eitaa logo
مدرسه مهدوی 🌤
7.1هزار دنبال‌کننده
710 عکس
194 ویدیو
284 فایل
این کانال باهدف انتشار محتوا پیرامون حضرت مهدی(عج) ویژه #کودک و #نوجوان، برای مربیان و والدین گرامی تشکیل شده است. کانال مدرسه مهدوی زیر نظر معاونت کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم می باشد 0233781415 ادمین: @Kodak_Nojavan_Mahdaviat @ Mm_31312
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم 💠 بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش می‌گیرم. نزدیک غروب به خانه می‌رسم و می‌بینم زهری چشم‌انتظار، روی یکی از پله‌های حیاط که به اتاق‌ها ختم می‌شود، نشسته و با دیدن من بی‌صبرانه از جا برمی‌خیزد و سمتم می‌آید: - گفته بودی سفری در پیش داریم. برخلاف زهری، عجیب آرامم و خونسرد: - بله هنوز هم می‌گویم. - پس چرا زودتر نیامدی؟ نزدیک غروب است. صفیه را صدا می‌زنم، بعد هم جواب زهری را می‌دهم: - تا ساعتی دیگر عازم می‌شویم. مسئله مهمی پیش آمده بود که باید قبل از رفتن به آن رسیدگی می‌کردم. وقتی می‌بینم که صفیه بیرون نمی‌آید، به‌دنبالش می‌روم، با عجله مشغول گره‌زدن بقچه‌ای است که در آن خوراک و نان برای سفرمان گذاشته است: - گفته بودم تا قبل‌ازاینکه برگردم وسایل سفر را آماده کنی. آشفته سر بالا می‌آورد و نگاه کلافه‌ای به چشمانم می‌اندازد: - این سفر ناگهانیِ شما، همه را غافلگیر کرده! به سوی صندوقچه آهنی می‌روم و پارچه رویش را کنار می‌زنم. در همان حال رو به صفیه می‌گویم: - گفتم که، می‌روم قم... هم برای زیارت و هم دیدار با احمد، نگو که تازه با احمد دیدار کرده‌ای و نپرس که چرا با زهری می‌روم، برای هرکدام هم دلیل دارم؛ اما اکنون وقت بحث درباره آنها نیست. محاولاتی را که محمدبن‌ابراهیم داده را در صندوقچه می‌گذارم و سپس درش را قفل می‌کنم، تا بعد از برگشتنم آنها را به دست امام برسانم. کلید را هم در شال کمرم پنهان می‌کنم، تا کسی به صندوقچه دسترسی نداشته باشد. نزدیک غروب است که با زهری راهی می‌شویم. سرعت قدم‌های اسبم را با اسب زهری تنظیم کرده‌ام، تا دوش‌به‌دوش هم باشیم. هوا ملایم‌تر و قابل تحمل‌تر از ظهر شده است، نسیمی روح‌نواز به سروصورتم صفا می‌بخشد و حس خوبی به روحم می‌دهد: - گاهی به رابطه تو و احمد غبطه می‌خورم. لبخند ملایمی می‌زنم و دستی بر روی یال‌های اسب می‌کشم: - چرا مؤمن؟ اخم ریزی بین دو ابرویش پدید می‌آید، احساس می‌کنم از اینکه تکه‌کلامش را به زبان آورده‌ام ناراحت شده: - خب غبطه خوردن هم دارد! این‌قدر رابطه‌تان صمیمی و دلنشین است که شبیه به برادر هستید. هرکس شما را نشناسد و از نام‌ونشان‌تان بی‌خبر باشد، همین فکر را می‌کند. - احمد مرد بزرگیست... راستگو و بی‌آلایش! اخلاقش نمونه، ایمانش کامل! بارها سعادت حضور در محضر امامان گذشته را داشته و مورد قبول آنان است. من نیز به‌اندازه چشمانم به او اعتماد دارم که اگر جز این بود، به‌عنوان وکیل انتخابش نمی‌کردم. حواسش از بحث‌ جدا می‌شود و با کنجکاوی به چوب نسبتاً کلفت در دستم نگاه می‌کند: - فکر نمی‌کردم بخواهی حیوان زبان‌بسته‌ای را با چوب تنبیه کنی؟ از قضاوت عجولانه‌اش خنده‌ام می‌گیرد: - از ویژگی‌های مؤمن این است که زود قضاوت نکند. - پس چوب برای چیست؟ - خواهی دانست. بعدازاینکه راه نسبتاً طولانی پیش می‌رویم، به کاروانسرایی می‌رسیم، کاروان کوچکی هم آنجا حضور دارد که شترهایشان را بر زمین خوابانده و خورجین گلیمی‌شان را کنار آنها قرار داده‌اند. افسار اسبمان را به تنه درختی گره می‌زنیم و برای خواندن نماز وضو می‌گیریم. اتاقی کرایه می‌کنیم و بعد از خواندن نماز و خوردن غذایی که صفیه تدارک دیده بود، بساط رخت‌خواب خودم و زهری را در حیاط جلوی در حجره پهن می‌کنم.
