مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل پنجم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #سفارش_پدر
عبا را بر دوش میکشم، اسب را زین میکنم و خاطرات را مصرانه پس میزنم. همزمان با ضربه ملایمی که با پاهایم به اسب میزنم، به راه میافتد. هرم حرارت هوا بر پیشانیام تازیانه میزند و نم عرق را بر روی آن مینشاند. حتی بادی که ملایم میوزد، پر از داغیست، خورشید درست مستقیم بر صورتم میتابد، از شدت پرتوی آن چشمهایم را جمع میکنم و به راه پیشرویم، میدوزم.
با نزدیک شدن به خانهی بالای شطّ، اسب را نگه میدارم. پیاده میشوم و افسارش را به دست میگیرم. هوای شرجی، بیشتر به داغی وجودم جان میبخشد. در میزنم و کمی بعد صدای قدمهای کسی را میشنوم که طول حیاط را طی میکند. در باز میشود و متعاقب آن چهره کنیزکی که روبنده دارد و تنها چشمهایش پیداست، نمایان میشود. نگاه از او میگیرم و سر پایین میاندازم:
- به ملاقات محمدبنابراهیمبنمهزیار آمدهام، قاصد خبر بسیار مهمی هستم.
از مقابلم کنار میرود و راه را برایم باز میکند. داخل حیاط کوچک میشوم و در لحظه اول چند گلدان سفالی که زیر پلهها چیده شده، توجهم را جلب میکند. با صدای مردی، حواسم از گلدانها جدا شده و سرم را بالا میآورم:
- چه کسی آمده؟
دست راستم را سایه چشمانم میکنم و به مرد بلنداندامی که از بالای پلهها خیرهام شده، نگاه میکنم:
- عثمانبنسعید عمری هستم، خبری برایت آوردهام که سرّی است.
ابروهایش بالا میپرد و با دستهایش اشارهای میزند:
- داخل بیا.
ظاهر اتاق بسیار ساده و خلوت است. تنها مقداری پوست گوسفند بر حاشیه اتاق برای نشستن پهن شده، نگاهم را از خوشههای هوسبرانگیز انگور که با سلیقه بسیاری داخل ظرف سیمگونی چیدهشده میگیرم و به محمدبنابراهیم میدوزم:
- میهمان من هستی و حبیب خدا، از خودت پذیرایی کن، حتماً خستهای.
دستی به دو طرف عبایم میکشم و لبخند کمرنگی میزنم:
- ممنون، برای مهمانی اینجا نیامدم.
چند ثانیهای سکوت میشود و من اقدام به شکستنش میکنم:
- ای محمد! چنینوچنان اموالی در نزدت هست که از پدرت به ارث داری و پدرت نیز قبل از فوتش آن را نیت امام زمان(عج) کرده است.
جزئیات اموال را موبهمو ذکر میکنم، تاآنجاکه مطمئن میشوم چیزی از قلم نیفتاده. متحیر و سرگشته با چشمانی که از حدقه بیرونزده نگاهم میکند، لبهایش را چند مرتبه تکان میدهد؛ اما انگار قدرت تکلمش از کار افتاده باشد، مثل یک تکه چوب، همانطور به حالت سیخ و خشک نشسته و حتی توان این را ندارد که تکانی به تن خود بدهد. حیران و سرگردان چشمهایش را در میان اجزای صورتم میچرخاند. صدایش که از شدت حیرت آرام و زمزمهوار گشته را به زور میشنوم:
- به خدای لایتناهی قسم که تمامی سخنانت صحیح است، حتی موردی را غلط بیان نکردی، مگر تو جادوگری؟
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل پنجم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفارش_پدر عبا را بر دوش میکشم، اسب را زین میکنم و خاطرات را
لبخند ملایم و ادامهداری میزنم، سپس با تحکم میگویم:
- نائب امام زمان(عج) هستم. تمامی چیزهایی که بیان کردم، نه از قدرت پیشگویی ، بلکه از علم مولایم میباشد، من نیز اکنون به امر او نزدت آمدهام.
سر پایین میاندازد و انگار که بخواهد واقعهای را برای خود مرور کند، مثل یک قصه شروع به تعریف آن میکند:
- بعد از وفات امام حسن عسکری(ع) درباره جانشین ایشان به شک افتادم. پیشازآن نزد پدرم مال بسیاری از سهم امام، گرد آمده بود. او آنها را برداشت و سوار بر کشتی حرکت کرد، من هم همراه او رفتم، در میان راه تب سختی گرفت و گفت: «پسر جان! مرا برگردان که این بیماری مرگ است.»
