eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
4.7هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
11.4هزار ویدیو
375 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 سوهانی با طعم عید غدیر😋 قسمت دوم چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند ، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف می‌رسیدند.😊 از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و م مغز پسته درجه یک .😍 همه فامیل می‌گفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد ، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند 😄 بابا می گفت: باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد ، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇 من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️ عید غدیر خیلی مهم است ، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود 😌 به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂 یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعد ها سفره غدیر یادم نرود😊 همه باید دور هم جمع شویم ،جشن بگیریم🎊🎉 خطبه غدیر بخوانیم ، به داد هم برسیم تا غدیر جشن امامت است جشن مهربانی و عدالت💚 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام -ابراهیم این کار را نکن، تو چرا می‌خواهی پسرت را قربانی کنی؟ می‌خواهی با دست خودت بچه ات راحضرت ابراهیم بار دیگر پسرش را بوسید و چشمانش را بست و چاقوی تیزش را روی گردن حضرت اسماعیل گذاشت. دست‌هایش می‌لرزید و به دستور خدا عمل می‌کرد. اما هر چه چاقو را روی گردن حضرت اسماعیل تکان می‌داد، چاقو نمی برید. چاقوی حضرت ابراهیم بسیار تیز بود و هر چیزی را می‌برید. حضرت ابراهیم ناراحت و عصبانی فریاد زد: -پس این چاقوی تیز، چرا نمی برد؟ در همین لحظه بود که جبرئیل آمد و گفت: -پیامبر خدا، ابراهیم سلام بر تو، تو موفق شدی و آزمایش و امتحان خدا را به خوبی انجام دادی. تو پاداش بزرگی خواهی گرفت. بعد گوسفندی آمد و  خدا به حضرت ابراهیم گفت: -این گوسفند را قربانی کن. خدا با صابرین است. حضرت ابراهیم طناب حضرت اسماعیل را با خوشحالی باز کرد و گفت: -بلند شو، بلند شو پسرم، قدرت خدا و مهربانی اش را می‌بینی. او را بغل گرفت و بوسید و گفت: -خدا تو را شکر می‌کنم. سال‌های بعد، حضرت ابراهیم و ساره در پیری بچه دار شدند و ساره با تعجب پرسید: -بعد از این همه سال که ما بچه ای نداشتیم. چه طور شد که در پیری صاحب بچه ای شده ایم. حضرت ابراهیم گفت: -از کارهای خدا تعجب نکن. خدای ما همان خدایی است که مرده‌ها را زنده می‌کند، باران را می‌فرستد تا تشنه نباشیم و هر وقت مریض می‌شویم ما را کمک می‌کند و نعمت‌های بسیاری به ما داده. حضرت ابراهیم، مامور شد تا به کمک حضرت اسماعیل خانه ی کعبه را بسازد. تا همه در آن جا، به پرستش خدا و عبادت مشغول باشند. این یک ماموریت بزرگ بود. حضرت اسماعیل هر روز به دره‌ها و اطراف کوه‌ها می‌رفت و سنگ‌هایی محکم را که برای ساختن خانه ی خدا مناسب بود جمع می‌کرد و می‌آورد. آن‌ها سنگ‌ها را می‌شستند تا تمییز باشند و و هر روز یک ردیف از آن را درست می‌کردند و با خدای خودشان حرف می‌زدند. وقتی خانه ی کعبه 8 متر بالا رفت. حضرت ابراهیم در گوشه ی بالای خانه، جایی خالی دید و وقتی صبح زود حضرت اسماعیل به اطراف دره رفت سنگ سفیدی را دید که خیلی زیبا بود. آن را برداشت و در جای خالی خانه ی خدا گذاشت و حضرت ابراهیم دو تا در برای خانه ی کعبه گذاشت که یکی از در‌هادر طرف غرب و دیگری در طرف شرق قرار داشت یک در برای ورود یک در هم برای خروج بود. حجرالاسود سنگ سیاهی که در کوه ابوقبیس است که به دستور خدا در جای مخصوص گذاشته شده بود. کم کم حضرت اسماعیل برای خانه ی کعبه پرده گذاشت و سنت‌های حج براساس زندگی حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل  است. خانه ی کعبه برای توحید و دور هم جمع شدن همه ی مسلمان‌های جهان ساخته شده است. که هر سال حاجی‌ها از همه ی شهر‌ها و کشورها به آن جا می‌روند و حج را برگزار می‌کنند و به شیطان سنگ می‌زنند و خدا را عبادت می‌کنند. سرانجام حضرت اسماعیل علیه السلام در کنار مادرش‌هاجر به خاک سپرده شده است. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mah_mehr_com
🍃حضرت سلیمان ... حضرت سلیمان با خوشحالی گفت: -خوش به حالت که وظیفه ای که خدا به تو داده به خوبی انجام می‌دی و آفرین بر قورباغه ی مهربان.بگو  ببینم وقتی کرم، غذا را می‌خورد چه می‌گوید؟ مورچه خندید و گفت: -اون با خدا حرف می‌زنه و می‌گه: خدای مهربونم، ممنون که منو فراموش نمی کنی و حواست  به همه چیز هست و خدا را شکر که این قدر مهربونی. حضرت سلیمان خندید و با خوشحالی از مورچه خداحافظی کرد. حضرت سلیمان دست به آسمان بلند کرد و گفت: -خدایا، من هم تو را شکر می‌کنم که قوی و مهربان هستی. در قرآن ماجرای مرگ حضرت سلیمان می‌خواهد به ما این را نشان بدهد که پیامبری هم که این قدرقدرت دارد و پادشاه است در مقابل مرگ نمی تواند لحظه ای صبر کند تا این که در رخت خواب خود بخوابد. او ایستاده در حالی که بر عصایش تکیه داده بود روحش به سوی خدا پرواز کرد و به جایگاه همیشگی اش بهشت رفت. او مدت‌ها به همین صورت ماند تا این که موریانه آمد و عصای ایشان را خورد و جسد مطهرش به زمین افتاد و همه ی مردم فهمیدند که او جان به جان آفرین تسلیم کرده. در این که مرگ حضرت سلیمان تا چند مدت پنهان مانده بود کسی خبر درستی ندارد. 