eitaa logo
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
244 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
22 فایل
https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26 کانال رسمی جاویدالاثر سیدرحیم بازیاری. کانال تخصصی ادیت، پوستر و بازسازی عکس شهدا، جهت انجام روتوش عکس شهدا ادمین: @fatamira54
مشاهده در ایتا
دانلود
زمستان که از راه می‌رسید، سردردهای سینوزیتیِ سیدرحیم اوج می‌گرفت. رفت‌وآمد با موتور هم سرمای بیشتری را به پیشانی و تکیه‌گاهش وارد می‌کرد. چند بار به دکتر مراجعه کرده بود، اما تنها راه درمان را جراحی دانستند. وقتی دل‌نگرانی‌های مادر را دید، گفت: «حتماً بعد از عید میرم اهواز عمل می‌کنم. فعلاً عملیات واجب‌تره.» آخرین روزهای بهمن ماه سال شصت‌و‌دو می‌گذشت. رفت‌وآمدها و دیر آمدن‌هایش رنگ جدی‌تری به خود گرفته بود. آن روز ساک و لباس‌های بسیج را بیرون آورد؛ تمیز و مرتب داخل ساک گذاشت. نخ و سوزن برداشت و گاهی کوکی به لباس‌هایش می‌زد. مادر مشکوک نگاهش می‌کرد، اما چیزی نگفت. شب، علویه با خستگی زیاد به خواب رفت. در عالم رویا زنی بالای سرش نشست، دستش را به سمت بالش او برد و گفت: «پاشو، پاشو! پسرتو اسیر گرفتن، فرستادنش کویت!» با دلهره از خواب پرید. به خوابی که دیده بود فکر می‌کرد. سابقه نداشت خواب‌هایی که با آن زن می‌دید، وارونه یا از اضغاث احلام باشد. ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
علویه نگاهی به بچه‌هایی که کنارش خوابیده بودند انداخت. سیدرحیم هم در خواب بود. علویه با خود گفت: «ما کجا و کویت کجا؟» صبح زود با استرس از خواب پرید. نگرانی تمام وجودش را گرفته بود و ذهنش درگیر تجزیه و تحلیل رؤیایی بود که دیده بود. نزدیک ظهر، در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود. از شدت دلشوره و اضطراب، اخم کرده بود و ظرف‌ها را با سر و صدای زیادی می‌شست. سیدرحیم همان صبح، ماجرای رفتنش به جبهه را برای مادر گفته بود. هرچه مادر نصیحتش کرد که نرود، فایده‌ای نداشت. علویه قهر کرد و پشت به او نشست. سید رحیم وسایل و لباس‌هایش را جمع و جور کرد و عزم رفتن داشت. سمت مادر رفت تا خداحافظی کند. اما وقتی اشک‌های مادر را دید، دلش طاقت نیاورد. ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
4.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ چشم‌های معصوم تو چراغ راه من است برادر! ✨ برادر! هنوز در سکوت شب، نگاهت را می‌بینم... همان چشم‌هایی که معصومیت‌شان پر از صداقت بود و روشنی‌شان، تاریکی‌های مرا شکست. شاید سال‌ها از نبودنت گذشته، اما ردّ نگاهت هنوز در جانم جاری‌ست. تو رفتی، اما نوری که به جا گذاشتی مسیر مرا روشن کرده است... ای برادر شهیدم، چشم‌های معصومت چراغ راه من است؛ راهی که با یاد تو، هرگز گم نخواهد شد. 🌹 https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