آنگاه گفت که درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیتی نمود، سپس وفات کرد. با خود گفتم پدرم کسی نبود که وصیت نادرستی بکند، من نیز اموال را به بغداد میبرم و در آنجا خانهای بالای شط اجاره میکنم. حال تو به نزدم آمدی و مرا به اطمینان دادی، همینحالا اموال را برایت بیاورم.
هنوز آثار تعجب در وجودش باقی مانده که با همان حال برمیخیزد و از اتاق خارج میشود. چند دقیقهای طول میکشد، تا برگردد، اموال را درون بقچهای پیشرویم میگذارد:
- این است تمام آنچه پدرم وصیت نمود.
میخواهم از جا برخیزم که عبایم را میگیرد:
- تو را بهخداقسم بمان. دل بیقرارم اجازه نمیدهد که نائب امام زمان(عج) به خانهام بیاید و بدون اینکه رسم مهماننوازی را بهجا ییاورم، برود. بمان و ناهار را با ما باش. الان ظلّآفتاب است و اوج گرما! بمان تا چند ساعتی بگذرد و هوا ملایم شود.
مردد به چشمهای روشن و زلال قهوهایاش نگاه میکنم. چهره محمد و مرامش مرا یاد پدر مرحومش ابراهیمبنمهزیار میاندازد؛ مرد فاضل و محترمی که از اصحاب امام جواد و امام هادی(عهما) بود. طی تصمیمی ناگهانی مینشینم و زمزمه میکنم:
- بهحق که چنین معرفتی را از پدرت به یادگار داری!
#فصل_پنجم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
❇️پویش جشن پانزدهم
🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال)
🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزمان با پایان ماه شعبان
🔹جهت شرکت در پویش جشن پانزدهم و ارسال آثار خود به پرتال جامع مهدویت به نشانی mahdaviat.ir قسمت جشن پانزدهم مراجعه فرمایید.
🔹جهت دریافت آیین نامه پویش و کسب اطلاعات بیشتر به کانال مدرسه مهدوی در ایتا به نشانی زیر مراجعه کنید.
@madreseh_mahdavi
🔹محور های شرکت در پویش جشن پانزدهم:
۱. فیلم کوتاه ۶۰ ثانیه ای با موضوع چگونه امام زمان (علیه السلام) را خوشحال کنیم؟
جوایز:
• نفر اول: ۱۵ میلیون ریال
• نفر دوم: ۱۰ میلیون ریال
• نفر سوم: ۵ میلیون ریال
۲. فتوکلیپ: با موضوع توصیه های مقام معظم رهبری به نوجوانان
جوایز :
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۳. صوت: مدیحه خوانی، مولودی خوانی، عهد خوانی و دلنوشته با موضوع تکلیف، امام زمان (علیه السلام) و نیمه شعبان
جوایز:
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۴. عکس سلفی با یکی از نمادهای مذهبی بگونه ای که شعار (من امام زمانیم) مشخص باشد.
جوایز:
• نفراول: ۵ میلیون ریال
• نفر دوم : ۳ میلیون ریال
• نفر سوم : ۲ میلیون ریال
ارسال آثار: mahdaviat.ir
@madreseh_mahdavi
@chashmbe_rah
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
آیین نامه جشن پانزدهم ..pdf
129.7K
#آیین_نامه_پویش_جشن_پانزدهم
(جشن تکلیف)
🙋♂ویژه پسران متوسطه اول(13 _15 سال)
🔶جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت پوستر #جشن_پانزدهم بر روی لینک زیر کلیک کنید👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽(آموزش ساخت #ریسه برای تزئین و فضاسازی در روز نیمه شعبان)👌👌
#ایده_فضاسازی
#ویژه_نیمه_شعبان
4⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi روز جوان.jpg
3.6M
#پوستر
#پوستر_مهدوی
#شعر_کودکانه
#حدیث
🌸به مناسبت ولادت
#حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
#پوستر #پوستر_مهدوی #شعر_کودکانه #حدیث 🌸به مناسبت ولادت #حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
#پوستر
#پوستر_مهدوی
#شعر_کودکانه
#حدیث
🌸به مناسبت ولادت
#حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #سفری_در_پیش
بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نزدیک غروب به خانه میرسم و میبینم زهری چشمانتظار، روی یکی از پلههای حیاط که به اتاقها ختم میشود، نشسته و با دیدن من بیصبرانه از جا برمیخیزد و سمتم میآید:
- گفته بودی سفری در پیش داریم.
