مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل پنجم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفارش_پدر عبا را بر دوش میکشم، اسب را زین میکنم و خاطرات را
لبخند ملایم و ادامهداری میزنم، سپس با تحکم میگویم:
- نائب امام زمان(عج) هستم. تمامی چیزهایی که بیان کردم، نه از قدرت پیشگویی ، بلکه از علم مولایم میباشد، من نیز اکنون به امر او نزدت آمدهام.
سر پایین میاندازد و انگار که بخواهد واقعهای را برای خود مرور کند، مثل یک قصه شروع به تعریف آن میکند:
- بعد از وفات امام حسن عسکری(ع) درباره جانشین ایشان به شک افتادم. پیشازآن نزد پدرم مال بسیاری از سهم امام، گرد آمده بود. او آنها را برداشت و سوار بر کشتی حرکت کرد، من هم همراه او رفتم، در میان راه تب سختی گرفت و گفت: «پسر جان! مرا برگردان که این بیماری مرگ است.»
آنگاه گفت که درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیتی نمود، سپس وفات کرد. با خود گفتم پدرم کسی نبود که وصیت نادرستی بکند، من نیز اموال را به بغداد میبرم و در آنجا خانهای بالای شط اجاره میکنم. حال تو به نزدم آمدی و مرا به اطمینان دادی، همینحالا اموال را برایت بیاورم.
هنوز آثار تعجب در وجودش باقی مانده که با همان حال برمیخیزد و از اتاق خارج میشود. چند دقیقهای طول میکشد، تا برگردد، اموال را درون بقچهای پیشرویم میگذارد:
- این است تمام آنچه پدرم وصیت نمود.
میخواهم از جا برخیزم که عبایم را میگیرد:
- تو را بهخداقسم بمان. دل بیقرارم اجازه نمیدهد که نائب امام زمان(عج) به خانهام بیاید و بدون اینکه رسم مهماننوازی را بهجا ییاورم، برود. بمان و ناهار را با ما باش. الان ظلّآفتاب است و اوج گرما! بمان تا چند ساعتی بگذرد و هوا ملایم شود.
مردد به چشمهای روشن و زلال قهوهایاش نگاه میکنم. چهره محمد و مرامش مرا یاد پدر مرحومش ابراهیمبنمهزیار میاندازد؛ مرد فاضل و محترمی که از اصحاب امام جواد و امام هادی(عهما) بود. طی تصمیمی ناگهانی مینشینم و زمزمه میکنم:
- بهحق که چنین معرفتی را از پدرت به یادگار داری!
#فصل_پنجم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
❇️پویش جشن پانزدهم
🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال)
🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزمان با پایان ماه شعبان
🔹جهت شرکت در پویش جشن پانزدهم و ارسال آثار خود به پرتال جامع مهدویت به نشانی mahdaviat.ir قسمت جشن پانزدهم مراجعه فرمایید.
🔹جهت دریافت آیین نامه پویش و کسب اطلاعات بیشتر به کانال مدرسه مهدوی در ایتا به نشانی زیر مراجعه کنید.
@madreseh_mahdavi
🔹محور های شرکت در پویش جشن پانزدهم:
۱. فیلم کوتاه ۶۰ ثانیه ای با موضوع چگونه امام زمان (علیه السلام) را خوشحال کنیم؟
جوایز:
• نفر اول: ۱۵ میلیون ریال
• نفر دوم: ۱۰ میلیون ریال
• نفر سوم: ۵ میلیون ریال
۲. فتوکلیپ: با موضوع توصیه های مقام معظم رهبری به نوجوانان
جوایز :
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۳. صوت: مدیحه خوانی، مولودی خوانی، عهد خوانی و دلنوشته با موضوع تکلیف، امام زمان (علیه السلام) و نیمه شعبان
جوایز:
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۴. عکس سلفی با یکی از نمادهای مذهبی بگونه ای که شعار (من امام زمانیم) مشخص باشد.