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفری_در_پیش بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش می‌گیرم. نز
دلم نمی‌آمد از خنکای هوای شبانه‌ تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش می‌دهد، محروم بمانم. آن چوبی را از ابتدای سفر همراهی‌ام می‌کند، زیر بالشتم قرار می‌دهم. کف دو دستم را زیر سرم گذاشته‌ام. نگاهم خیره ستاره‌ای است که در پهنه آسمان پرنورتر از دیگر ستاره‌هاست و با زیبایی تمام جلوه‌گری می‌کند. صدای نفس‌های نامنظم زهری، خبر از بیدار بودنش می‌دهد، نمی‌توانم چشم از آن ستاره خاص بگیرم، زیادی شفیته‌اش شده‌ام؛ همچنان‌که نگاهش می‌کنم، خطاب به زهری می‌گویم: - تو دیگر چرا خوابت نمی‌برد مؤمن؟ انگار که دلش به تنگ آمده باشد، نفسش پرصدا از سینه‌اش برمی‌خیزد، آهی آمیخته با دلتنگی و پر از حسرت و با جدیت، سر به سمتم برمی‌گرداند: - عمری جان، مرا مسخره می‌کنی؟ با من که صحبت می‌کنی، «مؤمن» از دهانت نمی‌افتد، خوب نیست که تکه‌کلامم را به سخره می‌گیری. چشمانم از شدت تعجب گشاد می‌شود و حیرت‌زده می‌گویم: - پناه‌برخدا! به‌خداقسم اگر قصد تمسخر داشته باشم، تنها چون این کلمه به دلم نشسته می‌گویم، با این حال اگر ناراحت شده‌ای دیگر به زبان نمی‌آورم. با همان جدیت نگاهش را به آسمان می‌دوزد، پلک‌های سیاه و بلندش بر گونه‌های تورفته‌اش سایه انداخته: - اباعمرو! چطور می‌شود آدمی را بی‌آنکه ببینی، عاشق و شیفته‌اش شوی. نفست برایش برود و قلبت به شوق او بتپد. چطور می‌شود او را ندیده باشی؛ اما دلت بخواهد فدایش شوی؟ چگونه ممکن است تب عشق کسی جان و دلت را بسوزاند که با چشمانت غریبه است؛ اما انگار حتی قبل از تولدت، محبت او در دلت ریشه داشته؟ لبخندی که روی لبم می‌نشیند، حجم زیادی از غم و اندوه را در خود جای داده، انگار سوز کلمات زهری در وجودم هم نفوذ کرده، مقصودش را می‌دانم و منظورش برایم روشن است: - زهری! خلقت آدمی عجیب است، خداوند سبحان در وجود هر انسان چیزی یا کسی را به‌عنوان مایه آرامش و ثباتش قرار داده، این دل با یاد کسی آرام می‌گیرد که به آن تعلق دارد. تو اگر عشق خدا را در جانت می‌پروری، پس حتما دوستدار امام هم هستی؛ زیرا امام پلی برای نزدیک شدن انسان به خداست و تنها خدا می‌داند که این عشق چقدر پاک و زلال است، به زلالی آبی که می‌توانی تصویر سیمایت را در آن ببینی. این عشق صدهزار توفیر با عشق زمینی دارد. اگر عشق زمینی با دیدن رخ زیبای کسی جوانه می‌زند، عشق آسمانی ندیده عاشق شدن را در پی دارد، تو نمی‌بینی؛ اما می‌شناسی و عاشق می‌شوی، عشق از معرفت نشأت می‌گیرد! تو حتماً درباره معشوقت زیاد خوانده‌ای و شنیده‌ای‌. امامان قبل از این یار غایب به‌قدری از او تعریف کرده‌اند که آدم‌ها وقتی می‌شنوند، خواه‌ناخواه عاشق می‌شوند و رسالت این عشق، این است... ندیده عاشق‌شدن! صحبتم که به آخر می‌رسد، برمی‌گردم تا از چهره‌اش بخوانم که چه در وجودش رخ می‌دهد. لبخندزده و خیره ماه آسمان مانده، حتی پلک هم نمی‌زند؛ انگار نمی‌خواهد حتی لحظه‌ای دست از نگاه کردن به صحنه آسمان بردارد. من هم به ماه نگاه می‌کنم، تا ببینم زهری در آن به‌دنبال چه می‌گردد: - همیشه امام در خاطرم شبیه ماه بوده، ماهی که در شب می‌درخشد و سیاهی مطلق را از بین می‌برد. قرص کامل ماه به طرز ماهرانه‌ای در کرانه آسمان خودنمایی می‌کند. حالا به‌جای آن ستاره، معطوف به ماه شده‌ام، زهری ادامه می‌دهد: - ستاره ممکن است خاموش یا تیره‌وتار بگردد؛ اما ماه... محال است، درست مثل حجت خدا که غیرممکن است، نباشد. ماه چون الماسی در میان سیاهی شب می‌درخشد، امشب هلال ماه قرص کاملی شده و حتی ابرها هم رویش را نپوشانده‌اند؛ کنار رفته‌اند، تا ماه بی‌نظیرتر جلوه کند. چه شبی‌ست امشب! چه غوغایی‌ست در پهنه آسمان! چه می‌گذرد امشب در دل زهری! تشبیه زهری به دلم می‌نشیند، من نیز می‌افزایم: - و کسانی که امام زمان(عج) خود را درک می‌کنند، به کسانی می‌مانند که تنهایی ماه را لمس کرده‌اند.