🌸🌸🌸🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼حضرت ایوب علیه السلام ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون می‌آید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را می‌دهد و باز صاحب باغ‌های زیاد و گله‌های گوسفند می‌شوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت. اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت: ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی! حضرت ایوب با خوشحالی گفت: -بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم. همسر حضرت ایوب گفت: -خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود. حضرت ایوب که می‌دانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت: -ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان می‌شی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان می‌شود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند. خدا می‌خواست به مردم نشان دهد که همه ی حرف‌هایی که در مورد حضرت ایوب می‌زدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سال‌های زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد. 🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت. 🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود. ... 🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
«اگه فرزندت از مسخره شدن میترسه این قصه رو واسش بخون» صدای خنده ها پارک را خوشحال کرده بود همه بچه ها غرق در شادی بودند هوا هم فوق العاده بود اما روی صندلی پارک پسری نشسته بود چشمهای او خیلی غمگین بود. آرش از دور او را دید پیش او آمد و نشست و پرسید به نظر ناراحتی رفیق!". پسر به آرش نگاه کرد و گفت آره چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!". آرش به او نزدیکتر شد و گفت: پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی. روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری زندگی می کرد. اسم این پسر ویکی" بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت لباسهای او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی میداد. برای همین همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد راه او این بود" دنبال بهانه باش تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی اینطوری راحت میشی!". ویکی بعد از پیدا کردن راه حل بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آنها بازی کند "سو" هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمیکرد با اینکه سو کتابش را در دست داشت اما خیلی خوب بازی میکرد و یکی نمیتوانست مثل سو بازی کند. برای همین عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کرد و به لباس سوزد پشت پینه نوشته بودند تو بی عرضه ای" سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند هر چقدر و یکی میپرید و بازی می کرد بوی بد پینه های لباسش بیشتر میشد و بیشتر اذیت میشد. برای همین دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام خسته شد و گفت:" ممممن می می میمیرم آاااااب بخخخخورم با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!". ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده میداد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود تو حرف نزنی بهتره!" تام بعد از چسبیدن پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت میکشید ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه میکردند و یکی از اینکه فکر میکرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده با خوشحالی بازی میکرد اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند در همین بین، چشم و یکی به سادی افتاد که نمیتوانست خوب بدود پاهای او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده میداد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود دست و پا چلفتی!". سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند برای همین کنار سو و تام نشست آنها آن قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جایشان تکان نخوردند همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. و یکی هم رفت اما کمی بعد پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا سو و تام و سادی خشکشان زده بود تا اینکه ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند. او چهار دست و پا میگشت تا اینکه پاهای دوستانش را دید. پاهای سو و تام و سادی سو گفت: دنبال پینه های بدبو میگردی؟ بیا بگیرشون بگیر و برگرد خونه و یکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت وقتی قصه به اینجا رسید پسر شاد شد و به آرش گفت فهمیدم پس اونی که مسخره کرد و خندید داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه! سپس، آرش لبخندی زد گفت: " دقیقا همینطوره اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده وگرنه خونه راش نمیدن". @mah_mehr_com