جوایز:
• نفراول: ۵ میلیون ریال
• نفر دوم : ۳ میلیون ریال
• نفر سوم : ۲ میلیون ریال
ارسال آثار: mahdaviat.ir
@madreseh_mahdavi
@chashmbe_rah
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
آیین نامه جشن پانزدهم ..pdf
129.7K
#آیین_نامه_پویش_جشن_پانزدهم
(جشن تکلیف)
🙋♂ویژه پسران متوسطه اول(13 _15 سال)
🔶جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت پوستر #جشن_پانزدهم بر روی لینک زیر کلیک کنید👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽(آموزش ساخت #ریسه برای تزئین و فضاسازی در روز نیمه شعبان)👌👌
#ایده_فضاسازی
#ویژه_نیمه_شعبان
4⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi روز جوان.jpg
3.6M
#پوستر
#پوستر_مهدوی
#شعر_کودکانه
#حدیث
🌸به مناسبت ولادت
#حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
#پوستر #پوستر_مهدوی #شعر_کودکانه #حدیث 🌸به مناسبت ولادت #حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
#پوستر
#پوستر_مهدوی
#شعر_کودکانه
#حدیث
🌸به مناسبت ولادت
#حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #سفری_در_پیش
بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نزدیک غروب به خانه میرسم و میبینم زهری چشمانتظار، روی یکی از پلههای حیاط که به اتاقها ختم میشود، نشسته و با دیدن من بیصبرانه از جا برمیخیزد و سمتم میآید:
- گفته بودی سفری در پیش داریم.
برخلاف زهری، عجیب آرامم و خونسرد:
- بله هنوز هم میگویم.
- پس چرا زودتر نیامدی؟ نزدیک غروب است.
صفیه را صدا میزنم، بعد هم جواب زهری را میدهم:
- تا ساعتی دیگر عازم میشویم. مسئله مهمی پیش آمده بود که باید قبل از رفتن به آن رسیدگی میکردم.
وقتی میبینم که صفیه بیرون نمیآید، بهدنبالش میروم، با عجله مشغول گرهزدن بقچهای است که در آن خوراک و نان برای سفرمان گذاشته است:
- گفته بودم تا قبلازاینکه برگردم وسایل سفر را آماده کنی.
آشفته سر بالا میآورد و نگاه کلافهای به چشمانم میاندازد:
- این سفر ناگهانیِ شما، همه را غافلگیر کرده!
به سوی صندوقچه آهنی میروم و پارچه رویش را کنار میزنم. در همان حال رو به صفیه میگویم:
- گفتم که، میروم قم... هم برای زیارت و هم دیدار با احمد، نگو که تازه با احمد دیدار کردهای و نپرس که چرا با زهری میروم، برای هرکدام هم دلیل دارم؛ اما اکنون وقت بحث درباره آنها نیست.
محاولاتی را که محمدبنابراهیم داده را در صندوقچه میگذارم و سپس درش را قفل میکنم، تا بعد از برگشتنم آنها را به دست امام برسانم. کلید را هم در شال کمرم پنهان میکنم، تا کسی به صندوقچه دسترسی نداشته باشد.
نزدیک غروب است که با زهری راهی میشویم. سرعت قدمهای اسبم را با اسب زهری تنظیم کردهام، تا دوشبهدوش هم باشیم. هوا ملایمتر و قابل تحملتر از ظهر شده است، نسیمی روحنواز به سروصورتم صفا میبخشد و حس خوبی به روحم میدهد:
- گاهی به رابطه تو و احمد غبطه میخورم.
لبخند ملایمی میزنم و دستی بر روی یالهای اسب میکشم:
- چرا مؤمن؟
اخم ریزی بین دو ابرویش پدید میآید، احساس میکنم از اینکه تکهکلامش را به زبان آوردهام ناراحت شده:
- خب غبطه خوردن هم دارد! اینقدر رابطهتان صمیمی و دلنشین است که شبیه به برادر هستید. هرکس شما را نشناسد و از نامونشانتان بیخبر باشد، همین فکر را میکند.
