#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مردم همه تعجب کردند و نمرود از شدت عصبانیت سیاه شده بود و نمی توانست حرفی بزند.
مردها و زنها به حضرت ابراهیم که از باغ سرسبز بیرون میآمد اشاره دادند و میگفتند:
-دیدین آتش چه طور به باغ تبدیل شد.
حضرت ابراهیم خوشحال گل زیبایی را در دست داشت و گفت:
-خدای بزرگ من، آتش را به گل و درخت و باغ تبدیل کرد. با وجود چنین خدای مهربان و بزرگی چرا ستارهها و بتها را میپرستین...
او سالها برای ایمان آوردن مردم و این که کارهای خوبی انجام بدهند زحمت کشید و با ساره که پول زیادی داشت عروسی کرد. ساره زنی با ایمان بود که همراه حضرت ابراهیم پولهایش را خرج بچههای فقیر و یتیم میکرد. در سالهایی که خشکسالی بدی آمد و حضرت ابراهیم و ساره به مصر سفر کردند تا آن جا زندگی کنند. وقتی داشتند به مصر میرسیدند نگهبابان با داد و فریاد از همه میخواستند تا راه را باز کنند.
-هر چه سریع تر راه را باز کنین، فرعون میخواهد از این جا رد بشود.
حضرت ابراهیم و ساره هم مثل بقییه ایستادند. فرعون سوار بر اسب میآمد و همین طور که مردم را نگاه میکرد، ساره را دید اسب را نگه داشت و گفت:
-این زن را به قصر من بیاورین.
و آنها را به زور به قصر بردند.
حضرت ابراهیم با ناراحتی در دلش رو به خدا گفت:
-خدای بزرگم؛ از تو میخواهم کمکم کنی...خدا کمکم کن...
فرعون دست دراز کرد و میخواست روسری ساره را از سرش بیندازد.
ساره ترسیده بود و حضرت ابراهیم هنوز دعا میکرد و میگفت:
-خدایا نگذار شیطان پیروز بشه....
در همین لحظه بود که چیزی مثل رعد و برق، داخل قصر آمد و دست فرعون را خشک کرد.
دست فرعون خیلی درد میکرد و یکی از دوستهای فرعون گفت:
-چه شد؟ دکتر، دکتر را خبر کنین....
فرعون فریاد زد:
-دکتر فایده ای ندارد. هر چه شده، خود این مرد میتواند دست من را خوب کند. زودباش...زودباش...
حضرت ابراهیم دعا کرد و به خدا گفت:
-خدایا، با قدرت خودت دست فرعون را خوب کن. شاید ایمان بیاورد.
دست فرعون خوب شد و فرعون گفت:
-برو آزادی...
دستور داد تا طناب او را باز کنند و زنی به اسمهاجر را به او هدیه کرد و گفت:
-تو میتوانی در شهر من زندگی کنی.
هاجر زن مهربان و مومنی بود که ساره از حضرت ابراهیم خواهش کرد تا با او ازدواج کند. حضرت ابراهیم و ساره بچه ای نداشتند و وقتی حضرت ابراهیم باهاجر ازدواج کرد، بچه ای به اسم اسماعیل به دنیا آورد. حضرت ابراهیم، بچه را بغل میکرد و میبوسید و با او خوشحال بود و ساره به آنها نگاه میکرد و از این که خودش بچه ای ندارد گریه میکرد و غمگین بود.
حضرت ابراهیم کنار ساره نشست و گفت:
-ساره چرا گریه میکنی؟
ساره اشکهایش را پاک کرد و به حضرت ابراهیم گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
- من دیگه نمی تونم، اون بچه وهاجر رو ببینم. ازت میخوام که اونا رو از این جا ببری...
حضرت ابراهیم ناراحت شد و نمی دانست چه کند. به اتاق رفت و با خدای خود راز و نیاز کرد. تا این که جبرئیل آمد و به حضرت ابراهیم گفت:
-پیامبر خدا، ابراهیم، به دستور خداهاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببر تا ساره آنها را نبیند.
حضرت ابراهیم گفت:
-آنها را کجا ببرم؟
جبرئیل گفت:
-خدا به تو میگوید و راهنمایی ات میکند.
حضرت ابراهیم وسایل سفر را آماده کرد وهاجر و حضرت اسماعیل را سوار اسب کرد و راه افتاد. در راه جبرئیل، حضرت ابراهیم را با یک نور راهنمایی میکرد.هاجر هر جا را که نگاه میکرد بیابان و خشک بود. با ناراحتی به حضرت ابراهیم گفت:
-می خواهی کجا بری؟
حضرت ابراهیم گفت:
-خواهش میکنم. حرفی نزن و از خدا اطاعت کن.
آنها هر چه میرفتند بیابان و خشک و بی آب و علف بود و باد بدی میوزید. ناگهان طوفان زیاد شد و حضرت ابراهیم ترسید و گفت:
-هاجر، مواظب اسماعیل باش. بشین و محکم بگیرش.
اسب هم میترسید و حضرت ابراهیم کمک کرد اسب بشیند. تا این که طوفان تمام شد و حضرت ابراهیم از جا بلند شد و اطراف را نگاه کرد. وقتی نوری نیامد گفت:
-دیگه نوری نمی یاد باید تو و اسماعیل این جا بمونین.