مدرسه مهدوی 🌤
دلم نمی‌آمد از خنکای هوای شبانه‌ تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش می‌دهد، محروم بمانم. آن چوبی
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغ‌ترین نقطه شهر قرار دارد. رفت‌وآمدها زیاد است و به زحمت از میان ازدحام جمعیت خارج می‌شویم. از اسب پیاده می‌شوم و در می‌زنم. غلامی تیره‌پوست به استقبال می‌آید و خوش‌آمدی می‌گوید. اسب‌هایمان را به همان غلام جوان سپرده و می‌پرسم: - احمد کجاست؟ با دستش به اتاقی که در سمت چپ قرار گرفته و درش بسته است، اشاره می‌کند. تا می‌خواهیم نزدیک اتاق شویم، درش باز می‌شود و قامت افتاده احمد در چارچوب آن نمایان می‌شود. در مهمان‌نوازی نظیر ندارد و مثل همیشه با اشتیاق استقبال می‌کند: - خوش‌آمدی ابوعمرو! صفا آوردی. دستم را می‌گیرد و کنار هم به سمت اتاق می‌رویم: - با اینکه مدت زیادی از آخرین‌باری که تو را دیدم نگذشته؛ اما باز با این حال دل‌تنگت شده بودم‌. چه‌خوب که آمدی! میهمانی داریم که او هم مشتاق دیدار توست. از دیدن عبدالله‌بن‌جعفر حمیری که سر پایین انداخته و بر فرش گلیمی قرمز نشسته، منظور احمد را از مهمان می‌فهمم. عبدالله با سروصدای ما، سر بالا می‌آورد و به‌محض دیدنم، بی‌صبرانه از جا بلند می‌شود‌. دلم برای صورت مظلوم و مهربانش تنگ شده بود. متواضعانه نزدیک می‌آید و به آرامی در آغوشم می‌گیرد: - دلتنگتان بودم، خوشحالم از اینکه شما را می‌بینم. شانه‌اش را می‌فشارم و از خودم جدایش می‌کنم، خیره به صورتش می‌گویم: - من هم خوشحالم از دیدنت. چشم‌هایش لبالب از اشک می‌شود و شرمگین نگاهش را به زمین می‌دوزد. قطره اشکی روی ریش‌های بلند و قهوه‌ای رنگش می‌چکد و بعد به سرعت ناپدید می‌شود. احمد با دست‌هایش اشاره می‌کند که بنشینم: - بفرمایید، بفرمایید... . من و احمد به پشتی تکیه می‌دهیم و زهری و عبدالله هم مقابلمان می‌نشینند. چندی بعد هم خدمتکار تیره‌پوست با سینی خرما و شربت داخل می‌آید و پذیرایی می‌کند. بعد از رفتن او، نگاهم با صورت نگران و غمگین عبدالله برخورد می‌کند. چشم‌هایم در میان نگاه بی‌تابش دودو می‌زند؛ عمق این نگاه، حرف‌ها دارد که نمی‌توانم بخوانم و به‌قدری نافذ است که انگار می‌خواهد در اعماق روحم نفوذ کند. گویا می‌خواهد با ‌چشمانش با من سخن بگوید؛ اما زبان نگاهش، زبان ناشناخته‌ای است؛ زیرا نه مفهوم این سردرگمی موج‌زده در آن را می‌فهمم و نه چهره‌اش که از حال غریبی درهم ریخته. روی دو زانو نشسته و با حس اینکه به او خیره