حکایت نامه قاسم (۵)
یه مدت گذشت، مردم به فرماندهی امام خمینی راهپیمایی های زیادی میکردن.
اونا دیگه نمیخواستن شاه ظالم بهجاشون تصمیم بگیره.
میخواستن آزادانه و با قوانین دین اسلام زندگی کنن.
بالاخره انقدر مردم راهپیمایی کردن و شعار مرگ بر شاه سر دادن، که شاه ظالم ترسید و از کشور فرار کرد.
سال ۵۷ بالاخره کشور دست مردم افتاد و امام خمینی رهبر مردم شد.
قاسم تو اون مدت خیلی خیلی تلاش کرده بود تا امام خمینی رهبر کشور بشه.
اون عاشق امام خمینی بود و تمام حرفاشو گوش میکرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۱ سال بعد این اتفاقا، قاسم بخاطر اینکه ورزشکار خیلی خوبی بود و بدن آمادهای داشت،
قرار شد تو یه جای بزرگی به اسم پادگان،به کلی سرباز فوت و فن جنگی یاد بده و اونا رو آماده کنه تا اگه جنگی شروع شد، آماده جنگ باشن.
چند ماه بعد که جنگ ایران و آمریکا تو کشور عراق شروع شد امام خمینی دستور داد جوون ها به جنگ برن. از همونجا قاسم به جبهه های جنگ رفت!
قاسم سالهای زیادی رو تو جبههها جنگید.
اون همون قاسم شجاع بود که هنوز هم از هیچ چیزی نمیترسید اما همه دشمنا ازش میترسیدن.
بارها تو جنگ های مختلف،
دشمنا به محض اینکه میفهمیدن قاسم قراره فرمانده جنگ باشه، عقب نشینی می کردن و پا به فرار میذاشتن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان تو جبهه ها، همه به فرمانده هاشون میگفتن حاجی!
حتی اگه اون فرمانده به مکه نرفته بود و واقعا حاجی نشده بود.
از یه جایی به بعد قاسم قصه ما، معروف شد به حاج قاسم!!
حاج قاسم خودش دوست نداشت بهش لقب دیگه ای بدن و بگن سردار یا فرمانده و...
میگفت من سرباز این مردم هستم. سرباز امام خمینی و امام خامنه ای هستم. اگر به من بگید "برادر قاسم"، اینطوری راحت ترم!
حاج قاسم خیلی سرش شلوغ بود، بیشتر عمرش رو تو عملیات ها و جنگ ها به سر می برد.
اما با این وجود هروقت که فرصتی پیدا میکرد و به شهر خودش کرمان سر میزد، اولین جایی که میرفت خونه پدر و مادرش بود.
با همه خستگیهاش پدرش رو به حموم میبرد و با مهربونی سر و صورتش رو میشست،
و بعد حموم مینشست روبروی ایشون و میگفت و میخندید، و بعد هم به نشانه احترام، کف پای پدر و مادرش رو میبوسید!!
حاج قاسم حواسش به همسرش و بچه هاش هم بود.
اما چون بیشتر وقتا خیلی سرش شلوغ بود و جلسات کاری زیادی داشت، برای همین گاهی اوقات همسرش براش غذا درست میکرد و به محل کارش میفرستاد.
حاج قاسم خیلی خوشحال میشد اما غذایی که سهم خودش بود رو با تمام همکاراش تقسیم میکرد و خودش هم آخرش، لقمه ای ازون غذا رو میخورد.
ایشون همیشه دوست داشت کنار خودش، بقیه رو هم خوشحال ببینه.
و برای خوشحالی بقیه، همه کاری می کرد، حتی همین کارهای ساده.
🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم تا وقت شهادتش عاشق روضه امام حسین و حضرت زهرا بود.
ایشون خونه شخصی خودش رو تبدیل به هیئت کرد و اسمشو گذاشت" بیت الزهرا".
و همیشه تو روزهای دهه فاطمیه تو بیت الزهرای ایشون مراسم عزاداری برپا میشد.
حاج قاسم و دوستاش تو جنگ هاشون هم یاد حضرت زهرا بودن و از ایشون کمک میگرفتن.
مثلا تو یکی از جنگ ها بعد از اینکه حاج قاسم و دوستاش ۲۸ روز خیلی سخت، جنگیدن، یکی از رزمندهها خواب حضرت زهرا(س) رو دید و تو خواب، به ایشون گفت
مادرجان وضعیت ما تو جنگ خیلی سخت شده، لطفا به ما کمک کنید.
و درست بعد از همون خواب، رزمنده ها تونستن به فرماندهی حاج قاسم، با کمک یک موشک خیلی قوی، هواپیمای اسرائیلی رو بزنن.