هاجر با ناراحتی گفت:
-این جا؟ این جا که چیزی نیست.
حضرت ابراهیم با مهربانی گفت:
-به خدا ایمان داشته باشهاجر، من باید بروم و تنها باشین...
هاجر گریه کرد و گفت:
-چرا میخواهی من و این بچه را تنها بگذاری. نه آب هست نه غذا، این جا پر از عقرب و مار است.
حضرت ابراهیم چشمهای خود را بست و گفت:
-به فرمان خدا باش.هاجر...
هاجر اشکهای خود را پاک کرد و گفت:
-من هم مثل تو هر چه خدا میگوید گوش میکنم.
حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل را بوسید و ازهاجر خداحافظی کرد و به خدا گفت:
-خدایا، من زن و بچه ام را که خیلی دوستشان دارم تنها میگذارم و میروم، تو به آنها کمک کن...
حضرت ابراهیم سوار اسبش شد و از آن جا رفت...
هاجر میترسید و به هر جا نگاه میکرد به جز خشکی چیزی نمی دید. حضرت اسماعیل تشنه بود و آب میخواست و گریه میکرد.هاجر هر چه زمین را میکند و هر جا را که میگشت خبری از آب نبود. حضرت اسماعیل دیگر حال نداشت و روی زمین افتاد.
هاجر برای پیدا کردن آب، دوید. به هر طرف که میدوید از آب خبری نبود. فکر میکرد که آن دورها دریاچه ای است اما وقتی به آن جا میدوید دریاچه نبود و همه اش خیالهاجر بود.
هاجر گریه میکرد و میدوید و دلش برای حضرت اسماعیل میسوخت. او هفت بار از کوه صفا و مروه را دوید اما آب نبود.
وقتی خسته و ناراحت کنار حضرت اسماعیل رفت. حضرت اسماعیل داشت در یک حوض کوچک آب بازی میکرد.هاجر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، یعنی درست میبینم یا باز هم خیال میکنم.
نزدیک تر رفت و دستش را به آب برد و گفت:
-خدایا شکر، خدا میدونستم که به ما کمک میکنی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مردم چاهی در همان جا گذاشتند و چاه آب زیادی داشت.
شهری بوجود آمد و مردم توانستند همان جا زندگی کنند.
سالهای بعد، حضرت ابراهیم برای دیدنهاجر و حضرت اسماعیل آمد. خوشحال بود و به پسرش که بزرگ شده بود نگاه میکرد. حضرت ابراهیم پسرش را خیلی دوست داشت.
حضرت ابراهیم، یک شب در خواب دید که به دستور خدا، سر حضرت اسماعیل را میبرد. او میدانست که خدا بار دیگر میخواهد امتحانش کند.
حضرت ابراهیم میترسید و ناراحت بود. این بار باید سر پسرش را که دوستش داشت ببرد. حضرت ابراهیم طاقت نداشت حضرت اسماعیل درد بکشد. چه طور باید تحمل کند و اگر حضرت اسماعیل بفهمد چه میشود. از جا بلند شد باید هر چه زودتر به حضرت اسماعیل همه چیز را میگفت.
کنار حضرت اسماعیل نشست و گفت:
-نگران شدم.
حضرت اسماعیل به پدر خود نگاه کرد و گفت:
-چه شده پیامبر خدا؟
حضرت ابراهیم همه چیز را به پسرش گفت و شروع به گریه کرد. حضرت اسماعیل میدانست پدرش کاری به جز دستور خدا انجام نمی دهد. او را بغل گرفت و اشکهای پدر را پاک کرد و گفت:
-اگر مادرم بفهمد چه میشود؟
حضرت ابراهیم گفت:
-نباید بگذاریم او چیزی بفهمد.هاجر یک مادر است.
حضرت اسماعیل دست پدرش را گرفت و گفت:
-من حاضرم پدر هر چه که خدا میخواهد همان است.
آنها گریه کردند و نگذاشتندهاجر چیزی بفهمد.
فردای همان روز حضرت ابراهیم، پسرش را سوار بر اسب کرد و برای قربانی کردن برد. هیچ چیز سخت تر از آن نبود که یک پدر سالها در انتظار تولد بچه ای باشد و بعد باید او را قربانی کند اما حضرت ابراهیم همیشه و در همه حال مطیع خدا بود.
شیطان که میخواست از موقعیت استفاده کند آمد و گفت:
-ابراهیم این کار را نکن، تو چرا میخوایی پسرت را قربانی کنی؟ میخوایی با دست خودت بچه ات را قربانی کنی...
حضرت ابراهیم توجهی به شیطان نمی کرد و به راه خودش ادامه میداد اما شیطان دست بردار نبود و دایم میگفت:
-این کار را نکن ابراهیم... این کار را نکن...
حضرت ابراهیم که ایمان قوی داشت و با فریاد گفت:
-از این جا برو ای شیطان....ساکت باش...
شیطان که دید نمی تواند حضرت ابراهیم را فریب دهد. به حضرت اسماعیل گفت:
-به حرف، پدرت گوش نکن، او چرا میخواهد تو را قربانی کند...این چه ظلمی است که به تو میشود..