- احمد مرد بزرگیست... راستگو و بیآلایش! اخلاقش نمونه، ایمانش کامل! بارها سعادت حضور در محضر امامان گذشته را داشته و مورد قبول آنان است. من نیز بهاندازه چشمانم به او اعتماد دارم که اگر جز این بود، بهعنوان وکیل انتخابش نمیکردم.
حواسش از بحث جدا میشود و با کنجکاوی به چوب نسبتاً کلفت در دستم نگاه میکند:
- فکر نمیکردم بخواهی حیوان زبانبستهای را با چوب تنبیه کنی؟
از قضاوت عجولانهاش خندهام میگیرد:
- از ویژگیهای مؤمن این است که زود قضاوت نکند.
- پس چوب برای چیست؟
- خواهی دانست.
بعدازاینکه راه نسبتاً طولانی پیش میرویم، به کاروانسرایی میرسیم، کاروان کوچکی هم آنجا حضور دارد که شترهایشان را بر زمین خوابانده و خورجین گلیمیشان را کنار آنها قرار دادهاند.
افسار اسبمان را به تنه درختی گره میزنیم و برای خواندن نماز وضو میگیریم. اتاقی کرایه میکنیم و بعد از خواندن نماز و خوردن غذایی که صفیه تدارک دیده بود، بساط رختخواب خودم و زهری را در حیاط جلوی در حجره پهن میکنم.
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفری_در_پیش بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نز
دلم نمیآمد از خنکای هوای شبانه تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش میدهد، محروم بمانم. آن چوبی را از ابتدای سفر همراهیام میکند، زیر بالشتم قرار میدهم.
کف دو دستم را زیر سرم گذاشتهام. نگاهم خیره ستارهای است که در پهنه آسمان پرنورتر از دیگر ستارههاست و با زیبایی تمام جلوهگری میکند. صدای نفسهای نامنظم زهری، خبر از بیدار بودنش میدهد، نمیتوانم چشم از آن ستاره خاص بگیرم، زیادی شفیتهاش شدهام؛ همچنانکه نگاهش میکنم، خطاب به زهری میگویم:
- تو دیگر چرا خوابت نمیبرد مؤمن؟
انگار که دلش به تنگ آمده باشد، نفسش پرصدا از سینهاش برمیخیزد، آهی آمیخته با دلتنگی و پر از حسرت و با جدیت، سر به سمتم برمیگرداند:
- عمری جان، مرا مسخره میکنی؟ با من که صحبت میکنی، «مؤمن» از دهانت نمیافتد، خوب نیست که تکهکلامم را به سخره میگیری.
چشمانم از شدت تعجب گشاد میشود و حیرتزده میگویم:
- پناهبرخدا! بهخداقسم اگر قصد تمسخر داشته باشم، تنها چون این کلمه به دلم نشسته میگویم، با این حال اگر ناراحت شدهای دیگر به زبان نمیآورم.
