عمو عباس #مادر مهربونی داشت.
عمو عباس یه مادر خانمی داشت.
ام البنین نام مادرش بود.
صبر و دعا کار مادرش بود
به پسراش یاد داده بود؛
شجاع و باوفا باشند.
به پسراش یاد داده بود؛
با برادر همراه باشند.
مادر،مادر، مادر
بچه ها مامان جون عمو عباس، خانم «ام البنین» همه شما را خیلی دوست دارند.
✍ ساجده طالبی
@mah_mehr_com
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ حضرت ام البنین چه نیت هایی کرده بود که خدا چنین فرزندانی بهش داد...؟
#استاد_پناهیان
#مادر_ادب
@mah_mehr_com
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی
این کاردستی جووووووون میده واسه
تقویت خلاقیتِ بچه ها 😍
ببینید بسازید لذت ببرید👌
@mah_mehr_com
#تربیتفرزند...🌹
✅پدر و مادر دانا به فرزندشان میگویند که درس بخوان تا فهم تو و نگرش و حال و احساس تو رشد پيدا کند و زندگی و درک بهتری داشته باشی.از دنيا و كارت لذت بيشتری ببری و اینگونه که باشد به انسانهای ديگر هم كمك خواهی كرد.
❌والدين نادان به فرزندانشان میگویند درس نخون خاک بر سرت، بزرگ ميشی هيشكی زنت نميشه، بدبخت ميشی. فلانيو ميبينی؟ درس نخوند بدبخت شد تو هم ميشی عين اون!
⚠️ يادمان باشد رفتار ما با كودكانمان در بزرگسالی تبديل به صدای درون آنها برای تمام عمر خواهد شد.
#تربیت_فرزند #نوجوان
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ💚
@mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک میکنیم تا
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
بلقیس دوباره به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پرسید:
-آیا این تخت شماست؟
-این تخت من است. من تختم را به خوبی میشناسم حتی اگه تغییر کنه.
بلقیس جلو رفت و برروی تخت دست کشید و گفت:
-بله خودشه این تخت منه، چه طور این جا آمده؟
حضرت سلیمان با لبخند گفت:
-تخت بزرگ و سنگین و زیبای تو به دستور خدای مهربان و یگانه این جا آمده.
بلقیس با تعجب گفت:
-چه طوری؟ راه اورشلیم تا سبا خیلی طولانی است.
حضرت سلیمان گفت:
-خدای یگانه ما قدرت همه چیز را دارد.
و اینها هم نشانه ی قدرت خدای یگانه است که ما باید از نعمتهایش تشکر کنیم.
بعد از آن ملکه سبا همراه حضرت سلیمان وارد قصر اصلی شد. راهرویی وجود داشت که از بلور ساخته شده بود و زیر آن آب قرار داشت. ملکه سبا وقتی به آن جا رسید. فکر کرد باید از نهر آب رد شود. دامن خود را بالا گرفت تا خیس نشود در حالی که تعجب کرده بود که نهر آب در این جا چه میکند!
حضرت سلیمان لبخندی زد و گفت:
-حیاط قصر از بلور ساخته شده، این آب نیست.
ملکه سبا کمی فکر کرد و گفت:
-من خیلی به خودم ستم کردم. من خورشید را میپرستیدم.
او کمی فکر کرد و گفت:
-اما خدای ما خورشید این کارها را نمی تونه انجام بده و همیشه فقط طلوع و غروب میکنه.
حضرت سلیمان گفت:
-خورشید خدا نیست.
بلقیس با دقت به حرفهای سلیمان گوش میداد. حضرت سلیمان گفت:
خدای یگانه خورشید را آفریده و طلوع و غروب خورشید هم با اجازه و قدرت خدای یگانه است. خدای یگانه هرچیزی را که در این جهان وجود دارد برای ما آفریده تا استفاده کنیم.
بلقیس که از خدای یگانه و حضرت سلیمان خوشش آمده بود گفت:
-خدای یگانه واقعاً قابل پرستش است.
من میخوام خدای یگانه را بپرستم. خدایی که مهربان است و همه چیز را برای ما آفریده و به فکر ماست.
بلقیس لبخندی زد و گفت:
-من به سبا برمی گردم و از این به بعد من و همه ی مردم شهرم خدای یگانه را میپرستیم.
حضرت سلیمان خیلی خوشحال شده بود، چون توانسته بود مردم سبا و بلقیس را به سمت خدا راهنمایی کند.
حضرت سلیمان با خوشحالی کنار دریا راه میرفت و به زیباییهایی که خدا آفریده بود نگاه میکرد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com