شده‌ام، دستی بر روی دشداشه‌اش می‌کشد، از حالتش می‌فهمم که هنوز در میان تردید به سر می‌برد. این سکوت از عبدالله‌بن‌جعفر حمیری عجیب است! از کسی که همیشه با سخنان شیرینش به‌قدری حواسمان را پرت خودش می‌کرد که هیچ از گذر زمان نمی فهمیدیم. چشمان پرسش‌گرم احمد را نشانه می‌رود، گویی او هم مثل من از حال عبدالله بی‌خبر است. سری تکان می‌دهم و در جای خود تکانی می‌خورم. مثل اینکه به کلافگی‌ام پی برده و نگاه عجیبی میان یکدیگر رد و بدل می‌کنند. احمدبن‌اسحاق با ابروهایش اشاره‌ای به عبدالله می‌کند که حرفش را بزند و او مثل یک ماهی بیرون مانده از آب، تکانی به لب‌هایش می‌دهد، اما هیچ صدایی از قعر گلویش خارج نمی‌گردد. صبرم لبریز می‌شود، اما با آرامش می‌گویم: - عبدالله بگو! آنچه گفتنش برایت دشوار است و تا به این حد حالت را آشفته ساخته. می‌بینم که تمامی جرأتش را جمع می‌کند و خیره‌خیره نگاهم می‌کند: - ای اباعمرو! می‌خواهم از شما چیزی بپرسم که نسبت به آن شکی ندارم؛ زیرا اعتقاد و دین من این است که زمین هیچ‌گاه از حجت خدا خالی نمی‌ماند، مگر چهل روز پیش از قیامت‌ و چون آن روز فرا برسد، حجت برداشته شده و راه توبه بسته می‌شود. ایمان آوردن افرادی که قبلاً ایمان نیاورده‌اند و یا عمل نیکی انجام نداده‌اند، سودی به حالشان نخواهد بخشید و ایشان بدترین مخلوق خداوند متعال باشند و قیامت علیه آنان برپا می‌شود. ولی دوست دارم که یقینم افزون‌تر گردد، همانا که حضرت ابراهیم از پروردگار بلندمرتبه درخواست کرد که به او نشان بدهد چگونه مردگان را زنده می‌کند، فرمود: «مگر ایمان نیاورده‌ای؟» عرض کرد: «چرا، ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد.» از شنیدن سخنان عبدالله، نه دچار حیرت می‌شوم و نه چیز دیگری؛ چراکه حاجت اصلی‌اش برایم مثل روز روشن است، به‌خداقسم اگر از راستی و استحکام ایمانش مطمئن نبودم، یک لحظه هم با او همراه نمی‌شدم‌. عمیق و ادامه‌دار نگاهش می‌کنم، انگار آرام‌تر شده و موج خروشان وجودش نیز به ساحل آرامش بازگشته، حالا که حرف دلش را بازگو کرده انگار حس بهتری دارد. می‌خوام بگویم... لب به سخن بگشایم و او را بیش از آنچه که هست به یقین برسانم. می‌خواهم بگویم،‌ اما دیوار سخت سکوت را احمد زودتر می‌شکند: - من نیز از امام حسن عسکری(ع) همین سوال را کرده و او فرمود: عمری و پسرش مورد اعتماد هستند، هرچه به تو می‌رسانند از جانب من است و هرچه به تو بگویند از جانب من گفته‌اند. از آنها بشنو و اطاعت کن که هر دو مورد اعتماد و امین هستند.
