🌹#حکایتی از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت: پدر نامهربان
حضرت محمد ص حسن و حسین را خیلی دوست داشت. حسن و حسین پسران فاطمه و نوه های پیامبر بودند.
رسول خدا از دیدن آن دو خیلی خوشحال میشد و همیشه آنها را می بوسید.
يك روز که حسن و حسین در کنار پیامبر بودند باز هم پیامبر آن دو نوه ی عزیزش را بوسید.
مردی که رفتار حضرت محمد ص را زیر نظر داشت، به پیامبر گفت: «من ده فرزند دارم که تاکنون هیچ یک از آنان را نبوسیده ام.»
پیامبر از این حرف خیلی ناراحت شد. آن قدر ناراحت شد که رنگ چهره ی مبارکش تغییر کرد.
همه ی بچه ها نیاز به محبت دارند. چرا باید پدری فرزندان خودش را نبوسد و به آنها مهربانی نکند.؟!
حضرت محمد ص دلش به حال بچه های آن مرد سوخت که پدرشان این قدر بی رحم بود.
پیامبر به او فرمود: «اگر مهربانی و محبت را از دل تو گرفته اند من چه کار کنم؟ هر کس به کودکان مسلمان مهربانی نکند و به پیران مسلمان احترام نگذارد از ما مسلمانان نیست .»
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🌹حکایتی از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت : کاری نداشته باشند
مردم مدینه حضرت محمد ص را خیلی دوست داشتند. آن قدر زیاد که نامگذاری فرزندان خودشان را هم به ایشان می سپردند.
آن ها می خواستند. فرزندان دلبندشان از نخستین روزهای زندگی با صورت و صدای پیامبر آشنا شوند. به اعتقاد آن ها دست پیامبر که به کودکانشان می خورد، خدا به آن کودکان بیش تر توجه می کرد.
گذشته از این پیامبر نام های زیبایی برای کودکان انتخاب می کرد. مردم فرزندانشان را به دست پیامبر می دادند تا ایشان، هم برای فرزندان آنها دعا کند و هم نامی زیبا بر آنان بگذارد.
یک روز پسر کوچکی را برای نامگذاری برد پیامبر آوردند. ایشان با مهربانی کودک را از پدر و مادرش گرفت و بر دامن خود نشاند.
مراسم نامگذاری معمولاً کمی طول میکشید زیرا باید در گوش راست کودک اذان و در گوش چپ او اقامه خوانده میشد.
کودک که در بغل پیامبر ص بود ناگهان لباس آن حضرت را خیس کرد. لباس پیامبر حسابی نجس شده بود.
بعضی از یاران پیامبر داد و فریاد کردند و خواستند کودک را به سرعت از رسول خدا خدا کنند.
اما پیامبر ص اجازه ی این کار را به آنها نداد اگر آنها این کار را می کردند. کودک می ترسید. این گونه ترسیدن ها برای بچهها خیلی خطرناک است. شاید خاطره ی این ترسی ها ، تا آخر عمر، کودک را آزار بدهد.
حضرت محمد ص به بارانش فرمود: «به این کودک کاری نداشته باشید. پیامبر می دانست که لباس نجس را راحت می شود شست، اما ترس و ناراحتی کودک به این زودی ها پایان نمی یابد.
گوداد همچنان در آغوش پیامبر بود با این که ایشان نامی زیبا برایش انتخاب کرد و مراسم نامگذاری تمام شد. تا زمانی که پدر و مادر و بستگان آن کودک آن جا بودند، پیامبر از نجس شدن لباسش چیزی نگفت. نمی خواست آن ها ناراحت شوند.
رسول خدا آن قدر با آنها مهربانی و خوش اخلاقی کرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.
وقتی همه رفتند، پیامبر نیز برخاست و رفت لباسش را شست. این اتفاق هنگام نامگذاری چند کودک دیگر نیز تکرار شد.