می‌ترسید اگر نزدیک‌تر برود، نظرش تغییر کند. با صدای بلند گفت: «مادر! من دارم می‌روم‌ها!» علویه با همان حالت قهر جواب داد: «به سلامت... خیر پیش!» هنوز قدمی برنداشته بود که پشیمان شد. برگشت، دست و روی مادر را بوسید، اما دل مادر همچنان رنجیده و نگران بود. علویه با بی‌اعتنایی می‌خواست مانع رفتن پسر شود، اما او مصمم به رفتن بود. صدای بسته شدن در که آمد، باور نمی‌کرد سید رحیم رفته باشد. چشم به در دوخت و منتظر ماند تا برگردد. با خود گفت: «الان برمی‌گرده... می‌دونم بدون رضایت من نمی‌ره!» اما انتظارش بی‌نتیجه ماند. سید رحیم هنگام رفتن بغض کرده بود. دلش تاب ناراحتی مادر را نداشت. در دل با خود عهد بست: «این آخرین باری باشه که از مادرم نافرمانی می‌کنم... وقتی برگشتم، از دلش در میارم. الان وظیفه واجب‌تری دارم.» و این آخرین دیدار بی‌بازگشت پسر بود. شاید اگر علویه می‌دانست دیگر علی‌اکبرش را نخواهد دید، یک دل سیر به او نگاه می‌کرد. و اگر سید رحیم از فرجام کارش باخبر بود، راهی برای جلب رضایت مادر پیدا می‌کرد. ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_هفتادونه می‌ترسید اگر نزدیک‌تر برود، نظرش تغییر کند. با ص
چند روز از رفتن سید رحیم به عملیات گذشته بود و هنوز خبری از او نرسیده بود. علویه بی‌قرار و دلتنگ شد. عبایش را سر کرد تا به مقر سپاه برود و سراغی از پسرش بگیرد. دختر و پسر کوچکش را نیز همراه خود برد. وقتی به مرکز بسیج رسیدند، پس از لحظاتی معطلی و بی‌تابی، فهمید که پسرش به جبهه و خط مقدم رفته است. دل علویه آتش گرفت. اشک‌ریزان گفت: «این بچه یتیمه... بزرگِ خواهر و برادراشه... با خونِ جگر بزرگشون کردم!» مسؤول سپاه سر به زیر انداخت و با شرمساری گفت: «باور کنید ما اجازه ندادیم. خودش اصرار کرد... با ما بحث کرد و گفت اگر نذارید، شکایت می‌کنم. مجبور شدیم. ان‌شاءالله همین روزها برمی‌گرده... نگران نباشید.» اما حتی خودش هم به گفته‌هایش یقین نداشت. بار دیگر، صفحه‌ای بزرگ از غم و اندوه بر زندگی علویه سایه انداخت و آسمان عمرش تیره شد. روزها و شب‌های مادر به سختی و در انتظاری جان‌فرسا می‌گذشت. دلتنگی پسر، لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. نیمه‌های شب، بچه‌ها با صدای ناله‌ها و هق‌هق گریه‌های مادر بیدار می‌شدند. روبه‌رویش می‌نشستند و همراه با او، اشک می‌ریختند... ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
بعد از مدتی، در چند نوبت، پیکر پاک شهدای شهر رامشیر را آوردند. علویه حال مادران شهدا را که از هوش می‌رفتند می‌دید و منقلب می‌شد. خود را به جای آنان می‌گذاشت و می‌دانست داغ فرزند به ژرفای یک کوه آتشفشان درد دارد؛ زخمی که هر بار غم فوران می‌کرد. او همراه آنان بی‌قراری می‌کرد. در همان روزها، به برکت رفتن به نماز جمعه، بیشتر مادران شهدا را شناخته بود. شبی در خواب دید در خیابان اصلی، درست روبه‌روی بستنی‌فروشی بهبهانی و تکیه‌زده به دیوار دکان فدایی، چشم‌انتظار آوردن پیکر مطهر شهداست. دلشوره‌ای سنگین گرفته بود؛ تپش قلبش بالا رفته و لرزه بر اندامش افتاده بود. احساس ضعف می‌کرد. ناگهان کامیون حامل پیکر شهدا از آنجا گذشت. پیکر شهیدی را به او نشان دادند و گفتند: «این پسرته!» علویه در حالی‌که چشمانش از اشک تار شده بود، به جنازه نگریست و با اطمینان گفت: «این بچم نیست؛ خودش نیست.» در همان لحظه، پسر جوانی از کنار پیکر شهدا پایین آمد. دستش را به سوی علویه دراز کرد و گفت: «دستتو بده، بلند شو مادر.» سپس همگام با مردم، پیکر شهدا را به سمت مسجد امام خمینی بردند. صبح با سردرد عجیبی از خواب برخاست. چند روز بعد، همان ماجرا در واقعیت رخ داد؛ علویه درست در همان مکان نشسته بود و چشم‌انتظار آمدن پیکر شهید احمد قنواتی، دوست و همرزم پسرش بود. ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
چندی پس از آن، از طرف بنیاد شهید خانواده‌های مفقودین به شهرستان رامهرمز دعوت شدند. قرار بود چند حلقه فیلم تهیه‌شده توسط خبرنگاران کشورهای خارجی را به آنان نشان دهند. استرس و نگرانی خانواده‌ها وصف‌ناشدنی بود. فیلم آغاز شد. صحنه‌های جنگ و اجساد فرزندان و جگرگوشه‌هایشان که روی هم انباشته شده بود. ناله و گریه فضا را پر کرده بود. خانواده‌هایی که پیکر تکه‌تکه‌ی فرزندانشان را می‌دیدند، با اندوهی بی‌پایان محل را ترک می‌کردند. آنان که مانده بودند نیز حال بهتری نداشتند. علویه و پسرش سید صادق با دقت به پرده‌ی روبرو چشم دوخته بودند. چشم‌های کم‌سوی علویه تار می‌دید. در میانه‌ی فیلم، تصاویری از اسرای رزمندگان اسلام نشان داده شد. ناگهان سید صادق با هیجان گفت: «این رحیمه، ماما! باور کن خودشه!» علویه با چشمانی خونین و پف‌کرده نگاه کرد. امید در دلش ریشه زد. یکی از برادران سپاه نیز حرف سید صادق را تأیید کرد. سید رحیم تنها از ناحیه‌ی پا زخمی شده و می‌لنگید. دو نفر از اسرا دستانش را گرفته بودند. تا حدودی تکلیف علویه روشن شده بود، اما تکرار آن صحنه‌ها و نگاه معصوم و گرفتار فرزند، توانش را گرفت و مدتی او را در بستر بیماری انداخت. دلش پر از نگرانی برای زجرها و شکنجه‌های پسر بود. یاد جمله‌ی رحیم افتاد که روزی با لبخند گفته بود: «نگران نباش مادر، چیزیم نمی‌شه. نهایتش پام زخمی بشه!» ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
بالاخره جنگ پایان یافت. خانواده‌های زیادی چشم‌انتظار فرزندانشان بودند؛ بعضی مفقود و برخی نیز اسیر شده بودند. هیچ رسانه‌ای چه داخلی و چه خارجی ـ سرنوشت اسرا را به‌طور کامل پوشش نمی‌داد. رادیو فرکانس بسیار ضعیفی داشت و هر کسی نمی‌توانست به‌راحتی به آن دسترسی پیدا کند. مدتی بعد، از طریق امواج رادیویی کشور عراق، صدای مصاحبه‌های اسیران جنگی به گوش مردمی رسید که به آن فرکانس‌ها دسترسی داشتند. سال‌ها گذشت؛ سال‌هایی تلخ و رقت‌انگیز که در انتظار و دلواپسی، یکی پس از دیگری خط می‌خوردند. موهای جوگندمیِ علویه حالا کاملاً سفید شده بود. برای التیام زخم‌هایش، سال‌ها به وصیت پسر عمل کرده بود؛ علیرغم تمام تعصبات قومی، به بسیج خواهران پیوسته و با کمک‌های پشت جبهه سعی کرده بود آرامشی هرچند کوچک به قلب خسته‌اش، اما حالا که جنگ تمام شده بود، خاطرات گذشته همچون تیغی بُران گلویش را زخمی می‌کرد. شب‌ها، زخم دلش دوباره سر باز می‌کرد و اشک، همدم همیشگی‌اش شده بود. ناخواسته از شدت غصه، اخمی همیشگی میان ابروهایش جا خوش کرده و از همیشه ساکت‌تر شده بود؛ سکوتی که یک دنیا حرف ناگفته در دل داشت. علویه در آخرین ماهِ سال، آخرین دیدار را با نخستین فرزندش داشت؛ و درست در زمانی که خانواده در انتظار تحویل سال ۱۳۶۳ بودند، تلخ‌ترین عید زندگی‌اش رقم خورد. ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_هشتادوسه بالاخره جنگ پایان یافت. خانواده‌های زیادی چشم‌ان