برخلاف زهری، عجیب آرامم و خونسرد:
- بله هنوز هم میگویم.
- پس چرا زودتر نیامدی؟ نزدیک غروب است.
صفیه را صدا میزنم، بعد هم جواب زهری را میدهم:
- تا ساعتی دیگر عازم میشویم. مسئله مهمی پیش آمده بود که باید قبل از رفتن به آن رسیدگی میکردم.
وقتی میبینم که صفیه بیرون نمیآید، بهدنبالش میروم، با عجله مشغول گرهزدن بقچهای است که در آن خوراک و نان برای سفرمان گذاشته است:
- گفته بودم تا قبلازاینکه برگردم وسایل سفر را آماده کنی.
آشفته سر بالا میآورد و نگاه کلافهای به چشمانم میاندازد:
- این سفر ناگهانیِ شما، همه را غافلگیر کرده!
به سوی صندوقچه آهنی میروم و پارچه رویش را کنار میزنم. در همان حال رو به صفیه میگویم:
- گفتم که، میروم قم... هم برای زیارت و هم دیدار با احمد، نگو که تازه با احمد دیدار کردهای و نپرس که چرا با زهری میروم، برای هرکدام هم دلیل دارم؛ اما اکنون وقت بحث درباره آنها نیست.
محاولاتی را که محمدبنابراهیم داده را در صندوقچه میگذارم و سپس درش را قفل میکنم، تا بعد از برگشتنم آنها را به دست امام برسانم. کلید را هم در شال کمرم پنهان میکنم، تا کسی به صندوقچه دسترسی نداشته باشد.
نزدیک غروب است که با زهری راهی میشویم. سرعت قدمهای اسبم را با اسب زهری تنظیم کردهام، تا دوشبهدوش هم باشیم. هوا ملایمتر و قابل تحملتر از ظهر شده است، نسیمی روحنواز به سروصورتم صفا میبخشد و حس خوبی به روحم میدهد:
- گاهی به رابطه تو و احمد غبطه میخورم.
لبخند ملایمی میزنم و دستی بر روی یالهای اسب میکشم:
- چرا مؤمن؟
اخم ریزی بین دو ابرویش پدید میآید، احساس میکنم از اینکه تکهکلامش را به زبان آوردهام ناراحت شده:
- خب غبطه خوردن هم دارد! اینقدر رابطهتان صمیمی و دلنشین است که شبیه به برادر هستید. هرکس شما را نشناسد و از نامونشانتان بیخبر باشد، همین فکر را میکند.
- احمد مرد بزرگیست... راستگو و بیآلایش! اخلاقش نمونه، ایمانش کامل! بارها سعادت حضور در محضر امامان گذشته را داشته و مورد قبول آنان است. من نیز بهاندازه چشمانم به او اعتماد دارم که اگر جز این بود، بهعنوان وکیل انتخابش نمیکردم.
حواسش از بحث جدا میشود و با کنجکاوی به چوب نسبتاً کلفت در دستم نگاه میکند:
- فکر نمیکردم بخواهی حیوان زبانبستهای را با چوب تنبیه کنی؟
از قضاوت عجولانهاش خندهام میگیرد:
- از ویژگیهای مؤمن این است که زود قضاوت نکند.
- پس چوب برای چیست؟
- خواهی دانست.
بعدازاینکه راه نسبتاً طولانی پیش میرویم، به کاروانسرایی میرسیم، کاروان کوچکی هم آنجا حضور دارد که شترهایشان را بر زمین خوابانده و خورجین گلیمیشان را کنار آنها قرار دادهاند.
افسار اسبمان را به تنه درختی گره میزنیم و برای خواندن نماز وضو میگیریم. اتاقی کرایه میکنیم و بعد از خواندن نماز و خوردن غذایی که صفیه تدارک دیده بود، بساط رختخواب خودم و زهری را در حیاط جلوی در حجره پهن میکنم.
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفری_در_پیش بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نز
دلم نمیآمد از خنکای هوای شبانه تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش میدهد، محروم بمانم. آن چوبی را از ابتدای سفر همراهیام میکند، زیر بالشتم قرار میدهم.