حضرت اسماعیل با عصبانیت گفت:
-برو ای شیطان. لعنت بر تو. برو...
وقتی حضرت ابراهیم به جایی رسید که باید پسرش را قربانی میکرد. حضرت اسماعیل را از روی اسب پیاده کرد و او را بغل گرفت. گریه کرد و او را بو کرد و بوسید. حضرت اسماعیل به او گفت:
-می دانم به خاطر صبر زیادی که داری خدا پاداش بزرگی به تو میدهد.
حضرت ابراهیم گفت:
-خدا پاداش بزرگی هم به تو میدهد. پسرم، به خاطر ایمان زیادی که داری و این که از این امتحان پیروز میشوی.
حضرت اسماعیل به پدرش گفت:
-پدر از تو میخوام که به چشمهای من نگاه نکنی. دستهایم را با طناب ببند تا دست و پا نزنم و این که پیراهنم را بیرون بیار تا سالم بمونه و خونی نشه و پیراهن رو به مادرم بده شاید بخواد اونو بو کنه و مرهم غمش باشه و مواظب مادرم باش...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
-ابراهیم این کار را نکن، تو چرا میخواهی پسرت را قربانی کنی؟ میخواهی با دست خودت بچه ات راحضرت ابراهیم بار دیگر پسرش را بوسید و چشمانش را بست و چاقوی تیزش را روی گردن حضرت اسماعیل گذاشت. دستهایش میلرزید و به دستور خدا عمل میکرد.
اما هر چه چاقو را روی گردن حضرت اسماعیل تکان میداد، چاقو نمی برید.
چاقوی حضرت ابراهیم بسیار تیز بود و هر چیزی را میبرید. حضرت ابراهیم ناراحت و عصبانی فریاد زد:
-پس این چاقوی تیز، چرا نمی برد؟
در همین لحظه بود که جبرئیل آمد و گفت:
-پیامبر خدا، ابراهیم سلام بر تو، تو موفق شدی و آزمایش و امتحان خدا را به خوبی انجام دادی. تو پاداش بزرگی خواهی گرفت.
بعد گوسفندی آمد و خدا به حضرت ابراهیم گفت:
-این گوسفند را قربانی کن. خدا با صابرین است.
حضرت ابراهیم طناب حضرت اسماعیل را با خوشحالی باز کرد و گفت:
-بلند شو، بلند شو پسرم، قدرت خدا و مهربانی اش را میبینی.
او را بغل گرفت و بوسید و گفت:
-خدا تو را شکر میکنم.
سالهای بعد، حضرت ابراهیم و ساره در پیری بچه دار شدند و ساره با تعجب پرسید:
-بعد از این همه سال که ما بچه ای نداشتیم. چه طور شد که در پیری صاحب بچه ای شده ایم.
حضرت ابراهیم گفت:
-از کارهای خدا تعجب نکن. خدای ما همان خدایی است که مردهها را زنده میکند، باران را میفرستد تا تشنه نباشیم و هر وقت مریض میشویم ما را کمک میکند و نعمتهای بسیاری به ما داده.
حضرت ابراهیم، مامور شد تا به کمک حضرت اسماعیل خانه ی کعبه را بسازد. تا همه در آن جا، به پرستش خدا و عبادت مشغول باشند.
این یک ماموریت بزرگ بود. حضرت اسماعیل هر روز به درهها و اطراف کوهها میرفت و سنگهایی محکم را که برای ساختن خانه ی خدا مناسب بود جمع میکرد و میآورد. آنها سنگها را میشستند تا تمییز باشند و و هر روز یک ردیف از آن را درست میکردند و با خدای خودشان حرف میزدند. وقتی خانه ی کعبه 8 متر بالا رفت. حضرت ابراهیم در گوشه ی بالای خانه، جایی خالی دید و وقتی صبح زود حضرت اسماعیل به اطراف دره رفت سنگ سفیدی را دید که خیلی زیبا بود. آن را برداشت و در جای خالی خانه ی خدا گذاشت و حضرت ابراهیم دو تا در برای خانه ی کعبه گذاشت که یکی از درهادر طرف غرب و دیگری در طرف شرق قرار داشت یک در برای ورود یک در هم برای خروج بود. حجرالاسود سنگ سیاهی که در کوه ابوقبیس است که به دستور خدا در جای مخصوص گذاشته شده بود. کم کم حضرت اسماعیل برای خانه ی کعبه پرده گذاشت و سنتهای حج براساس زندگی حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل است.
خانه ی کعبه برای توحید و دور هم جمع شدن همه ی مسلمانهای جهان ساخته شده است. که هر سال حاجیها از همه ی شهرها و کشورها به آن جا میروند و حج را برگزار میکنند و به شیطان سنگ میزنند و خدا را عبادت میکنند.
سرانجام حضرت اسماعیل علیه السلام در کنار مادرشهاجر به خاک سپرده شده است.
#پایان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
حضرت سلیمان فرمان روای شهر اورشلیم بود که به خاطر این که مرد درستکار و مومن بود، از طرف خدا برای پیامبری و راهنمایی مردم انتخاب شده بود.
او برعکس همه ی فرمان رواهای بد، فرمان روای مهربان و قدرتمند بود و قدرت خودش را از خدای بزرگش داشت.