با همان جدیت نگاهش را به آسمان میدوزد، پلکهای سیاه و بلندش بر گونههای تورفتهاش سایه انداخته:
- اباعمرو! چطور میشود آدمی را بیآنکه ببینی، عاشق و شیفتهاش شوی. نفست برایش برود و قلبت به شوق او بتپد. چطور میشود او را ندیده باشی؛ اما دلت بخواهد فدایش شوی؟ چگونه ممکن است تب عشق کسی جان و دلت را بسوزاند که با چشمانت غریبه است؛ اما انگار حتی قبل از تولدت، محبت او در دلت ریشه داشته؟
لبخندی که روی لبم مینشیند، حجم زیادی از غم و اندوه را در خود جای داده، انگار سوز کلمات زهری در وجودم هم نفوذ کرده، مقصودش را میدانم و منظورش برایم روشن است:
- زهری! خلقت آدمی عجیب است، خداوند سبحان در وجود هر انسان چیزی یا کسی را بهعنوان مایه آرامش و ثباتش قرار داده، این دل با یاد کسی آرام میگیرد که به آن تعلق دارد. تو اگر عشق خدا را در جانت میپروری، پس حتما دوستدار امام هم هستی؛ زیرا امام پلی برای نزدیک شدن انسان به خداست و تنها خدا میداند که این عشق چقدر پاک و زلال است، به زلالی آبی که میتوانی تصویر سیمایت را در آن ببینی. این عشق صدهزار توفیر با عشق زمینی دارد. اگر عشق زمینی با دیدن رخ زیبای کسی جوانه میزند، عشق آسمانی ندیده عاشق شدن را در پی دارد، تو نمیبینی؛ اما میشناسی و عاشق میشوی، عشق از معرفت نشأت میگیرد!
تو حتماً درباره معشوقت زیاد خواندهای و شنیدهای. امامان قبل از این یار غایب بهقدری از او تعریف کردهاند که آدمها وقتی میشنوند، خواهناخواه عاشق میشوند و رسالت این عشق، این است... ندیده عاشقشدن!
صحبتم که به آخر میرسد، برمیگردم تا از چهرهاش بخوانم که چه در وجودش رخ میدهد. لبخندزده و خیره ماه آسمان مانده، حتی پلک هم نمیزند؛ انگار نمیخواهد حتی لحظهای دست از نگاه کردن به صحنه آسمان بردارد. من هم به ماه نگاه میکنم، تا ببینم زهری در آن بهدنبال چه میگردد:
- همیشه امام در خاطرم شبیه ماه بوده، ماهی که در شب میدرخشد و سیاهی مطلق را از بین میبرد.
قرص کامل ماه به طرز ماهرانهای در کرانه آسمان خودنمایی میکند. حالا بهجای آن ستاره، معطوف به ماه شدهام، زهری ادامه میدهد:
- ستاره ممکن است خاموش یا تیرهوتار بگردد؛ اما ماه... محال است، درست مثل حجت خدا که غیرممکن است، نباشد.
ماه چون الماسی در میان سیاهی شب میدرخشد، امشب هلال ماه قرص کاملی شده و حتی ابرها هم رویش را نپوشاندهاند؛ کنار رفتهاند، تا ماه بینظیرتر جلوه کند. چه شبیست امشب! چه غوغاییست در پهنه آسمان! چه میگذرد امشب در دل زهری!
تشبیه زهری به دلم مینشیند، من نیز میافزایم:
- و کسانی که امام زمان(عج) خود را درک میکنند، به کسانی میمانند که تنهایی ماه را لمس کردهاند.
مدرسه مهدوی 🌤
دلم نمیآمد از خنکای هوای شبانه تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش میدهد، محروم بمانم. آن چوبی
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغترین نقطه شهر قرار دارد. رفتوآمدها زیاد است و به زحمت از میان ازدحام جمعیت خارج میشویم. از اسب پیاده میشوم و در میزنم. غلامی تیرهپوست به استقبال میآید و خوشآمدی میگوید. اسبهایمان را به همان غلام جوان سپرده و میپرسم:
- احمد کجاست؟
با دستش به اتاقی که در سمت چپ قرار گرفته و درش بسته است، اشاره میکند. تا میخواهیم نزدیک اتاق شویم، درش باز میشود و قامت افتاده احمد در چارچوب آن نمایان میشود. در مهماننوازی نظیر ندارد و مثل همیشه با اشتیاق استقبال میکند:
- خوشآمدی ابوعمرو! صفا آوردی.
دستم را میگیرد و کنار هم به سمت اتاق میرویم:
- با اینکه مدت زیادی از آخرینباری که تو را دیدم نگذشته؛ اما باز با این حال دلتنگت شده بودم. چهخوب که آمدی! میهمانی داریم که او هم مشتاق دیدار توست.
