زدم ورفتم طرف رختخوابها,بااحتیاط اسلحه رابرداشتم وداخل لباسها پنهانش کردم وهمه را داخل شال عربی مادرم گذاشتم تا چیزی مشخص نشود.
اینقدنگران طارق بودم که اصلا برایم اهمیت نداشت اگرناریه میفهمید که اسلحه گم وگورشده ویا لباسهای شوهر بیچاره,اش ناپدیدشده,چه چیزی باید جوابش میدادم
صدای اذان بلند شد روبه بچه ها گفتم:من میرم بیرون,بچه های خوبی باشید تا امدم باهم میریم مراسم اتش بازی...
چاقورا زیرلباسم پنهان کردم وبقچه ای راکه بسته بودم برداشتم وبااحتیاط بیرون امدم.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۷ 🎬
درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟
محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند.
طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟
درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن...
طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟
روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۸ 🎬
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۹ 🎬
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نماز_شب
✨میعادگاه عاشق، سحر است. وقت ملاقات سحر، آنگاه که خلایق همه در خواب اند و شهر را غوغا خفته، ستارگان به نظاره شب خیزان و روی در آسمان.
آن گاه که زبان سالکان خاموش، ولی در درون صدجوش دارند، به آرامی بستر را ترک می نمایند و چون چشمانشان به آسمان افتاد، سرود سحر را زمزمه می کنند:
به راستی که در آفرینش آسمان ها و زمین، و آمد و رفت شب و روز، برای خردمندان، نشانه هاست؛
هم آنان که ایستاده و نشسته و خفته به یاد خدا هستند و در آفرینش آسمان ها و زمین به تفکُر می نشینند و با خدای خویش، این زمزمه را دارند که:
پروردگارا! تو این ها را بیهوده نیافریدی. منزُهی تو. ما را از عذاب آتش بِرَهان.
📚(سوره آل عمران، آیات 190 و 191)
خدایا_ممنون_که_دعوتمون_میکنی
نمازشب_را_دوست_دارم
چون_تو_دوست_داری_من_نمازشب_بخوانم
چه_کاری_لذت_بخش_تر_از_عاشقی_باخدا
ایجاد گره توسط شیطان برای نمازشب خوانان
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به صحابه خود فرمودند:
هرگاه یکی از شما بخوابد، شیطان سه گره بر پسِ سر او می زند و می گوید:
عَلیکَ لَیل طویل فارقُد
شب دراز است، بخواب.
پس هرگاه بیدار شد و ذکر خدا کرد، یک گره باز می شود، اگر وضو گرفت، یک گره دیگر و اگر نماز خواند، یک گره دیگر باز می شود. سپس با نفسی پاک وارد صبح می شود، وگرنه خبیث النفس صبح می کند.
📚مستدرک الوسائل، ج۶، ص۳۴۰
#مولا_جان
✨کاش عشق تو نصیبِ دلِ بیمار شود
ساکنِ کویِ تو این عبد گنهکار شود...
✨با دعای سحرت نیمه شبی مهدی جان
دلِ غفلت زده ام کاش که بیدار شود...
بعد از خواندن هر دو رکعت نماز شب میخوابید و بیدار میشد
تا دو رکعت دیگر بخواند.
از او سوال شد: چرا؟
گفت:ا
نفس را باید رنج داد تا پاک شود...
#شهید_سید_احمد_پلارک 🕊🌱
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰
💝 متوسلین به شهدا 💝
اتمام حجت رهبری در خصوص
#الزام_حجاب👇👇👇
کسانی که به شرع هم معتقد نیستند
#باید #قانون_حجاب را رعایت کنند.....
#کشفِ_حجاب
#دختران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب برایت
✨چه بخواهم ز "خدا" ؟
🌸بهتـر از اینكه خودش
✨پنجره باز اتاقت باشد
🌸عشق، محتاج نگاهت باشد
✨خلق، لبریز دعایت باشد
🌸و دلت تا به ابد
✨وصل خدایی باشد
🌸که همین نزدیکیست
شبتون بخیر و زیبا 🌸
🌸🍃
20.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
التیام ما فقط سجّیل شد
محو نام نحس اسرائیل شد
شعرخوانی حماسی شیدای طهرانی در شبکه پنج سیما