eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.7هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.2هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن با این هم درد و بدبختی بازم میری روضه و عزاداری؟ جواب من😊
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت نهم: حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام ت
قسمت دهم: زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعجب شده بود ، دستپاچه شد و خواست فرار کند ،که زری پای ژینوس را محکم گرفت ، ژینوس که نیم خیز بود بر زمین سرنگون شد و همانطور که زری پایش را به سمت خودش می کشید ، دستش را به طرف حلما دراز کرد و گفت : حلمااا کمکم کن ، فکر کنم زری دیونه شده ، تو رو به جان مادرت کمکم کن... حلما که سراپای بدنش می‌لرزید ، نگاهی به در بستهٔ اتاق کرد و نگاهی هم به زری و ژینوس کرد. تعلل نکرد و به طرف ژینوس رفت ، دست سرد ژینوس را در دستانش گرفت و خواست به طرف خودش بکشد که ناگهان انگار صد دست او را به طرف مقابل میکشیدند، به حلما فشار آورد و حلما هم بر زمین افتاد . زری انگار زری نبود ، غولی بود با پنجه های آهنین ، با یک حرکت هر دو دختر را به سمت خود کشید و با صدایی که اصلا به صدای ظریف و زنانه او شباهت نداشت فریاد زد : کجا فرار می کنید هااا؟؟ حلما و ژینوس مانند دو مجسمه گچی رنگشان سفید شده بود و با گریه به زری چشم دوخته بودند. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺
قسمت یازدهم: حلما و ژینوس کنج دیوار کنار هم نشستند ، ژینوس با صدایی لرزان گفت : نترسی هااا این فیلمشه احتمالا می خواد پول بیشتری ازمون بگیره.. حلما که رنگش از ترس پریده بود با لکنت گفت :ندیدی چه زوری داشت ؟!! از یه زن بعیده که اینجور باشه، به خدا این خود شیطانه... زری درب اتاق را بسته بود و جلوی کند لباس دنبال چیزی میگشت . با اینکه حلما اسم شیطان را آهسته گفته بود اما انگار گوش های زری خیلی تیزتر از قبل شده بود ،سریع به پشت سرش برگشت و‌نگاه ترسناکی به حلما انداخت. حلما که انگار آتشی در چشمان زری میدید دستش را به طرف کیفش برد تا کیف را که کمی دورتر افتاده بود به سمت خودش بکشد که ناگاه صدای غریدن زری که اصلا شباهتی به صدای انسان نداشت بلند شد... دست به اووون نزن.... و بعد از روی دیوار خنجری را که زیر تابلوی یک بز وصل کرده بود برداشت، به سمت حلما یورش آورد و گفت : تو کیف چی داری هااا؟؟ زود برش دار و ببر بیرون اتاق بندازش و بیا... حلما حس کرد ،زری از چیزی داخل کیف هراس دارد ... او خوب تمرکز کرد ، اما چیزی داخل کیف نبود که باعث ترس زری شود.. حلما حس می کرد زری آن زری یک ساعت پیش نیست ،یه چیزی این وسط جور در نمیومد ، یعنی چی شده؟ حلما داشت اتفاقاتی را که چند دقیقه پیش افتاده بود پشت سر هم میچید تا شاید دلیل رفتارهای زری را کشف کند که دوباره صدای فریاد زری بلند شد : مگر نمیشنوی؟!! زوووود باش ....آاااخ دارم می‌سوزم....زود اون کیف لعنتی را از این اتاق بیرون ببر... ژینوس که از حرکات زری واقعا ترسیده بود رو به حلما دندان قروچه ای رفت و گفت : ببررررش دیگه دخترررر... ادامه دارد... 📝به قلم ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
قسمت دوازدهم: حلما سراسیمه دستگیره درب اتاق را تکان داد و گفت: این که قفله... زری به سمت درب آمد ، او با احتیاط می آمد ،نزدیک حلما رسید جیغ بلندی کشید و گفت : از من فاصله بگیر تا در را باز کنم. حلما در اوج استرس و ترس ،خنده اش گرفت و با خود می‌گفت انگار من مسلحم و با لوله اسلحه ام قلب زرزری را نشانه گرفته ام که اینگونه میترسد و باز به ذهنش رسید ،شاید واقعا زری از چیزی داخل کیف میترسد. درب باز شد، زری مثل باد از جلوی در کنار رفت و همانطور که به حلما اشاره می کرد گفت : فوری کیفت را داخل سالن ورودی بزار ، فکر رفتن هم از سرت بیرون بیار، چون درب اصلی قفل هست. حلما سری تکان داد و همانطور که پا به بیرون از اتاق می‌گذاشت زیپ کیف را باز کرد... واقعا چیزی برای ترسیدن وجود نداشت،یک کیف پول ،دسته کلید خونه شان، گوشی موبایلش و یک بطری کوچک آب... اینا هیچ کدام ترسی نداشت. حلما زیپ اصلی را بست و زیپ بغل را باز کرد ، اینجا هم غیر یه دستمال کاغذی جیبی چیزی نبود. یکدفعه زیر دستمال چیزی به چشمش خورد.... آره گردنبند عقیقی که مادرش براش خریده بود و چهارقل روش حک شده بود. مادرش همیشه به حلما می گفت اینو گردنت بنداز ، تو خوشگلی چشمت نکنن.. کلمه گردنبند را در دست گرفت که ناگهان با صدای زری که بیشتر شبیه گرگ بود به خود آمد: چکار می‌کنی دخترررر، زود اون لعنتی را بزار بیرون و بیا داخل کارت دارم ادامه دارد... 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