از دیدن عبداللهبنجعفر حمیری که سر پایین انداخته و بر فرش گلیمی قرمز نشسته، منظور احمد را از مهمان میفهمم. عبدالله با سروصدای ما، سر بالا میآورد و بهمحض دیدنم، بیصبرانه از جا بلند میشود.
دلم برای صورت مظلوم و مهربانش تنگ شده بود. متواضعانه نزدیک میآید و به آرامی در آغوشم میگیرد:
- دلتنگتان بودم، خوشحالم از اینکه شما را میبینم.
شانهاش را میفشارم و از خودم جدایش میکنم، خیره به صورتش میگویم:
- من هم خوشحالم از دیدنت.
چشمهایش لبالب از اشک میشود و شرمگین نگاهش را به زمین میدوزد. قطره اشکی روی ریشهای بلند و قهوهای رنگش میچکد و بعد به سرعت ناپدید میشود. احمد با دستهایش اشاره میکند که بنشینم:
- بفرمایید، بفرمایید... .
من و احمد به پشتی تکیه میدهیم و زهری و عبدالله هم مقابلمان مینشینند. چندی بعد هم خدمتکار تیرهپوست با سینی خرما و شربت داخل میآید و پذیرایی میکند.
بعد از رفتن او، نگاهم با صورت نگران و غمگین عبدالله برخورد میکند. چشمهایم در میان نگاه بیتابش دودو میزند؛ عمق این نگاه، حرفها دارد که نمیتوانم بخوانم و بهقدری نافذ است که انگار میخواهد در اعماق روحم نفوذ کند. گویا میخواهد با چشمانش با من سخن بگوید؛ اما زبان نگاهش، زبان ناشناختهای است؛ زیرا نه مفهوم این سردرگمی موجزده در آن را میفهمم و نه چهرهاش که از حال غریبی درهم ریخته.
روی دو زانو نشسته و با حس اینکه به او خیره شدهام، دستی بر روی دشداشهاش میکشد، از حالتش میفهمم که هنوز در میان تردید به سر میبرد. این سکوت از عبداللهبنجعفر حمیری عجیب است! از کسی که همیشه با سخنان شیرینش بهقدری حواسمان را پرت خودش میکرد که هیچ از گذر زمان نمی فهمیدیم. چشمان پرسشگرم احمد را نشانه میرود، گویی او هم مثل من از حال عبدالله بیخبر است.
سری تکان میدهم و در جای خود تکانی میخورم. مثل اینکه به کلافگیام پی برده و نگاه عجیبی میان یکدیگر رد و بدل میکنند. احمدبناسحاق با ابروهایش اشارهای به عبدالله میکند که حرفش را بزند و او مثل یک ماهی بیرون مانده از آب، تکانی به لبهایش میدهد، اما هیچ صدایی از قعر گلویش خارج نمیگردد.
صبرم لبریز میشود، اما با آرامش میگویم:
- عبدالله بگو! آنچه گفتنش برایت دشوار است و تا به این حد حالت را آشفته ساخته.
میبینم که تمامی جرأتش را جمع میکند و خیرهخیره نگاهم میکند:
- ای اباعمرو! میخواهم از شما چیزی بپرسم که نسبت به آن شکی ندارم؛ زیرا اعتقاد و دین من این است که زمین هیچگاه از حجت خدا خالی نمیماند، مگر چهل روز پیش از قیامت و چون آن روز فرا برسد، حجت برداشته شده و راه توبه بسته میشود. ایمان آوردن افرادی که قبلاً ایمان نیاوردهاند و یا عمل نیکی انجام ندادهاند، سودی به حالشان نخواهد بخشید و ایشان بدترین مخلوق خداوند متعال باشند و قیامت علیه آنان برپا میشود.