مدرسه مهدوی 🌤
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغ‌ترین نقطه شهر قرار دارد. رفت‌وآمدها زیاد است و به زحمت از میان
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بی‌صبر و قرار بر سینه‌ام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که صدای کوبشش را به وضوح می‌شنوم. از شوق شنیدن این سخنان دیگر خود را بر روی زمین، نشسته بر روی گلیم خانه احمد حس نمی‌کنم، انگار کسی به من دو بال هدیه داده و مرا تا عرش می‌کشاند. پرده‌ای از اشک سطح چشمانم را پوشانده و دیدم را تار می‌کند. شوق بی‌نظیری اختیار نم نشسته پشت پلک‌هایم را از من گرفته؛ بی‌اجازه از من سرازیر می‌شوند و خیسی‌اش تا گونه‌هایم راه پیدا می‌کند. وقتی به خود می‌آیم که روی زمین سجده کرده و از شدت اشتیاق سرازپا نمی‌شناسم. سجده‌شکر سر می‌دهم و با صدایی که از وجود هیجان غیرقابل وصفی لرزان گشته، خدا را سپاس می‌گویم: - احمد! به‌خداقسم که شنیدن این سخن از زبان تو برایم معنای سعادت را کامل کرد و لذتی شبیه لذت حضور در بهشت را به من هدیه داد. می‌بینم که چشم‌های عبدالله درخشش آشکاری به خود می‌گیرد؛ اما به‌یک‌باره فروغ خود را از دست می‌دهد، از حالتش پی می‌برم که در تردید بازگو کردن سوالش، این دست و آن دست می‌کند: - حاجتت را سوال کن. کمی به جلو خم می‌شود و تنش را به من نزدیک می‌کند، با صدای آرامی نجوا می‌کند: - شما جانشین بعد از امام حسن عسکری(ع) را دیده‌ای؟ پلکی می‌زنم و هم‌زمان زمزمه می‌کنم: - آری. نگاهش را از چشمانم می‌گیرد و به زمین می‌دوزد: - یک مسئله دیگر، باقی مانده است؟ توی صورتش دقیق می‌شوم: - بگو! - نامش چیست؟ با اینکه انتظار این سوال را داشتم باز قلبم فرو می‌ریزد، درست روی نقطه حساس این ماجرا دست گذاشت! سری تکان می‌دهم و با لحنی محکم می‌گویم: - بر شما جایز نیست که نام او را بپرسید و من این سخن را از خود نمی‌گویم؛ زیرا بر من روا نیست که چیزی را حرام یا حلال کنم، بلکه این سخنان آن حضرت است. - این قضیه نزد خلیفه معتمد عباسی چنین وانمود شده که امام عسکری(ع) وفات نموده و از خود فرزندی به‌جا نگذاشته. میراثش تقسیم شده و جعفرکذّاب که حقش نبوده، آن را برده و خورده است. عیالش دربه‌در شده‌اند و کسی جرأت ندارد با آنها آشنا شود، یا چیزی به آنها برساند و چون اسمش در زبان‌ها افتاد‌‌، تعقیبش می‌کنند. از خدا بترسید و از این موضوع دست نگه دارید. - من فرزند امام عسکری را دیده‌ام! احمد این جمله را درحالی‌که صدایش به‌شدت می‌لرزید، به زبان آورد. به‌یک‌باره سکوتی سنگین بر جمع‌مان حاکم می‌شود‌، عبدالله تمام تنش گوش می‌شود و منتظر به لب‌های احمد چشم می‌دوزد، تا ادامه حرفش را بشنود؛ اما تا سکوت احمد را می‌بیند، بی‌قرار و ملتمسانه خواهش می‌کند: - خب... ادامه‌اش؟ ادامه‌اش را تعریف کن! بغض احمد را به‌وضوح حس می‌کنم و متوجه می‌شوم علت سکوتش به‌خاطر این است که به گریه نیفتد، صدایش بیشتر از قبل می‌لرزد، داستان را چنین تعریف می‌کند: - موضوع جانشینی بعد از حضرت عسکری(ع) در هاله‌ای از ابهام و تردید قرار داشت و کسی از آن آگاه نبود. شیعیان دراین‌باره از من سوالاتی کردند و برای یافتن جواب، عزم سفر کردم و به محضر امام عسکری(ع) شرفیاب شدم. روی تخت چوبی که در حیاط بود، مقابل امام نشستم. هوا بهاری بود و بسیار دل‌انگیز! این دست و آن دست می‌کردم و نمی‌دانستم که صحبتم را باید از کجا شروع کنم. انگار امام سخنانم را پیش‌ازآنکه به زبان بیاورم، می‌دانست و از احوالات درونی‌‌ام آگاه بود، قبل‌ازاینکه لب به سخن بگشایم، ایشان فرمود: ای احمدبن‌اسحاق! خداوند متعال از اول خلقت آدم تا امروز، زمین را خالی از حجت قرار نداده و تا قیامت هم خالی نخواهد گذاشت؛ حجتی که به‌واسطه او گرفتاری‌ها را از اهل‌زمین دفع می‌کند و به‌سبب او باران نازل می‌شود و به میمنت وجود وی برکات نهفته در دل زمین را آشکار می‌سازد. پرسیدم: - ای پسر رسول خدا(ص)! حجت خدا بعد از شما کیست؟ حضرت از جا برخاسته و به داخل خانه رفت. وقتی بیرون آمد، با دیدن کودکی سه ساله که در آغوشش بود، تمام وجودم فرو ریخت! به‌حدی زیبا بود که حتی یک لحظه هم نمی‌توانستم چشم از او بگیرم. رخسارش همچون ماه شب چهارده می‌درخشید و دلربا بود. مات و حیران در جای خود خشک‌ شدم، از دیدن آن کودک به چنان حال قشنگی دچار شدم که تابه‌حال در طول سال‌های عمرم، همچون حسی نداشته‌ام. به اینجا صحبتش که می‌رسد، مقاومتش درهم می‌شکند و اولین قطره اشکش سرازیر می‌شود، عبدالله هم پابه‌پای او بغض می‌کند: - امام فرمود: ای احمدبن‌اسحاق! اگر در نزد خداوند متعال و ائمه اطهار(ع) مقامی والا نداشتی، فرزندم را به تو نشان نمی دادم. این کودک هم نام و هم کنیه رسول خدا(ص) است و همین کودک است که زمین را بعدازآنکه از ظلم پر شد، پر از عدل خواهد کرد. ای احمد‌بن‌اسحاق! فرزندم همانند خضر و ذوالقرنین است. به‌خداسوگند او غیبتی خواهد داشت و در زمان غیبت، غیر از شیعیانِ ثابت‌قدم و دعاکنندگان در تعجیل فرجش، کسی اهل‌نجات نخواهد بود.