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🔸️داستانهای شعری از زندگی پیامبر ص
🔸️این قسمت: انگشتر
🌸یک روزی مردی رفته بود
🌱پیش پیامبر خدا ص
🌸دختر ریزهمیزهاش
🌱همان جا بود پیش بابا
🌸وقتی پیامبر شده بود
🌱مشغول حرف و گفت وگو
🌸دختر ناز نگاه میکرد
🌱به دست و انگشتر او
🌸یواش یواش دختر آمد
🌱پیش پیامبر و نشست
🌸انگشترش را دخترک
🌱با خوشحالی گرفت تو دست
🌸حلقهی آن را تاب میداد
🌱بالا و پایین میکشید
🌸یا زیر دندان میگذاشت
🌱نگین آن را میمکید
🌸مرد جوان به تندی گفت
🌱بس است بابا چقدر بازی؟
🌸خندید و گفت پیامبر ص
🌱کاری نکرده نازنازی
🌸صورت ناز دخترک خندید
🌱و خیلی زیبا شد
🌸در آسمان چشم او
🌱گل ستاره پیدا شد
#داستان_های_شعری_از_زندگی_پیامبر_ص
#حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
sound.tebyan.netعطر محمد.mp3
زمان:
حجم:
2.96M
🎵 عطر محمد 😍
#حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
26.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️چه جوری بچهها رو با پیامبر ص و اهل بیت ع آشنا کنیم؟
#حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🌹حکایتی از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت : حالا درست شد!
رسول خدا ص در مسجد نشسته بود و با یاران خود سخن می گفت. در همین هنگام پسربچه ای وارد مسجد شد. پدر آن کودک نیز در گوشه ای از مسجد نشسته بود و به سخنان حضرت محمد ص گوش میکرد.
کودک نگاهی به بابای خود انداخت و به سوی او رفت. پدر هم لبخندی زد و مهربانانه دستی به سر کودک خود کشید. سپس او را روی زانوی راست خود نشاند و به ادامه ی سخنان پیامبر ص گوش سپرد.
چند لحظه بعد دختر كوچك آن مرد نیز وارد مسجد شد. او هم از لابلای جمعیت عبور کرد و خودش را به پدرش رساند. پدر روی سر دختر کوچکش نیز با مهربانی دستی کشید. اما به جای این که او را هم مثل پسرش روی زانو بنشاند روی زمین نشاند.
پیامبر ص که رفتار آن مرد را زیر نظر داشت، به او اعتراض کرد. پدر آن دو کودک یا باید هر دو فرزند را بر زمین می نشاند یا هر دو را روی پای خود قرار می داد. او یکی را روی پایش نشانده بود و یکی را روی زمین این کار او نوعی بی عدالتی بود.
بچه ها از بی عدالتی پدر و مادر خیلی ناراحت میشوند. مخصوصاً دخترها که دل نازک ترند از این بی عدالتی ها خیلی غمگین میگردند.
حضرت محمد ﷺ به آن مرد فرمود: چرا این دختر را روی زانوی دیگرت ننشاندی؟» آن مرد خیلی زود فهمید که چه اشتباهی کرده است. اشتباه خود را جبران کرد و دخترک را هم روی آن یکی زانویش نشاند.
دخترک خیلی خوش حال شد و خندید. پیامبر به آن مرد فرمود: الان، عدالت را برقرار کردی.
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🌹حکایتی از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت : بوسه و عدالت
مردی دو فرزند خود را در آغوش گرفت و یکی را بوسید و دیگری را نبوسید.
کودک دیگر منتظر بود که پدر او را هم ببوسد؛ اما او این کار را نکرد.
پیامبر رفتار آن مرد را زیر نظر داشت. حضرت محمد ﷺ از کار او خوشش نیامد؛ زیرا او یکی از بچهها را خوشحال کرده بود و دیگری را ناراحت. آن مرد یا نباید هیچکدام از بچههایش را میبوسید یا باید به صورت هر دوی آنها بوسه میزد. کار او نوعی بیعدالتی بود.
پیامبر به آن مرد اعتراض کرد و فرمود: «چرا بین دو کودک خود عدالت را رعایت نکردی؟»
او از حرف پیامبر به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت که در رفتار با بچههایش بیشتر دقت کند.
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🌹حکایتی از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت : آفرین حسن
حسن و حسین با هم کشتی می گرفتند. هر کدام از آن دو می خواست دیگری را بر زمین برند و شکست بدهد. کشتی گرفتن برای آنها یک نوع بازی بود. اما آنها در این بازی خود خیلی جدی بودند.
سن هیچ کدام شان به هشت سال نمی رسید ولی خیلی خوب کشتی می گرفتند. پدر آن ها امام على نیز یکی از بزرگ ترین مبارزان مسلمان بود. اصلاً عجیب نبود که فرزندان چنین پدری به این خوبی کشتی بگیرند. حسن و حسین زیاد کشتی می گرفتند. گاهی در یک روز چند بار این کار را می کردند.
پدر و مادر حسن و حسین هم بازی بچه ها را دوست داشتند. فاطمه و علی می دانستند که این بازی برای بچه های آنها خیلی خوب است. زیرا بدن بچه ها در این بازی محکم و قوی میشود و ترس مبارزه از دل آنها بیرون می رود.