کف دو دستم را زیر سرم گذاشتهام. نگاهم خیره ستارهای است که در پهنه آسمان پرنورتر از دیگر ستارههاست و با زیبایی تمام جلوهگری میکند. صدای نفسهای نامنظم زهری، خبر از بیدار بودنش میدهد، نمیتوانم چشم از آن ستاره خاص بگیرم، زیادی شفیتهاش شدهام؛ همچنانکه نگاهش میکنم، خطاب به زهری میگویم:
- تو دیگر چرا خوابت نمیبرد مؤمن؟
انگار که دلش به تنگ آمده باشد، نفسش پرصدا از سینهاش برمیخیزد، آهی آمیخته با دلتنگی و پر از حسرت و با جدیت، سر به سمتم برمیگرداند:
- عمری جان، مرا مسخره میکنی؟ با من که صحبت میکنی، «مؤمن» از دهانت نمیافتد، خوب نیست که تکهکلامم را به سخره میگیری.
چشمانم از شدت تعجب گشاد میشود و حیرتزده میگویم:
- پناهبرخدا! بهخداقسم اگر قصد تمسخر داشته باشم، تنها چون این کلمه به دلم نشسته میگویم، با این حال اگر ناراحت شدهای دیگر به زبان نمیآورم.
با همان جدیت نگاهش را به آسمان میدوزد، پلکهای سیاه و بلندش بر گونههای تورفتهاش سایه انداخته:
- اباعمرو! چطور میشود آدمی را بیآنکه ببینی، عاشق و شیفتهاش شوی. نفست برایش برود و قلبت به شوق او بتپد. چطور میشود او را ندیده باشی؛ اما دلت بخواهد فدایش شوی؟ چگونه ممکن است تب عشق کسی جان و دلت را بسوزاند که با چشمانت غریبه است؛ اما انگار حتی قبل از تولدت، محبت او در دلت ریشه داشته؟
لبخندی که روی لبم مینشیند، حجم زیادی از غم و اندوه را در خود جای داده، انگار سوز کلمات زهری در وجودم هم نفوذ کرده، مقصودش را میدانم و منظورش برایم روشن است:
- زهری! خلقت آدمی عجیب است، خداوند سبحان در وجود هر انسان چیزی یا کسی را بهعنوان مایه آرامش و ثباتش قرار داده، این دل با یاد کسی آرام میگیرد که به آن تعلق دارد. تو اگر عشق خدا را در جانت میپروری، پس حتما دوستدار امام هم هستی؛ زیرا امام پلی برای نزدیک شدن انسان به خداست و تنها خدا میداند که این عشق چقدر پاک و زلال است، به زلالی آبی که میتوانی تصویر سیمایت را در آن ببینی. این عشق صدهزار توفیر با عشق زمینی دارد. اگر عشق زمینی با دیدن رخ زیبای کسی جوانه میزند، عشق آسمانی ندیده عاشق شدن را در پی دارد، تو نمیبینی؛ اما میشناسی و عاشق میشوی، عشق از معرفت نشأت میگیرد!
تو حتماً درباره معشوقت زیاد خواندهای و شنیدهای. امامان قبل از این یار غایب بهقدری از او تعریف کردهاند که آدمها وقتی میشنوند، خواهناخواه عاشق میشوند و رسالت این عشق، این است... ندیده عاشقشدن!
صحبتم که به آخر میرسد، برمیگردم تا از چهرهاش بخوانم که چه در وجودش رخ میدهد. لبخندزده و خیره ماه آسمان مانده، حتی پلک هم نمیزند؛ انگار نمیخواهد حتی لحظهای دست از نگاه کردن به صحنه آسمان بردارد. من هم به ماه نگاه میکنم، تا ببینم زهری در آن بهدنبال چه میگردد:
- همیشه امام در خاطرم شبیه ماه بوده، ماهی که در شب میدرخشد و سیاهی مطلق را از بین میبرد.
قرص کامل ماه به طرز ماهرانهای در کرانه آسمان خودنمایی میکند. حالا بهجای آن ستاره، معطوف به ماه شدهام، زهری ادامه میدهد:
- ستاره ممکن است خاموش یا تیرهوتار بگردد؛ اما ماه... محال است، درست مثل حجت خدا که غیرممکن است، نباشد.
ماه چون الماسی در میان سیاهی شب میدرخشد، امشب هلال ماه قرص کاملی شده و حتی ابرها هم رویش را نپوشاندهاند؛ کنار رفتهاند، تا ماه بینظیرتر جلوه کند. چه شبیست امشب! چه غوغاییست در پهنه آسمان! چه میگذرد امشب در دل زهری!
تشبیه زهری به دلم مینشیند، من نیز میافزایم:
- و کسانی که امام زمان(عج) خود را درک میکنند، به کسانی میمانند که تنهایی ماه را لمس کردهاند.