علویه از شدت استرس، شب‌ها خواب‌های آشفته می‌دید. مثل همیشه به دنبال پسر مفقودش می‌گشت. همه‌جا پر از نیزار و آب بود. بی‌وقفه می‌دوید و پسرش را صدا می‌زد. وقتی به ساحل رود رسید، جوانی خاک‌آلود را دید که کنار آب خوابیده بود. آرام به طرفش رفت و با تردید به او نگاه کرد. باورش نمی‌شد؛ این همان پسرش بود. با خوشحالی کنارش نشست. او روی کمر خوابیده بود و دستی بر سینه‌اش داشت. صورت آفتاب‌سوخته‌اش دل مادر را کباب کرد. با نگرانی و ترس دست بر شانه‌اش گذاشت. سید رحیم چشم‌هایش را آهسته باز کرد. علویه با ناباوری گفت: ـ تو اینجایی؟ نمی‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟ سیدرحیم با خستگی نگاهی به مادر انداخت: ـ من خسته بودم... آب هم خنک بود. خواستم استراحت کنم، ولی وقتی خنکی آب به صورتم خورد، خوابم برد. علویه لبخندی پر از اشک زد: ـ حالا بلند شو بریم خونه. سیدرحیم خاک لباس‌هایش را تکاند و خواست همراه مادر برود، اما ناگهان ایستاد. علویه با تعجب گفت: ـ چیه مادر؟ چرا وایستادی؟ بریم دیگه! سیدرحیم سرش را پایین انداخت: ـ راستش... من طاقت این آدمای دور و برت رو ندارم. باید برگردم. ـ کجا برگردی؟ ـ پیش همرزام. ـ مادر... جنگ که تموم شده. دیگه همرزما کجان؟ سیدرحیم آرام سر تکان داد: ـ نه مادر... جنگ هنوز ادامه داره. من هم باید برم... با حس خشکی دهان از خواب پرید. نگاهی به اطراف انداخت، دلش فرو ریخت. بغض گلوگیرش را به اتاق برد. علویه دوباره با خاطرات و دلتنگی‌هایش تنها ماند... ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
مدتی بعد، خانم زهرا بیگی نیمه‌های شب در حال تصحیح برگه‌های امتحانی بچه‌ها بود. عادت داشت هر شب رادیو گوش دهد؛ فرکانس شبکه‌های عراق و خارجی را پیدا می‌کرد تا از خبرهای جنگ و تحولات آن باخبر شود. میان‌برنامه‌ای درباره معرفی و صحبت اسرای ایرانی در عراق پخش شد. برگه‌ها را کنار گذاشت، عینک طبی‌اش را از چشم برداشت و با دقت گوش داد. آنچه شنید باورکردنی نبود. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید و دلش می‌خواست هر چه زودتر صبح شود تا به مدرسه برود. فردای آن روز، وقتی سیده جمیله به دفتر فراخوانده شد، متعجب با خودش گفت: ـ یعنی چه کارم دارن؟ من که کاری نکردم! با دیدن خانم بیگی، خوشحال به سمت او رفت، سلام کرد و کنجکاو منتظر ماند. معلمش لبخندزنان گفت: ـ جمیله جان! دیشب داشتم برگه‌ها رو تصحیح می‌کردم که صدای برادرتو شنیدم. خودش گفت: «من سید رحیم، فرزند سیدعبدالله از شهر رامشیرم. سلام منو به خانواده‌ام برسونید. لطفاً هرکس صدای منو می‌شنوه، خبر بده.» سیده‌جمیله با ناباوری به معلمش نگاه می‌کرد. به محض رسیدن به خانه، ماجرا را برای مادر بازگو کرد. علویه لبخند کم‌جانی بر لب‌های باریکش نشاند؛ کورسوی امیدی در دلش جوانه زد و به انتظار