ولی دوست دارم که یقینم افزونتر گردد، همانا که حضرت ابراهیم از پروردگار بلندمرتبه درخواست کرد که به او نشان بدهد چگونه مردگان را زنده میکند، فرمود: «مگر ایمان نیاوردهای؟» عرض کرد: «چرا، ولی میخواهم قلبم آرامش یابد.»
از شنیدن سخنان عبدالله، نه دچار حیرت میشوم و نه چیز دیگری؛ چراکه حاجت اصلیاش برایم مثل روز روشن است، بهخداقسم اگر از راستی و استحکام ایمانش مطمئن نبودم، یک لحظه هم با او همراه نمیشدم.
عمیق و ادامهدار نگاهش میکنم، انگار آرامتر شده و موج خروشان وجودش نیز به ساحل آرامش بازگشته، حالا که حرف دلش را بازگو کرده انگار حس بهتری دارد.
میخوام بگویم... لب به سخن بگشایم و او را بیش از آنچه که هست به یقین برسانم. میخواهم بگویم، اما دیوار سخت سکوت را احمد زودتر میشکند:
- من نیز از امام حسن عسکری(ع) همین سوال را کرده و او فرمود:
عمری و پسرش مورد اعتماد هستند، هرچه به تو میرسانند از جانب من است و هرچه به تو بگویند از جانب من گفتهاند. از آنها بشنو و اطاعت کن که هر دو مورد اعتماد و امین هستند.
مدرسه مهدوی 🌤
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغترین نقطه شهر قرار دارد. رفتوآمدها زیاد است و به زحمت از میان
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بیصبر و قرار بر سینهام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که صدای کوبشش را به وضوح میشنوم.
از شوق شنیدن این سخنان دیگر خود را بر روی زمین، نشسته بر روی گلیم خانه احمد حس نمیکنم، انگار کسی به من دو بال هدیه داده و مرا تا عرش میکشاند.
پردهای از اشک سطح چشمانم را پوشانده و دیدم را تار میکند. شوق بینظیری اختیار نم نشسته پشت پلکهایم را از من گرفته؛ بیاجازه از من سرازیر میشوند و خیسیاش تا گونههایم راه پیدا میکند.
وقتی به خود میآیم که روی زمین سجده کرده و از شدت اشتیاق سرازپا نمیشناسم. سجدهشکر سر میدهم و با صدایی که از وجود هیجان غیرقابل وصفی لرزان گشته، خدا را سپاس میگویم:
- احمد! بهخداقسم که شنیدن این سخن از زبان تو برایم معنای سعادت را کامل کرد و لذتی شبیه لذت حضور در بهشت را به من هدیه داد.
میبینم که چشمهای عبدالله درخشش آشکاری به خود میگیرد؛ اما بهیکباره فروغ خود را از دست میدهد، از حالتش پی میبرم که در تردید بازگو کردن سوالش، این دست و آن دست میکند:
- حاجتت را سوال کن.
کمی به جلو خم میشود و تنش را به من نزدیک میکند، با صدای آرامی نجوا میکند:
- شما جانشین بعد از امام حسن عسکری(ع) را دیدهای؟
پلکی میزنم و همزمان زمزمه میکنم:
- آری.
نگاهش را از چشمانم میگیرد و به زمین میدوزد:
- یک مسئله دیگر، باقی مانده است؟
توی صورتش دقیق میشوم:
- بگو!
- نامش چیست؟
با اینکه انتظار این سوال را داشتم باز قلبم فرو میریزد، درست روی نقطه حساس این ماجرا دست گذاشت! سری تکان میدهم و با لحنی محکم میگویم:
- بر شما جایز نیست که نام او را بپرسید و من این سخن را از خود نمیگویم؛ زیرا بر من روا نیست که چیزی را حرام یا حلال کنم، بلکه این سخنان آن حضرت است.