بعد این اتفاق، اونا تانک های اسرائیل رو نابود کردن و بعد 33 روز تو اون جنگ خیلی سخت، پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت و گذشت، و حاج قاسم هرروز با تلاش بیشتر، کارهای مهمی رو برای مسلمونا انجام میداد.
ایشون تونست با کارهایی که انجامداد، کشور ایران و تمام مسلمونای جهان رو قوی کنه و این قدرت رو به همه مردم جهان نشون بده.
دشمنای نامرد ما، بارها ایشون رو زخمی کردن و بیشتر بدن ایشون پر از گلوله های جنگی بود که تو جنگ های مختلف، بهشون خورده بود.
اما هرچقدر دشمنی ها بیشتر میشد، حاج قاسم هم قویتر میشد و با کمک خدا نزدیک ۴٠ سال برای کشور ایران جنگید و قدرت مسلمونا رو بیشتر و بیشتر کرد.
دشمنای ملعون و بدجنس ما، هم هرکاری میکردن، نمیتونستن تو میدون جنگ با ایشون مبارزه کنن.
بخاطر همین 3 سال پیش تو چنین روزایی، با نامردی، از یه هواپیمای جنگی و با فاصله زیاد، به ماشین ایشون تیراندازی کردن و ایشون رو شهید کردن و این شد که حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
حکایت نامه قاسم
نویسنده: زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو یه روستای سرسبز و قشنگ، یه پسر مهربون و شجاع زندگی می کرد که اسمش قاسم بود.
قاسم و خانوادش تو سیاه چادر ها زندگی می کردن و بهشون میگفتن عشایر.
مردم عشایر، گاو و گوسفند زیادی داشتن و پسر بچه هاشون هرروزصبح باید، گوسفندها رو به چرا میبردن و شب اونا رو به خونه هاشون برمیگردوندن.
قاسم با دوستاش هرروز گوسفندها رو به کوه های اطراف می برد تا خوب بچرن و تو تاریکی شب به خونه برمیگشتن.
قاسم پسر شجاعی بود و از تاریکی نمی ترسید.
بعضیا میگفتن تو مسیر روستا، خرس ها روی درختا کمین کردن تا به آدما حمله کنن و گاهی وقتا هم تو دره ها پلنگ ها پیدا میشن.
اما قاسم و دوستاش برای اینکه حیوونا رو بترسونن صداهای اضافی درمیاوردن و میگفتن:
اااااااااااااا
یییییییییییی
اووووووووو
هوووووووو
و اینجوری کل مسیر کوه ها تا روستا رو پیاده میومدن.
قاسم حتی از حیوون های وحشی هم ترسی نداشت.
یه بار که میخواست از روستای خودشون تا روستای کناری که ازشون دور بود بره، سوار گاو پدرش شد.
یه گاو وحشی شاخ زن که تا اون موقع هیچکس جرئت نداشت نزدیک اون گاو بشه چون همیشه آدما رو شاخ میزد.
اما قاسم بدون اینکه بترسه، سوارش شد و کل مسیر رو با اون گاو وحشی تا روستای کناری رفت!!
قاسم فقط چوپانی نمی کرد.
فصل تابستون که میشد با برادراش، به مزرعه های گندم و جو میرفتن و اونجا گندم درو میکردن.
وقت درو کردن گندم ها، اتفاقات جالبی برای قاسم میفتاد.
یه بار که قاسم با پدرش برای درو کردن خرمن های گندم رفته بودن، یه گله گراز وحشی به خرمن ها حمله کردن.
هرکس دیگه ای جای قاسم بود پدرش رو بغل میکرد و پشتش قایم میشد، اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون به همراه پدرش به بالای یه درخت انجیر رفتن و ازون بالا فقط به گراز ها نگاه میکردن.
پدر قاسم سعی میکرد با صداهایی که از خودش درمیاره گراز ها رو بترسونه.
مثلا میگفت:
اووووووووو
اووووووووو
اما گراز ها هیچ توجهی به اون صداها نمی کردن و گندم ها رو خراب می کردن.
ولی وسط اون حمله ترسناک، قاسم فقط به گرازها نگاه میکرد، بدون اینکه ازشون بترسه!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان غذای بیشتر مردم از گندم بود.
نون گندم و ماست، نون و تخم مرغ و...
پلو و گوشت رو مردم فقط روزایی میخوردن که مهمون داشتن.
یکی از وقتایی که قاسم پلو میخورد و خیلی خوشحال بود، وقتی بود که مداح و روضه خون روستا مهمون خونشون بود.
تو روزای شهادت امام حسین، همیشه مداح روضه میخوند و مردم روستا بهترین غذاهاشون، یعنی پلو با گوشت، بهش میدادن.
قاسم هم با این رسم های قشنگ، از همون کوچیکی عاشق امام حسین بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت تا اینکه قاسم 13 ساله شده بود.