مدرسه مهدوی 🌤
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بی‌صبر و قرار بر سینه‌ام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که
از امام پرسیدم: - سرورم! آیا نشانه‌ای هست که مطمئن شوم این کودک همان قائم آل‌محمد(ص) است؟ در‌این‌هنگام کودک لب به سخن گشود و گفت: اَنَا بَقِیَّةُ اللّهِ فِی اَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ فَلا تَطْلُبْ اَثَرا بَعْدَ عَیْنٍ یا اَحْمَدَبْنَ‌اِسْحاق؛ من آخرین حجت خدا بر زمین هستم و از دشمنان او انتقام خواهم گرفت. ای احمد! وقتی حقیقت را با چشم خود دیدی، دیگر نشانه‌ای مخواه! از حال احمد و عبدالله گذشته، زهری هم با شنیدن این سخنان، عجیب بی‌تاب می‌شود. مدتی می‌گذرد و دوباره سکوت حکم‌فرما می‌شود که این‌بار آن را می‌شکنم: - احمد! اصلاً مقصود مرا از آمدن به قم نپرسیدی! با دست اشک‌هایش را می‌گیرد و دستپاچه در جایش تکانی می‌خورد: - زیارت یا شاید هم دیدار با رفیقت به‌منظور رفع دلتنگی! - آنکه صدالبته اما... . چوبی که را از ابتدای سفر همراهی‌ام می‌کند، از شال کمرم بیرون کشیده و آن را از وسط باز می‌کنم. پارچه‌ای را که لوله کرده در آن گذاشته بودم، خارج می‌کنم و چشم‌های زهری از شدت حیرت گشاد می‌شو:. - پاسخ مولا درباره به‌ دست‌خطی که فرستاده بودید! شتاب‌زده نامه را می‌گیرد،. آن را می‌بوسد و روی چشم‌هایش می‌گذارد: همین که می‌خواهد نامه را باز کند، دستش را می‌گیرم و مانع می‌شوم. نگاه پرسشگرش را می‌خوانم و می‌گویم: - ای احمد! نمی‌دانم چرا می‌خواهم اکنون سفره دلم را پیش‌رویت باز کنم؛ اما دلگیرم از این تردیدها و سیاهی‌های محضی که بر قلب‌ها نشسته‌. از ساده دل‌هایی که گذشته را پاک از خاطر برده‌اند. مگر امام هادی(ع) نفرموده بود: از فرزندم جعفر کناره‌گیری کنید؛ زیرا او مانند نمرود است، نسبت به نوح پیغمبر که خدا درباره‌اش از قول نوح می‌گوید: «نوح به پروردگارش عرض کرد، پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو حق است و تو از همه حکم‌کنندگان برتری.» فرمود: «ای نوح! او از اهل‌بیت تو نیست! او عمل غیرصالحی است.» با وجود این توصیه‌های امام، نمی‌دانم باز چرا گروهی از مردم قلب‌هایشان از شدت تردید مثل کلافی درهم پیچیده است. ای احمد! خودت آگاهی که این رفت‌وآمدهای پنهانی، اینکه شیعیان در خفا زکات و اموال شرعی‌شان یا نامه‌هایی که در آن سوال شرعی پرسیده‌اند را نزد من می‌آورند، تا من به امام برسانم. همه‌اینها حاصل عشقی‌ست که مثل خون در رگ‌هایشان جریان دارد؛ اما نمی‌دانم چرا حتی این عشق از بعضی دل‌ها رخت‌بسته، شراب‌خواری و عیاشی جعفر آشکار است؛ اما انگار این جماعت به‌کوری دچار گشته‌اند. سر پایین می‌اندازم و آرام گرفتن روحم را حس می‌کنم، کمی از سنگینی باری که روی قلبم بود، کاسته می‌شود؛ اما به‌یک‌باره شنیدن صدای محزون احمد، غمگینم