- این قضیه نزد خلیفه معتمد عباسی چنین وانمود شده که امام عسکری(ع) وفات نموده و از خود فرزندی بهجا نگذاشته. میراثش تقسیم شده و جعفرکذّاب که حقش نبوده، آن را برده و خورده است. عیالش دربهدر شدهاند و کسی جرأت ندارد با آنها آشنا شود، یا چیزی به آنها برساند و چون اسمش در زبانها افتاد، تعقیبش میکنند. از خدا بترسید و از این موضوع دست نگه دارید.
- من فرزند امام عسکری را دیدهام!
احمد این جمله را درحالیکه صدایش بهشدت میلرزید، به زبان آورد. بهیکباره سکوتی سنگین بر جمعمان حاکم میشود، عبدالله تمام تنش گوش میشود و منتظر به لبهای احمد چشم میدوزد، تا ادامه حرفش را بشنود؛ اما تا سکوت احمد را میبیند، بیقرار و ملتمسانه خواهش میکند:
- خب... ادامهاش؟ ادامهاش را تعریف کن!
بغض احمد را بهوضوح حس میکنم و متوجه میشوم علت سکوتش بهخاطر این است که به گریه نیفتد، صدایش بیشتر از قبل میلرزد، داستان را چنین تعریف میکند:
- موضوع جانشینی بعد از حضرت عسکری(ع) در هالهای از ابهام و تردید قرار داشت و کسی از آن آگاه نبود. شیعیان دراینباره از من سوالاتی کردند و برای یافتن جواب، عزم سفر کردم و به محضر امام عسکری(ع) شرفیاب شدم.
روی تخت چوبی که در حیاط بود، مقابل امام نشستم. هوا بهاری بود و بسیار دلانگیز! این دست و آن دست میکردم و نمیدانستم که صحبتم را باید از کجا شروع کنم. انگار امام سخنانم را پیشازآنکه به زبان بیاورم، میدانست و از احوالات درونیام آگاه بود، قبلازاینکه لب به سخن بگشایم، ایشان فرمود:
ای احمدبناسحاق! خداوند متعال از اول خلقت آدم تا امروز، زمین را خالی از حجت قرار نداده و تا قیامت هم خالی نخواهد گذاشت؛ حجتی که بهواسطه او گرفتاریها را از اهلزمین دفع میکند و بهسبب او باران نازل میشود و به میمنت وجود وی برکات نهفته در دل زمین را آشکار میسازد.
پرسیدم:
- ای پسر رسول خدا(ص)! حجت خدا بعد از شما کیست؟
حضرت از جا برخاسته و به داخل خانه رفت. وقتی بیرون آمد، با دیدن کودکی سه ساله که در آغوشش بود، تمام وجودم فرو ریخت! بهحدی زیبا بود که حتی یک لحظه هم نمیتوانستم چشم از او بگیرم. رخسارش همچون ماه شب چهارده میدرخشید و دلربا بود.
مات و حیران در جای خود خشک شدم، از دیدن آن کودک به چنان حال قشنگی دچار شدم که تابهحال در طول سالهای عمرم، همچون حسی نداشتهام.
به اینجا صحبتش که میرسد، مقاومتش درهم میشکند و اولین قطره اشکش سرازیر میشود، عبدالله هم پابهپای او بغض میکند:
- امام فرمود:
ای احمدبناسحاق! اگر در نزد خداوند متعال و ائمه اطهار(ع) مقامی والا نداشتی، فرزندم را به تو نشان نمی دادم. این کودک هم نام و هم کنیه رسول خدا(ص) است و همین کودک است که زمین را بعدازآنکه از ظلم پر شد، پر از عدل خواهد کرد.
ای احمدبناسحاق! فرزندم همانند خضر و ذوالقرنین است. بهخداسوگند او غیبتی خواهد داشت و در زمان غیبت، غیر از شیعیانِ ثابتقدم و دعاکنندگان در تعجیل فرجش، کسی اهلنجات نخواهد بود.