حضرت سلیمان روی تخت پادشاهی نشسته بود و همه ی افرادش دورش جمع شده بودند.
نگهبان گفت:
-ای پیامبرخدا همه چیز خوبی پیش میرود.
حضرت سلیمان به اطراف قصر نگاه کرد و
همه ی پرندهها بالای سقف در جای مخصوص خودشان نشسته بودند.
حضرت سلیمان دقت کرد و هد هد را در بین پرندهها ندید.
حضرت سلیمان ناراحت شد و گفت:
-هدهد کجاست؟ چرا تا الآن نیومده؟
همه ساکت بودند و نمی دانستند چرا هدهد نیامده، حضرت سلیمان باز به اطراف نگاه کرد.
در همین لحظه بود که هدهد پروازکنان از پنجره ای که توی سقف بود آمد و روبه روی حضرت سلیمان نشست و سلام کرد.
حضرت سلیمان گفت:
-سلام هدهد، درجایی که من زندگی میکنم و فرمان روا هستم، کسی نباید بی نظم باشد و هرکس بی نظم باشد و دروغ بگوید مجازات سختی میشود.
همه ترسیده بودند و دلش میخواست بدانند که هدهد چرا نیامده.
حضرت سلیمان گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان
-حالا بگو ببینم چرا نیامده بودی؟
هدهد گفت:
- من به شهر سبا رفته بودم و برای شما خبرهایی دارم. خبرهایی که هیچ کس نمی داند.
حضرت سلیمان گفت:
-چه خبرهایی داری؟
هدهد گفت:
-من به شهر بزرگ سبا رفتم. شهر سبا خیلی بزرگ و سرسبز بود و باغها و دریاچههای زیادی داشت. خدا به شهر سبا همه ی نعمتها را داده، اما آنها بت پرست هستن. زنی به اسم بلقیس فرمانروای آنها است.آن زن بت پرست است و خورشید را میپرستد، آنها مردم بدی هستن.
حضرت سلیمان از این که مردم شهر سبا بت پرست بودند ناراحت شده بود، دلش نمی خواست کسی در این دنیا بت پرست باشد و دوست داشت همه خداپرست باشند.
حضرت سلیمان گفت:
-هدهد، نامه ای برای بلقیس فرمانروای سبا مینویسم و تو خیلی زود نامه را برای او ببر.
هدهد قبول کرد و حضرت سلیمان نامه را نوشت و به هدهد داد، هدهد بعد از استراحت و خوردن آب و دانه به طرف شهر سبا پرواز کرد. شهر سبا خیلی دور بود.
فرمان روای سبا بلقیس روی تخت بزرگ و زیبای خودش نشسته بود که هدهد از پنجره ی قصر وارد شد و نامه را روی دامن او انداخت و از قصر بلقیس رفت.
بلقیس تعجب کرد و نامه را برداشت و آن را بازکرد و گفت:
-این یک نامه است.
-بلقیس نامه را خواند و بعد از تمام شدن نامه به افراد و نگهبانهای خودش گفت:
نامه از طرف فرمانروای اورشلیم که اسمش سلیمان است آمده که نوشته به نام خدای مهربان
از سلیمان پیامبر خدا به بلقیس فرمانروای سبا
به سمت خدا بیایید...
بلقیس به مشاور خودش نگاه کرد و گفت:
-چیزی بگو
مشاور گفت:
-سلیمان میخواد با ما جنگ کند. او فرمانروایی قوی است که سپاه بزرگی دارد.
نگهبانی که از همه بزرگتر بود، با عصبانیت گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
-ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم میرویم سلیمان و همه ی مردمش را میکشیم.
بلقیس گفت:
-نه من جنگ را دوست ندارم. فکر دیگه ای کنین.
مشاور گفت:
-هر چه شما بگویی ما انجام میدیم.
بلقیس کمی فکر کرد و گفت:
-هدیههایی برای سلیمان آماده کنین و برای او بفرستین، میخوام بهترین و گران ترین هدیهها را برای سلیمان ببرین.
همه قبول کردند و برای حضرت سلیمان بهترین هدیهها از طلا و کوزههایی گران قیمت انتخاب کردند و به شهر حضرت سلیمان سفر کردند.
حضرت سلیمان توی قصرش نشسته بود که فرستادههای سبا وارد شدند و بعد از سلام، یکی از آنها گفت:
-ما از طرف بلقیس فرمانروای سبا آمدیم و بهترین هدیهها را از طرف او برای شما آوردیم. امیدواریم که از دین این هدیهها خوشحال بشین و با مادوست بشین و در پناه خدای بزرگ خورشید زندگی خوبی داشته باشیم.
حضرت سلیمان کمی فکر کرد و عصبانی گفت:
-من نیازی به این هدیهها ندارم. هرچیزی بخوام خدای یگانه که خدای من و همه ی جهان است به من داده و من نیازی به پول و مال دنیا ندارم.من هیچ وقت از مال و ثروت دنیا خوشحال نمی شم.
برو، از قصر من برین، و وقتی به سبا رسیدین به فرمان روای خودتان بگین، سلیمان با سپاه بزرگش مییاد و هرچه بت پرست است بیرون میاندازم.
هدیهها را از این جا ببرین. من هدیههای شما را نمی خوام.