_پیراهن قسمت سیزدهم: حلما بدون اینکه فکر خاصی کند سریع گردنبند را به گردن خودش انداخت ، کیف را روی صندلی انداخت و دوباره وارد اتاق شد . درب اتاق را بست و پشتش را به درب کرد ،ژینوس مانند گربه ای که ترسیده گوشه اتاق نشسته بود و با چشمان سبزش به حلما خیره شده بود. حلما نگاهی به زر زری انداخت و انگار چیزی درون دلش شکست . آهسته زیر لب گفت : خدای من ! از چشماش آتیش میباره و در همین حین رعشه ای سر تا پای زری را برداشت، پیراهن قرمز رنگی را که در دستش بود به سمت ژینوس پرتاب کرد و گفت : این پیراهن را بپوش و بعد به سمت کشوی میز رفت از روی کشو خنجر. ا برداشت و به سمت حلما گرفت و همینطور که جلو می آمد گفت : دخترهٔ نکبت برو بیرون... حلما متوجه شد که زری از او میترسد حالا چرا؟؟ حلما با این فکر کمی آرامش گرفت و خواست حرف خودش را امتحان کند و با قدم های شمرده شمرده به طرف زری حرکت کرد،زری که قبلش خنجر را دهید گونه در دست داشت با حرکت حلما شروع کرد به عقب عقب رفتن .. حلما یک قدم به سمت او برمی داشت و زری هم یک قدم به عقب تا اینکه پشت زری به میز توالت گرفت... حلما با اراده ای بیشتر به سمت زری قدم برمی داشت که ناگهان... ادامه دارد 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔴داماد روحانی معاون علمی و فن‌آوری رئیس جمهور می‌شود؟ آقای شما گفتی حزبی و گروهی نیستی پس چی شد؟؟؟
اعتراف کرد ایران در ۲٫۵ سال گذشته ۲۵۰ میلیارد دلار به دست آورده! سال ۱۴۰۲ هم کمترین شکاف طبقاتی تاریخ ایران محقق شد! چقدر از بد گفتن اما اسب زین شده تحویل گرفتن.
مأموریت انقلاب اسلامی ایران.mp3
10.86M
🌠☫﷽☫🌠 ✔️ چطور می‌شود جریان منافق در شیعه مقبولیت پیدا می‌کند ؟ ✔️ چه علّتی باعث می‌شود شیعه امام حسینی، در فتنه‎‌ها گم شده و توان تشخیصش را از دست می‌دهد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 راه‌اندازی نخستین قطار کانتینری دو سر بار میان چین و ایران گامی است برای بهره‌برداری از راهگذار ریلی چین- ایران- اروپا دولت سیزدهم عزیزمان
🔅 ✍️ خوش‌شانسی یا بدشانسی؟ 🔹رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب. 🔸روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همسایه‌ها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند: عجب بدشانسی‌ای آوردی که اسبت فرار کرد. 🔹پیرمرد جواب داد: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔸همسایه‌ها با تعجب جواب دادند: خب معلومه که این از بدشانسی تو بوده! 🔹هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به‌همراه ۲۰ اسب وحشی به خانه برگشت. 🔸این‌بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت فرار کرد و حالا به‌همراه ۲۰ اسب دیگر به خانه برگشت! 🔹پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔸فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام‌کردن یکی از اسب‌های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. 🔹همسایه‌ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! 🔸و کشاورز پیر گفت: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔹و چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بدشانسیه تو بوده پیرمرد! 🔸چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان دهکده را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. 🔹پسر کشاورز پیر به‌خاطر پای شکسته‌اش از اعزام، معاف شد. 🔸همسایه‌ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! 🔹و کشاورز پیر گفت: از کجا می‌دانید که… ⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قشنگ ترین عشق 💫نگاه خداوند بر بندگان است 🌸هر کجا هستید به 💫به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌸الهی 💫مهـر؛ بركت؛ عشـق 🌸محبت و سلامتى 💫شادی و عاقبت بخیری 🌸هميشه همنشین شما باشند 💫شبتون به نور خدا روشن 🌸 شب بر شما خوش 🌸🍃
4_5969707183674232917.mp3
11.83M
کنار ما بودی همین حوالی بودی امام حسین سفره های خالی بودی 🎤حاج‌علی‌اکبری کنار ما بودی، همین حوالی بودی امام حسین سفره‌های خالی بودی امام حسین خنده‌های صاف و ساده امام حسین گریه‌های بی‌اراده امام حسین مهربون زندگی‌ها مهمون هر هفتهٔ روضه‌خونگی‌ها امام حسین بامرام پهلوونا غربت دشتی‌خوندن تعزیه‌خونا امام حسین پیرزن‌های دهاتی امام حسین ایستگاه صلواتی امام حسین دست‌های پینه‌بسته مرهم درد پدرای دلشکسته امام حسین دخترای دل سپرده رفیق مردای شکستِ عشقی خورده پناه آدمای خسته‌ از هیاهو امام حسین هیئتای بی‌بلندگو حتی اگر که گاهی دنبال تو بودم جاهای اشتباهی دنبال تو بودم مهدی امامی ✍