#یک_داستان_یک_پند
✍در بحارالأنوار آمده است: میثم تمار که ملازم و همراه امیرالمؤمنین علیه السَّلام بود، به یاد مولای خویش گاهی از حالات و برخوردهای حضرت نقل مىکند: شبى از شبها، مولایم امیرمؤمنان مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفى» رسید. روی به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت:
إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَصَیْتُکَ، وَ کَیْفَ لَا أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَرَفْتُکَ، وَ حُبُّکَ فِی قَلْبِی مَکِینٌ، مَدَدْتُ إِلَیْکَ یَداً بِالذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً، وَ عَیْناً بِالرَّجَاءِ مَمْدُودَة
«خدایا چگونه بخوانم ات در حالى که نافرمانى ات کردهام و چگونه نخوانم ات که تو را شناختهام و دلم خانۀ محبت تو است. دستى پر از گناه و چشمى پر از امید به سویت آوردهام.»
#کانال_موعود_شناسی🪴
🆔https://eitaa.com/madi113m
#یک_داستان_یک_پند
بابک در واحد ماده صد شهرداری مشغول به کار است. با آن که اختیارات دارد که در جریمه برخی ساخت و سازهای غیر مجاز تخفیف دهد ولی از این اختیارات خود سوء استفاده نمی کند و هر متقاضی را برای درخواست اش سمت معاون اجرایی شهردار می فرستد. همکاران اش، او را به عنوان یک انسان نالایق و ترسو می شناسند که به درد نخور است....
روزی از بابک علت را می پرسم. او می گوید: من از حق النّاس بسیار می ترسم و نمی توانم برای کسی که در شهرداری آشنایی دارد و جریمه اش را می بخشاید با کسی که آشنایی ندارد و جریمه اش تخفیف زیادی نمی خورد فرق بگذارم. من همه را برای تصمیم گیری سراغ رئیس می فرستم تا بار این مسئولیت تصمیم گیری در قیامت از دوش خود برداشته باشم. بگذار مردم مرا بی عرضه بشناسند. این مردم به کسی با عرضه می گویند که به درد دنیای آنان بخورد، نه درد آخرت شان....
پس در چشم این مردم هر اندازه بی عرضه باشی بدان کمتر اسباب و اختیارات معصیت در دست داری و نزد خالق ات با عرضه ای.....
✍حسین جعفری خویی
#اعمال_منتظران
#کانال_موعود_شناسی🪴
🆔https://eitaa.com/madi113m
#یک_داستان_یک_پند
تاجر جواهراتی با دلال پوستین، شبی در کاروانسرایی هم حجره شدند. تاجر برای اظهار فضل نزد دلال گفت: ساعتی از شب را با هم بگذرانیم. دلال پذیرفت. تاجر گفت: از هم سؤال می کنیم اگر من جواب سؤال تو را ندانم پنجاه سکه طلا به تو بدهم، و اگر تو جواب سؤال مرا ندانی یک سکه بدهی من راضی ام... دلال پذیرفت و بحث شروع کردند.
تاجر پرسید : اگر ستاره پروین شبی در زیر ابر رود با ستاره دُب اصغر چگونه سمت شمال را پیدا می کنیم؟ دلال گفت: نمی دانم! و یک سکه به تاجر داد و تاجر پاسخ سؤال اش را گفت. نوبت سؤال به دلال رسید و دلال پرسید: آن چیست چون بالای کوه رود چهار دست و پا رود و چون پایین آید با سه دست و پا برگردد؟ تاجر گفت: نمی دانم! و پنجاه سکه به دلال داد.
تاجر، سؤال دلال از خود او پرسید و دلال یک سکه به او داد و گفت: نمی دانم.