با این که هنگام هنگام کشتی بچه ها خیلی سر و صدا می کردند. اما فاطمه و علی جلوی مبارزه ای برادرانه ی آن ها را نمی گرفتند. از کشتی گرفتن حسن و حسین آن ها هم لذت می بردند.
آن روز حسن و حسین در مقابل پیامبر ص کشتی می گرفتند و حضرت محمد ص هم کشتی نوه های عزیزش را تماشا می کرد.
البته پیامبر یک تماشاچی بی طرف نبود. او در این مبارزه، حسن را تشویق می کرد و می گفت. آخرین حسن! آفرین حسن! حسین را بگیر.
حسن از تشویق های پیامبر نیرو می گرفت با هر فریاد پیامبر، او بهتر مبارزه می کرد. فاطمه که رفتار پدر را زیر نظر داشت. از کار او تعجب کرد. حسن بزرگ تر از حسین بود. فاطمه نمی دانست که چرا پدر به جای تشویق حسین، حسن را تشویق می کرد. بچه های کوچک تر که ضعیف تر هستند بیش تر به تشویق نیاز دارند.
فاطمه به پدر گفت ای رسول خداد آیا بزرگ تر را در راه مبارزه با کوچک تر بازی می کنی؟ پیامبر ص فرمود: جبرئیل هم این جاست و او هم به حسین می گوید. آفرین حسین حسن را بگیر.
از جواب پیامبر فاطمه خوش حال شد. معلوم شد که حسین نیز تشویق کننده دارد. و تنها نیست. تشویق کننده ی حسین یک فرشته ی خدا بود.
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت
🌹۱۴ حکایت از مهربانی پیامبر ص با کودکان
✍️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🌹حکایت ۸: اول نوبت اوست
پیامبر مرتب به دیدن فاطمه می رفت. او فاطمه اش را خیلی دوست داشت، آن قدر زیاد که اگر کمی هم دلش برای فاطمه تنگ میشد. دیگر صبر نمی کرد. بر می خاست و به طرف خانه ی فاطمه حرکت می کرد.
آن روز هم دلش برای فاطمه و همسر و فرزندان او تنگ شد. از خانه ی پیامبر تا خانه ی فاطمه راه زیادی نبود.
پیامبر خیلی زود به خانه ی فاطمه رسید وارد خانه شد. فاطمه در حال آشپزی بود. مقداری هیزم زیر دیگ گذاشته بود و کنار آتش ایستاده بود.
علی هم در گوشه ی اتاقی خوابیده بود. حسن و حسین هم در کنار پدرشان به خواب رفته بودند. فاطمه همچنان کار می کرد. در زیر دیگ غذا پشت سر هم هیزم می ریخت تا آتش خاموش نشود و غذا خوب بپزد پیامبر نزدیک رفت و کنار دخترش فاطمه نشست و با او گرم صحبت شد. در همین حال حسن از خواب بیدار شد.
همین که پیامبر را دید. از خوش حالی خندید حسن و حسین بابا بزرگ خود را خیلی دوست داشتند. پیامبر همبازی خیلی خوبی برای آن ها بود. هر بار که پیامبر به خانه ی آنها می رفت آنها با پدربزرگ شان بازی های زیادی انجام می دادند.
حسین تازه از خواب بلند شده بود و کمی تشته بود. مادرش که آشپزی می کرد. پدرش هم که خواب بود. برای همین حسن از پیامبر خواست که او را سیراب کند و به او آب با شیر بدهد.
فاطمه و على يك گوسفند در خانه داشتند.
حضرت محمد ظرفی برداشت و رفت و شیر گوسفند را دوشید. وقتی شیر را برای حسن آورد حسین هم از خواب بلند شد. حسین ظرف شیر را در دست بابا بزرگش دید.
او هم دلش شیر می خواست. به پیامبر گفت: بابا بزرگ بگذار اول من از این شیر بخورم.
پیامبر با مهربانی فرمود: پسرم برادرت قبل از تو از من شیر خواسته است. منظور پیامبر این بود که الان نوبت حسن است و اول باید او شیر بخورد
فاطمه ای که رفتار پدر با زیر نظر داشت، به حضرت محمد گفت بابا جان گویا تو حسن را بیش از از حسین دوست داری که پیامبر فرمود: «نه او را بیش تر دوست ندارم. من هر دوی آن ها را به یک اندازه دوست دارم، اما این حسن بود که اول شیر خواست.
پیامبر با این حرف خود نشان داد که احترام گذاشتن به نوبت دیگران چه قدر مهم است.
#داستان_کودکانه #حضرت_محمد_ص
@mah_mehr_com👈عضویت