پدر قاسم پول زیادی رو قرض گرفته بود اما نتونسته بود پولشو برگردونه.
قاسم برای اینکه به پدرش کمک کنه، از روستا به شهر اومد تا کار کنه و پول دربیاره و بتونه قرض پدرشو بده.
قاسم از صبح تا ظهر تو آشپزخونه یه مسافرخونه شهر کرمان، سخت کار میکرد و عصر ها هم آبمیوه میفروخت تا پول دربیاره.
شب ها هم اگر فرصت داشت با دوستاش تو خونه اجاره ای شون کشتی میگرفتن.
5 ماه گذشت تا اینکه قاسم تونست کلی پول دربیاره.
اون کلی خوشحال شد و قرض پدرشو داد و برای خانوادش هم کلی سوغاتی خرید و براشون برد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قاسم عاشق ورزش بود.
اون ورزش باستانی رو خیلی دوست داشت.
انقدر ورزش کرده بود که بدنش کلی قوی شده بود.
روزها گذشت و قاسم بزرگ و بزرگتر میشد.
اون زمان یه شاه ظالم و بدجنس حاکم کشور ما بود.
اون همیشه به مردم زور میگفت و اونا رو زندانی میکرد.
قاسم درباره شاه بدجنس کلی حرفا شنیده بود و ازش متنفر شده بود.
از طرفی هم شنیده بود که یه آقایی به اسم امام خمینی که خیلی مرد خوبی بود و حرف خدا رو گوش میکرد، دوست مردم شده بود و به مردم میگفت به هم کمک کنن تا شاه رو از کشور بندازن بیرون.
خلاصه چند سال گذشت تا اینکه مردم با قدرت زیادشون و با کمک خدا شاه رو از کشور ایران بیرون انداختن و امام خمینی رهبر مردم شد.
چند ماه بعد، آمریکا به جنگ ایران اومد و قاسم هم مثل خیلی های دیگه به جبهه جنگ رفت.
جنگ خیلی سختی شروع شده بود و قاسم که خیلی شجاع بود و بدنش رو هم با ورزش کلی قوی کرده بود، فرمانده جنگ شد.
فرمانده شجاع ما تو خیلی از جنگ ها خودش به وسط میدون می رفت و همه ازش می ترسیدن.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
@madrese_yar
ادامه حکایت نامه قاسم👇👇👇
اون زمان تو جنگ، فرمانده ها معروف شده بودن به حاجی.
قاسم هم که فرمانده بود بعد یه مدت همه بهش میگفتن حاج قاسم.
اون، موقع جنگ خیلی جدی و محکم بود و همه دشمنا رو نابود میکرد.
تازه فقط تو جنگ های ایران نبود.
حاج قاسم هرجایی از دنیا که مردم مسلمون بهش نیاز داشتن کمکشون میکرد.
حتی وقتایی که جایی از کشورمون سیل یا زلزله هم میومد،حاج قاسم اونجا بود و به مردم کمک میکرد تا خونه هاشون که خراب شده بود رو دوباره بسازن.
گاهی وقتا جنگ های حاج قاسم خیلی سخت میشد.
اینجور وقتا مینشست سر سجاده نماز و کلی دعا میکرد و از امام ها کمک میخواست.
یه بار تو یه جنگ خیلی سخت، یکی از رزمنده ها خواب حضرت زهرا رو دید و از ایشون کمک خواست.
و همین که خوابش تموم شد، حضرت زهرا کمک شون کرد و رزمنده ها با فرماندهی حاج قاسم، تونستن هواپیمای اسرائیلی رو نشونه بگیرن و نابودش کنن.
بعد هم دونه دونه تانک هاشون رو با اون موشک به رگبار بستن و تو اون جنگ سخت پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم بااینکه موقع جنگ جدی بود، بین دوستاش و خانوادش خیلی خیلی مهربون بود و همه دوسش داشتن.
یه وقتایی که به خانوادش سر میزد، پدرش رو با مهربونی حموم می برد و بعد مینشست کنارش و انقدر میگفت و میخندید تا اونو خوشحال کنه.
گاهی هم کف پای پدر و مادرش رو می بوسید و ازشون تشکر میکرد و بهشون میگفت چقدر دوسشون داره.
حاج قاسم با همین مهربونی هاش برای همه دوست داشتنی شده بود.
حاج قاسم شجاع ما، از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید چون میدونست خدای بزرگ همیشه مراقبش هست.
اما دشمنای نامرد ایشون، خیلی ترسو بودن و جرئت نداشتن تو میدون جنگ باهاش بجنگن.
بخاطر همین هم 3 سال پیش تو چنین روزی با نامردی ماشین ایشون رو از تو آسمون و ازداخل هواپیما نشونه گرفتن و ایشونو شهید کردن.
و حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد...
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
@madrese_yar