می‌کند: - بعد از فوت امام، مردم دچار حیرت و سرگشتگی شده‌اند. قبل‌ازاین به‌قطع‌یقین از وجود امام آگاهی داشتند و از هر شهری برای دیدار با امام می‌رفتند؛ اما حالا امام زمانشان دچار غیبت شده و نمی‌توانند از حضور مستقیم او بهره ببرند. شاید این موضوع باعث پیش آمدن این اوضاع شده. نامه را باز می‌کند و زمزمه وار شروع به خواندن می‌کند: بسم‌الله‌الرحمن الرحیم، خداوند تو را پایینده بدارد، مکتوب تو و نامه‌ای را که داخل آن گذارده‌ و فرستاده بودی به من رسید و از تمام مضمون آن با اختلاف الفاظش و خطاهای چندی که در آن روی داده است، مطلع گشتیم؛ اگر با دقت در آن می‌نگریستی تو نیز برخی از آنچه که فهمیدم، متوجه می‌شدی. این مفسد(جعفرکذّاب) که به خداوند دروغ بسته و ادعای امامت دارد، نمی‌دانم به چه چیز خود نظر داشته است؟ اگر امید به فقه و دانایی در احکام دین خدا را دارد، به خدا قسم او نمی‌تواند حلال را از حرام تشخیص بدهد و میان خطا و صواب فرق بگذارد؛ چنانچه به علم خود بالیده او قادر نیست حق را از باطل جدا سازد و آیات محکم قرآنی را از متشابه آن تمییز دهد و حتی از حدود نماز و اوقات آن اصلاً اطلاع ندارد. اگر به تقوا و پرهیزکاری خود اطمینان داشته است، خداوند گواه است که او چهل روز نماز واجبش را ترک کرد، به این منظور که با ترک نماز، بتواند شعبده‌بازی یاد بگیرد! شاید خبر آن به شما هم رسیده باشد، ظرف‌های شراب او را همه دیده‌اند! علاوه بر اینها، آثار و علائم نافرمانی وی از امر و نهی الهی، مشهود و نزد همگان محقق است، چنانچه ادعای وی مبتنی بز معجزه است، معجزه خود را بیاورد و نشان دهد و اگر حجتی دارد آن را اقامه نماید و چنانچه دلیلی دارد آن را ذکر کند. درحالی‌که قطرات زلال اشک بر ریش‌های سپید احمد می‌چکد، نامه را دوباره و سه‌باره به لب‌هایش می‌چسباند: - به‌ خدای لاشریک قسم، این سخن عین حق است و رسوایی محض جعفر! این را باید به همان شخصی که جعفر نامه برایش فرستاده بود، ارسال کنم، این حقیقت را همه باید بدانند. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💠بمناسبت ، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛ 🌟مسابقه بزرگ " " ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد ✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند. 🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان 🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان 🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان 💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/14259 📲 لینک دانلود فایل https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf 🖥لینک سامانه مسابقه؛ quiz.balagh.ir 🆔 @balagh_ir
@madreseh_mahdavi پوستر ولادت.png
1.49M
🖼 3⃣ روز دیگر تا 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