فرستادههای بلقیس با ناراحتی از قصر بیرون رفتند و به شهر خودشان برگشتند.
بلقیس به مشاورهای خود نگاه کرد و گفت:
-سلیمان هدیهها را پس فرستاده و عصبانی است. حالا باید چه کار کنیم.
نگهبان بزرگ گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
-اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک میکنیم تا با سلیمان جنگ کنیم.
بلقیس گفت:
-من نمی خواهم کسی کشته بشه. من از جنگ بدم مییاد. سلیمان در نامه اش از خدایی که مهربان است اسم برده و فکر نمی کنم سلیمان هم جنگ را دوست داشته باشه.
مشاور گفت:
-پس میگین چی کار کنیم؟
بلقیس گفت:
-من باید به دیدن سلیمان برم و بفهمم چرا این نامه را فرستاده، نگهبان گفت به آن جا نرین. سلیمان عصبانی است و شاید شما را بکشد.
بلقیس گفت:
-نه سلیمان من را نمی کشد، چون من مهمان او هستم. به سلیمان خبر بدین که من دارم به شهرش میآیم.
آنها، نامه ای برای حضرت سلیمان نوشتند.
حضرت سلیمان نامه ی بلقیس را خواند و بعد از کمی فکر گفت:
-کدومتون میتونین تخت و زیبای بلقیس را خیلی زود به این جا بیارین..
همه به هم نگاه کردند و فرشته ای که یک جن بود گفت:
-من میتونم این کار را کنم، به محض این که از جا بلند بشی و بشینی تخت این جاست.
در همین لحظه مرد صالحی که بسیار مومن بود و مشاور حضرت سلیمان بود گفت:
-من در عرض یک چشم بر هم زدن تخت را این جا مییارم.
حضرت سلیمان گفت:
-خیلی خوبه. همین کار را انجام بده.
آن جن، تخت بلقیس را بدون این که خود بلقیس بفهمد به قصر حضرت سلیمان آورد و به دستور حضر سلیمان آن تخت را کمی تغییر دادند.
بلقیس به طرف شهر حضرت سلیمان حرکت کرد. راه خیلی طولانی و سخت و خسته کننده بود و بلقیس روزهای زیادی را در سفر بود تا به شهر اورشلیم رسید. وقتی وارد قصر حضرت سلیمان شد. به همه جای قصر نگاه کرد و تعجب میکرد. پرندهها و حیوانهای زیادی در قصر بودند. بلقیس گفت:
-این قصر چه قدر زیبا است. این پرندهها این جا چه میکنند.
یکی از نگهبانها گفت:
- فرمانروای ما با حیوانها و پرندهها و فرشتهها حرف میزند و با آنها دوست است.
بلقیس به حضرت سلیمان سلام کرد و گفت:
-شما چه طور با حیوانها و فرشتهها حرف میزنی؟
حضرت سلیمان گفت:
-خدای بزرگ و مهربان این قدرت را به من داده تا با موجوداتی که دیگران نمی توانن حرف بزنن، ارتباط داشته باشم، به حرفها و دردودلهای آنها گوش بدم و اگر کمکی خواستن به آنها کمک کنم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
بلقیس دوباره به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پرسید:
-آیا این تخت شماست؟
-این تخت من است. من تختم را به خوبی میشناسم حتی اگه تغییر کنه.
بلقیس جلو رفت و برروی تخت دست کشید و گفت:
-بله خودشه این تخت منه، چه طور این جا آمده؟
حضرت سلیمان با لبخند گفت:
-تخت بزرگ و سنگین و زیبای تو به دستور خدای مهربان و یگانه این جا آمده.
بلقیس با تعجب گفت:
-چه طوری؟ راه اورشلیم تا سبا خیلی طولانی است.
حضرت سلیمان گفت:
-خدای یگانه ما قدرت همه چیز را دارد.
و اینها هم نشانه ی قدرت خدای یگانه است که ما باید از نعمتهایش تشکر کنیم.
بعد از آن ملکه سبا همراه حضرت سلیمان وارد قصر اصلی شد. راهرویی وجود داشت که از بلور ساخته شده بود و زیر آن آب قرار داشت. ملکه سبا وقتی به آن جا رسید. فکر کرد باید از نهر آب رد شود. دامن خود را بالا گرفت تا خیس نشود در حالی که تعجب کرده بود که نهر آب در این جا چه میکند!
حضرت سلیمان لبخندی زد و گفت:
-حیاط قصر از بلور ساخته شده، این آب نیست.
ملکه سبا کمی فکر کرد و گفت:
-من خیلی به خودم ستم کردم. من خورشید را میپرستیدم.
او کمی فکر کرد و گفت:
-اما خدای ما خورشید این کارها را نمی تونه انجام بده و همیشه فقط طلوع و غروب میکنه.
حضرت سلیمان گفت:
-خورشید خدا نیست.
بلقیس با دقت به حرفهای سلیمان گوش میداد. حضرت سلیمان گفت:
خدای یگانه خورشید را آفریده و طلوع و غروب خورشید هم با اجازه و قدرت خدای یگانه است. خدای یگانه هرچیزی را که در این جهان وجود دارد برای ما آفریده تا استفاده کنیم.