تاجر آشفته شد و گفت: تو که سوالی را جواب اش نمی دانی چرا می پرسی؟ دلال گفت: سال ها پیش کسی این معما را طرح کرد که جواب اش نمی دانست. و شرط تو در این مسابقه نمی دانم بود نه رسیدن به علمی از یک سؤال. اگر بخواهی من حاضرم تا صبح با تو مسابقه بدهم...
آری! این تمثیل برای آن ذکر کردم که برخی سؤالات اصلا جوابی ندارند بلکه آن را ذهن های بیماری با خواطر شیطانی برای طرح شبهه و مشغولی فکر به عبث و اظهار فضل تولید اش می کنند. مانند این سؤال که آیا پیامبر در نماز به خود سلام می داد یا نه؟ که هیچ جا پاسخ اش نیست و اگر پاسخ را حتی برسیم علمی لاینفع است و تولید علم لاینفع ابزار بزرگی برای شیطان برای ملعبه انسان است.
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
#یک_داستان_یک_پند
سائلی، ثروتمندی دید و از او سکه ای خواست تا با آن طعام بخرد. سائل گفت: من به حکمت کارهای خدای ام ایمان دارم و به سائل چیزی نمی دهم. سکه های خود هر ماه در راه خدا و برای خدا در بیابان برده و خاک می کنم که او بهتر از من می داند که این سکه ها دست کدام نیازمندی برساند. شاید اراده خدا بر آن بود کسی آن سکه ها هزار سال بعد از زمین بیابد و گنجی پیدا کرده باشد و ارزش کار من نزد خدا بیش از این گردد...
من در حکمت کارهای خدای ام دخالت نمی کنم چون می دانم از روی حکمتی است که تو را محتاج لقمه ای نان کرده است...
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُواا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (۴۷_یس)
و چون به آنان گفته شود از آنچه خدا به شما روزى داده انفاق كنيد كسانى كه كافر شده اند به آنان كه ايمان آورده اند مى گويند: آيا كسى را بخورانيم كه اگر خدا مى خواست (خودش) وى را مى خورانيد شما جز در گمراهى آشكارى (بيش) نيستيد.
سائل ناامید بازگشت و در ورودی بازار شب را بر بوریای که دور خود می پیچید خوابش برد. اول صبح که ثروتمند به حجره خود در بازار رفته بود سگی او را تعقیب کرد و ثروتمند در حال فرار از دست سگ به سائل گفت: کمک! کمک! سائل بلند فریاد زد من در حکمت کارهای خدای ام دخالتی نمی کنم چون می دانم هیچ کاری از او بی حکمت نیست...
✍جعفری
🌸مولایمان را تنها نگذاریم
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
#یک_داستان_یک_پند
در قریه ای عالِمی در مسجد قریه شب ها به منبر می رفت و از قرآن و حدیث می گفت. چند روز بعد معبّر خوابی هم آن مسجد دعوت کردند که بعد از منبر عالِم در پای منبر می نشست و خواب مردم تعبیر می کرد.
یکی دو روز گذشت و آوازه معبّر در قریه و اطراف آن پیچید. مردم ساعت کار معبّر را می دانستند و بعد از منبر عالِم مسجد می آمدند و مسجد غلغله می شد. عالم را که از منبر پایین آمد و سوی خانه خود می رفت با چشم گریان دیدند. پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ بدان اگر سخنان تو به درد این مردم می خورد پای منبر تو را هم برای شنیدن اش شلوغ می کردند....
عالم گفت: من بر حال مردم گریه می کنم نه بر منبر خودم. من که با علم ینفع و قاطع از دنیا و سرای دیگر از قرآن و حدیث می گویم کسی طالبِ آن نیست ولی معبّری که از رویای آمیخته به حق و باطل و شیطان و حق سخن می گوید کلام آمیخته به باطل او را بیش از کلام خالص من از خدا طالب هستند. من بر بساط شیطان گریه می کنم که همیشه داغ نگه اش می دارد.
داستانها و پندهای اخلاقی
🌸مولایمان را تنها نگذاریم
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m