مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #مژده_دیدار
صدای ضعیفی از لای در نیمهباز به گوش میرسد:
- شکر خدا خوبیم؛ اما رفتوآمدها سخت شده، جناب عثمان!
همچنان که نگاهم را به پایین دوختهام، حالم گرفته میشود:
- درک میکنم بانو... بهخصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است.
آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان میپرسد:
- اتفاقی افتاده؟
برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان میگویم:
- نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم.
سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی میشود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمیگردانم و اشاره میکنم که کیسه را نزدیکتر بیاورد:
- مثل همیشه مأمور شدهام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم.
صدایش زیرلبی و آرامتر میگردد و به زحمت میشنوم:
- خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امینتر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید.
- من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو!
وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره میکند که انگار دلش نمیخواهد از این خانه دل بکند. دستش را که میگیرم، سرش سمتم برمیگردد و تازه متوجه اشک جمعشدهای که مردمکهایش را تار کرده میشوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش بهقدری انباشته شده که سرریز میشود:
- این خانه که میدانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی میکند، آرامش عجیبوغریبی به من میدهد.
از منزل که بیرون میآییم، رد کمرنگی از ماه در آسمان جلوهگر شده و لحظهبهلحظه پررنگتر میشود. یاد جمله زهری میافتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.»
آب دهانم را فرو میخورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرفهایم، دستپاچه میشوم. در ذهنم واکنشش را پیشبینی میکنم و میان دودلی دستوپا میزنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمیزنم؛ اما به حیاط که میرسیم او را خطاب قرار میدهم:
- به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟
از شناختی که از او پیدا کردهام، میدانم آدم خوشذوقی است؛ اما اینبار هیچ واکنشی از خودش نشان نمیدهد. چشمهایش همانطور بیرمق و خالی از فروغ باقی میماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله مینشیند:
- زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت میگفتی.
سکوتش غمبار و ملالآور است:
- زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است.
بالاخره صدایش، سکوت طنینانداز را میکشند:
- امام... دلتنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم میگذرد.
به هلال ماه زل میزنم، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم:
- وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا میخواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همینقدر عاشق و شیفته میمانی؟
مثل اسپند روی آتش، بیقرار و آشفته میشود:
- معلوم است که میمانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقهام به امام کاسته شود، تو خودت میگفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد.
زیر نور ماه که حالا پررنگتر شده، دراز میکشم و دست راستم را زیر سرم میگذارم. همزمان با آهی که میکشم، صدایش میزنم:
- زهری!
در همان حالت که نشسته به سمتم برمیگردد:
- بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ میخواهی بگویی با این دلتنگی بسازم؟ مگر میشود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان میدهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دلتنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمیگردم و دیگر... .
بغض کلامش را میبرد و اجازه حرف دیگری را به او نمیدهد. مستقیم نگاهش میکنم، آنقدر خیرهاش میمانم که انگار میخواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرفهایم، بدانم:
- میخواهی امام زمانت را ببینی؟
به یکباره رنگ رخسارهاش پر میکشد و دهانش باز میماند. با حالتی مسخشده، میخ چهره من میشود، ناگهان به خود میآید و با ناباوری دست روی دهانش میگذارد:
- یعنی میشود مؤمن؟
با اطمینان پلک میزنم:
- بله که میشود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفتهام.
دیگر اینبار اعتراضی نمیکند که چرا تکهکلامش را به زبان آوردهام، تنها با نگاه اشکآلودهای که ناشی از شوق است، به ماه زل میزند.
🔶ادامه داستان در👇