امدن فرزندش، لحظه‌شماری کرد. تیرماه سال شصت‌وهفت، برای پایان دادن به جنگ، قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد؛ همان که امام راحل آن را «جام زهر» نامید. خانواده‌های ایثارگران چشم‌انتظار بازگشت فرزندانشان بودند. مدتی بعد، مبادله اسرا آغاز شد. مردم با آغوش باز از قهرمانانشان استقبال کردند. هر کس فرزند مفقودی داشت، عکس او را به آزادگان نشان می‌داد؛ شاید نشانی یا خبری پیدا شود. علویه هم چشم‌به‌راه پسرش بود. برای بازگشت او نقشه می‌کشید و برنامه‌ها داشت؛ می‌خواست بزرگ‌ترین مهمانی سال را تدارک ببیند. گاهی به بازار می‌رفت، بشقاب و کاسه می‌خرید و در انبار می‌گذاشت. تعدادشان به صد جفت که رسید، بعد نوبت به خرید قابلمه‌های بزرگ و چراغ‌ریسه‌ها رسید... ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
کانال شهید جاویدالأثر سیدرحیم بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار #قسمت_هشتادوپنجم مدتی بعد، خانم زهرا بیگی نیمه‌های شب در حال تص
بچه‌ها خوب می‌دانستند که مادر امیدِ زیادی به بازگشت پسرش دارد. بعد از سال‌ها، شور و شوقی تازه در نگاه علویه پیدا شده بود، اما بعد از مدت کوتاهی باز هم خواب‌های پریشان به سراغش آمد. خود را در میان جمعیت چشم‌به‌راه آزادگان دید. جوانی را نشانش دادند و گفتند: «این پسرته.» علویه با خوشحالی به سمت او رفت، او را بوسید و محکم در آغوش گرفت. همان لحظه زنی کنارشان ایستاد و گفت: ـ نبوسش! پسرت نیست، بغلش نکن! علویه بلافاصله و با انزجار او را رها کرد. برای اطمینان نزد مسئولان ستاد رفت و با ناراحتی گفت: ـ می‌گن این پسرم نیست... ـ نه مادر! پسرته، فقط صورتش سیاه و آفتاب‌سوخته شده، طبیعیه... از خواب پرید. باز هم همان زن را در خواب دیده بود. مدت‌ها پیش هم در خواب و رویایش بود. خود را کنار نهر آبی دید که به خواب رفته بود. وقتی بیدار شد، دو زن و سه پسر جوان بالای سرش بودند. خجالت‌زده گفت: ـ چرا این جوون‌ها بالای سرمن و من خوابیدم؟ زشته وسط شما بخوابم... اصلاً شما کی هستین؟ یکی از زن‌ها با مهربانی گفت: ـ تقصیر ما نیست، ما نگهبانای تو هستیم. هر جا بری، ما هم همراهتیم... بعد از رفتن سیدرحیم، علویه رنگ خوشی ندید. انتظار طولانی و بلاتکلیفی، روحش را خسته و فرسوده کرده و بیمار و ناتوان شده بود. سرانجام، تبادل اسرا به پایان رسید و او ناامیدتر از همیشه، به زندگی اجباری و بی‌آرزویش ادامه داد. سال‌ها بعد از جنگ، گروه تفحص برای جست‌وجوی شهدا و مفقودان جاویدالاثر تشکیل شد. علویه، همان زمانِ تبادل اسرا، آرزو داشت به اهواز یا تهران برود و کار پسرش پیگیری کند، اما چون حامی و همراهی نداشت، مثل همیشه محکوم به سکوت شد... ... https://eitaa.com/joinchat/725484425Cb253d07b26
20.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 «نامتان را تاریخ با افتخار نوشت، و ما هنوز در سایه‌ی غیرتتان نفس می‌کشیم. غیرتتان همچون امواجی خروشان، خشکسالی غربت‌مان را سیراب کردند و نهال‌های نورس؛ غیرتتان را به ارث بردند. شما رفتید تا وطن پابرجا بماند… و ما ماندیم تا راهتان را گم نکنیم.» 🇮🇷