بلقیس که از خدای یگانه و حضرت سلیمان خوشش آمده بود گفت:
-خدای یگانه واقعاً قابل پرستش است.
من میخوام خدای یگانه را بپرستم. خدایی که مهربان است و همه چیز را برای ما آفریده و به فکر ماست.
بلقیس لبخندی زد و گفت:
-من به سبا برمی گردم و از این به بعد من و همه ی مردم شهرم خدای یگانه را میپرستیم.
حضرت سلیمان خیلی خوشحال شده بود، چون توانسته بود مردم سبا و بلقیس را به سمت خدا راهنمایی کند.
حضرت سلیمان با خوشحالی کنار دریا راه میرفت و به زیباییهایی که خدا آفریده بود نگاه میکرد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
دریا، آسمان، پرندههایی که در اطراف دریا پرواز میکردند همه ی آنها آفریدههای خدا بودند که حضرت سلیمان از دیدن آنها خوشحال بود و لذت میبرد.
همین طور که حضرت سلیمان داشت به طبیعت نگاه میکرد.
مورچه ای را دیدکه دانه ی ذرتی را با خود میبرد.
با تعجب به مورچه نگاه کرد. مورچه با تلاش زیادی دانه ی ذرت را که برایش سنگین بود را میبرد.
مورچه کنار آب دریا ایستاد و منتظر ماند. ناگهان قورباغه ی بزرگی از دریا بیرون پرید و جلوی مورچه ایستاد و به هم سلام کردند .
قورباغه ی بزرگ دهانش را باز کرد و زبان درازش را بیرون آورد و روی زمین گذاشت.
مورچه دانه ی ذرت را بلند کرد و از روی زبان قورباغه رد شد و وارد دهان قورباغه شد.
قورباغه دهانش را بست و به طرف دریا پرید و رفت.
حضرت سلیمان هنوز داشت نگاه میکرد. دقیقه ای بعد دوباره قورباغه از آب دریا بیرون آمد و دهان خودش را باز کرد و مورچه را که روی زبانش ایستاد بود بیرون آورد. بعد پرید و به دریا رفت.
حضرت سلیمان که تعجب کرده بود جلو رفت و کنار مورچه نشست و گفت:
-سلام مورچه.
مورچه گفت:
-سلام ای پیامبرخدا.
حضرت سلیمان دستی به مورچه کشید و گفت:
-داشتی چه میکردی؟
مورچه با خوشحالی گفت:
-در زیرآبهای این دریا سنگی بزرگ است و که سوراخ بزرگی دارد،در آن سوراخ کرمی زندگی میکنه که نمی تونه غذا برای خودش پیدا کنه، چون پیره و قدرتی نداره.خدا به من و قورباغه دستور داده که برای این کرم بی گناه غذا ببرم. من هر روز با کمک قورباغه برای کرم غذا میبرم. از دهان قورباغه به سوراخ سنگ میرم و وقتی به کرم غذا دادم، دوباره وارد دهان قورباغه میشم و برمی گردم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت سلیمان
#ادامه_داستان...
حضرت سلیمان با خوشحالی گفت:
-خوش به حالت که وظیفه ای که خدا به تو داده به خوبی انجام میدی و آفرین بر قورباغه ی مهربان.بگو ببینم وقتی کرم، غذا را میخورد چه میگوید؟
مورچه خندید و گفت:
-اون با خدا حرف میزنه و میگه:
خدای مهربونم، ممنون که منو فراموش نمی کنی و حواست به همه چیز هست و خدا را شکر که این قدر مهربونی.
حضرت سلیمان خندید و با خوشحالی از مورچه خداحافظی کرد.
حضرت سلیمان دست به آسمان بلند کرد و گفت:
-خدایا، من هم تو را شکر میکنم که قوی و مهربان هستی.
در قرآن ماجرای مرگ حضرت سلیمان میخواهد به ما این را نشان بدهد که پیامبری هم که این قدرقدرت دارد و پادشاه است در مقابل مرگ نمی تواند لحظه ای صبر کند تا این که در رخت خواب خود بخوابد.
او ایستاده در حالی که بر عصایش تکیه داده بود روحش به سوی خدا پرواز کرد و به جایگاه همیشگی اش بهشت رفت.
او مدتها به همین صورت ماند تا این که موریانه آمد و عصای ایشان را خورد و جسد مطهرش به زمین افتاد و همه ی مردم فهمیدند که او جان به جان آفرین تسلیم کرده.
در این که مرگ حضرت سلیمان تا چند مدت پنهان مانده بود کسی خبر درستی ندارد.
#پایان
🌸🌸🌸🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_اول
🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی
🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده.
🌸سالها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که میگفت:
-ای یونس، ای یونس.
حضرت یوونس ترسید و گفت:
-کی منو صدا میزنه؟
جبریل گفت:
-یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد میکنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن.
حضرت یونس مردم شهر نینوا را میشناخت آنها، گناههای زیادی میکردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسانها و حیوانها که گناههای بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش میآمد بتها را دوست نداشت.
یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را میپرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت:
-ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بتها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ میپرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین.
مردم به هم نگاه کردند و یکی از آنها داد زد:
-از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو.
حضرت یونس به آنها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد:
-مگه نمی گم بیا برو...
حضرت یونس گفت:
-این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بتها را درست کردین...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_دوم
ارزش پرستیدن ندارد.
حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت:
-مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن.
او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش میزد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا میبرد گفت:
-خیلی دردت میکنه؟
حضرت یونس گفت:
-سرم خیلی درد میکنه.
روبین با دل سوزی گفت:
-اگه من نمی اومدم، کشته میشدی.
حضرت یونس گفت:
-اشکالی نداره.
روبین گفت:
-این خدایی که تو میگی چه طوری است؟
حضرت یونس گفت:
-خدای یگانه که مهربان است و مومنها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست.
روبین گفت:
-من میخوام این خدایی را که تو میگی بپرستم، دیگه از بتها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سالها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت میکرد اما فقط دو نفر از دوستهایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف میزد عصبانی میشدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ میزدند.
یک روز وقتی بت پرستها داشتند برای بتهای خود پول و طلا میآوردند.
حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت:
-خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پولها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_چهارم
دوستش گفت:
-من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب مییاد.
آنها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت:
-ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم.
در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش میسوخت گفت:
-خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت.
یکی از همان مردها گفت:
روبین درست میگه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم.
روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت:
-من فکر میکنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر میشدند و باد بدی میآمد.
روبین گفت:
-یونس پیامبر، همیشه به من میگفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را میشنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا میخواستند که همه را ببخشد.
روبین مردم عاد میخواند و بقیه تکرار میکردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت میکردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آنها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند.
حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان میخورد و میخواستند غرق شوند.
نا خدای کشتی فریاد میزد:
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_پایانی
اسمهای همه را روی یک تکه چوب
نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و آنها حضرت یونس را به آب دریا انداختند.
حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه میشد و به اعماق دریا افتاده بود.
حضرت یونس دیگر میدانست که میمیرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود.
در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد.
خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوانهایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد.
حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب میکرد.
شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس میلرزید.
آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت:
-خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا میرفتم و مردمم را تنها میذاشتم، من نبایداین کار را میکردم.
من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آنها را نصیحت و راهنمایی میکردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم.
توبه میکنم... من را ببخش.
حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا میخواست تا او را ببخشد.
خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد.
همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت.
حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد.
حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید.
ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو و سایه نداشت.
حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت:
-یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم.
به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن.
خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند.
مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب
#قسمت_اول
حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانههای گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعهها و باغهایش پر از میوه و سبزی بود.
حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک میکرد و یتیمها را خیلی دوست داشت.
یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت میکرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت:
-ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟
حضرت ایوب خندید و گفت:
-تو جواب سوالت را میدونی پس چرا میپرسی! اما باز هم برات میگم، ای شیطان اگه سالهای سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو میپرستم و خدا را دوست دارم.
شیطان خندید و گفت:
-ایوب خودت خوب میدونی که چرا خدا را عبادت میکنی و این قدر دوستش داری، میخوایی بهت بگم چرا؟
حضرت ایوب گفت:
-من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم مییاد.
شیطان گفت:
-تو سالهای سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادتها دروغه،من میدونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی.
حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت:
-اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم.
شیطان خندید و رفت.
صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف میزد خنده ای بلند کرد و گفت:
-عبادتهای ایوب همه الکی و از روی دروغه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_دوم
دوستش تعجب کرد و گفت:
-چرا این حرف را میزنی؟
آن مرد جواب داد:
-به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر میکردم. ایوب به همه ی ما دروغ میگه.
شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب میداد. دوستش فکر کرد و گفت:
-همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمتها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت میکنه.
فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر میگشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت:
-سلام ای پیامبر خدا. من مدتهاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد میکنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن.
حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت:
-بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه...
حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید.
پیرمرد وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست. حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش میداد گفت:
-پس چرا زودتر نیمدی؟
پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت:
-هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر.
پیرمرد خوشحال شد و گفت:
-خیلی ممنون، ای پیامبر خدا.
وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_سوم
همسر حضرت ایوب
که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت:
-چرا
گریه میکنی؟ ای پیامبر خدا.
حضرت ایوب با گریه گفت:
-چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده.
رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت:
-ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن.
حضرت ایوب گفت:
-ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه.
رحیمه گفت:
-خدا خودش میدونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده.
حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند. دو تا از همسایههای ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
-ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است.
مرد دیگر خندید و گفت:
-تو چه قدر ساده ای. همه ی اینها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی میکنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت میکنه.
آن مرد حرفهای دوستش را باور کرد و گفت:
-نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب میده.
کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرفهای بدی میزدند.
فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گلههای گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آنها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند.
حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آنها استفاده میکرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند.
حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت میکرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت:
-خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده...
حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟!
پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:..
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_چهارم
-داشتیم استراحت میکردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم.
حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین.
یکی از پسرها گفت:
-اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم.
حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت:
-پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟
ایوب نگاهی به فرزندهایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخمهای آنها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت:
-خدا را شکر میکنم به خاطر همه ی نعمتهایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین.
همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف میزدند. توی بازار همه این اتفاق را برای هم تعریف میکردند.
مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت:
-همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن.
مرد خندید و گفت:
-شنیدم.
مرد دیگری گفت:
-بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر میکنه.
زنی که داشت از همان جا خرید میکرد گفت:
-دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد میتونه داشته باشه.
همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آنها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد.
شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبرها همیشه کمتر از همه میخوابید و شبها عبادت میکرد.
باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود.
صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغهایش رفت. باران همه ی باغها و میوههای حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درختها و میوهها آفت زده بودند و سبزیها زیر باران شدید، له شده بودند.
کشاورزها با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد.
یکی از آنها فریاد زد:
-ای ایوب، هر چه داشتی رفت.
حضرت ایوب گفت:
-آروم باشین. اشکالی نداره.
کشاورز گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_پنجم
-مگه میشه اشکالی نداشته باشه. همه ی داراییهای شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه.
حضرت ایوب با صبوری گفت:
-هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پولها و داراییهایم را برای خدا میدم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من میگیره و من حرفی ندارم.
حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغهایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری میکرد و خدا را شکر میگفت.
وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمتهای خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمتها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر میکنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان میکنه و میدونم داره منو امتحان میکنه و صبور هستم.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند.
مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آنها با دل سوزی گفت:
-حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده.
مرد دیگری گفت:
-باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار میکنن و پول در مییارن.
دوست همان مرد گفت:
-خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار میشه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره.
مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آنها را فریب میداد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر میگفت.
شب، حضرت ایوب داشت سجده میکرد و با خدای خودش درد و دل میکرد. حضرت ایوب به خدا گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم...
ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید.
خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود.
او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آنها زیر آوار مانده بودند.
حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_ششم
-ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم!
حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت:
-خدایا، خدا اون قدر گریه میکنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک...
همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه میکردند.
رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه میکرد، حضرت ایوب گفت:
-مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت:
-ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور میخوایی زندگی کنی؟
حضرت ایوب داشت گریه میکرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، من دارم چی میگم! این بچههایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آنها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه میکنم.
مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آنها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند.
تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند.
حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری میکرد و دست از عبادت بر نمی داشت.
مردم صبوری حضرت ایوب را میدیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرفهای زشت خود ادامه میدادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف میزدند، یکی از آنها عصبانی شده بود گفت:
-من موندم چرا داره تو این شهر زندگی میکنه.
یکی دیگر گفت:
-خب میگی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه.
مرد دیگری از جا بلند شد و گفت:
-او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم.
یک زن که دلش برای حضرت ایوب میسوخت گفت:
-اون داره توی خونه ی خودش زندگی میکنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی میگفتند:
- نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت میکنه. از شهر بیرونش کنین.
حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر میکردند مردم برای عیادت آمده بودند.
رحیمه با خوشحالی آنها را به خانه دعوت کرد.
مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند.
یکی از آنها گفت:
-ایوب حالت چه طوره؟
حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت:
-شکر خدا. خدا را شکر.
یکی دیگر گفت:
دکترها چه گفتن؟
حضرت ایوب گفت:
-دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم.
مردی که از همه پیرتر بود گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_هفتم
-ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-حرفتان را بزنین. همان مرد گفت:
- ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن.
حضرت ایوب گفت:
اینها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه.
یکی از آنها گفت:
-این امتحان کی تمام میشه، اینها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت:
-آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو مییاره.
حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت:
-هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند:
تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشکهای خود را پاک کرد و گفت:
-تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرفهایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور میخواین از این جا میرم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل میکنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر میکنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک میریخت.
رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد.
عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه میکرد و از آن جا میرفت.
حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی میکردند. رحیمه هر روز به شهر میرفت و کار میکرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب میآورد و هر دو با هم میخوردند.
یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند.
در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت:
-هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه.
حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت:
-از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را میپرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه میبرم و همیشه در هر مشکلی از تو میخوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت:
-ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحانهای خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد.
#این_قصه_ادامه_دارد...
@mah_mehr_com
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_هشتم
ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون میآید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را میدهد و باز صاحب باغهای زیاد و گلههای گوسفند میشوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت.
اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت:
ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی!
حضرت ایوب با خوشحالی گفت:
-بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم.
همسر حضرت ایوب گفت:
-خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود.
حضرت ایوب که میدانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت:
-ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان میشی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان میشود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند.
خدا میخواست به مردم نشان دهد که همه ی حرفهایی که در مورد حضرت ایوب میزدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سالهای زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد.
🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت.
🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود.
#پایان...
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
حضرت هود.mp3
6.15M
#آی_قصه_قصه_قصه
#قصه_های_پیامبران
#حضرت_هود_ع
🌺 حضرت هود 🌺
✨ با اجرای نورالزینب جون
🌸با قرائت حنانه خانوم خلفی🌸
📚 قصه های پیامبران
نویسنده : محمود پور وهاب
🛏🛏🛏🛏🛏🛏🛏🛏═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com