eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
14.6هزار ویدیو
448 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
«با این قصه دیگه فرزندت تو اتاق خودش میخوابه» یکی بود يكي نبود. خانم و آقای کانگورو با دو پسرشان به نام هاي اسكيبي و اسپيدي در جنگلي زندگي میکردند. پسرهای خانم کانگورو در داخل کیسه اش بودند و با مادرشان به هر طرف مي رفتند و غذا هایی که مادرشان پیدا می کرد را می خوردند. روزها می گذشت و بچه کانگوروها بزرگ و بزرگ تر می شدند، کیسه خانم کانگورو براي هر دوی آنها خيلي تنگ شده بود. آنها هر روز با هم دعوا می کردند و هر کدام جاي بيشتري مي خواستند. خانم کانگورو به آنها می گفت که دیگر به اندازه کافی بزرگ شدند تا روي پاي خود بایستند اما آنها قبول نمیکردند و می گفتند ما دوست داریم همیشه در کیسه تو باشیم. هرچه بچه کانگوروها بزرگتر می شدند وزنشان هم بیشتر میشد و راه رفتن و پریدن برای خانم کانگورو سخت تر میشد. روزي از روزها خانم کانگورو دیگر نتوانست راه برود و کمرش به شدت درد گرفت. آقا کانگورو جغد دانا را صدا کرد تا خانم کانگورو را معاینه کند. وقتي جغد دانا دید بچه ها هنوز هم در کیسه مادرشان هستند، تعجب کرد و گفت تا زمانی که اینها در داخل کیسه هستند خانم کانگورو نمي تواند راه برود چون کمرش آسیب دیده و نمیتواند وزن زیاد را تحمل کند. بچه ها خیلی ناراحت بودند که باعث این اتفاق شدند ولی باز هم از کیسه بیرون نیامدند. یک روز صبح که آقا کانگورو سر کار رفت بچه ها گرسنه شدند و از مادرشان خواستند که به دنبال غذا بروند، اما مادرشان نتوانست از جایش بلند شود. نزدیک عصر بود و از بابا کانگورو هم خبري نبود. بچه ها که دیگر نمی توانستند گرسنگی را تحمل کنند آرام آرام از کیسه بیرون آمدند و به دنبال غذا رفتند. خانم کانگورو که خوابش برده بود با بوی خوبی که به مشامش رسید از خواب بیدار شد. او چیزی را که مي ديد باور نمی کرد. بچه ها غذای خيلي خوشمزه اي درست کرده بودند. آقا کانگورو هم از راه رسید و مانند خانم کانگورو هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. خانم کانگورو که حالا بار سنگینی در کیسه اش نبود از جا بلند شد و چهار تايي شروع به خوردن غذا کردند. بعد از شام بابا کانگورو خبر خوبی را به آنها داد. بابا کانگورو تصمیم داشت حالا که بچه ها بزرگ شدند و از کیسه بیرون آمدند برایشان اتاق مجزایی درست کند و يك تخت دو طبقه قشنگ هم با چوب برایشان بسازد. بچه ها از شنیدن این خبر کلی ذوق کردند. فردای آن روز آقا کانگورو مشغول شد و يك اتاق خواب جداگانه برای کانگوروها ساخت و داخلش تخت دو طبقه زیبایی هم قرار داد. کانگوروها از آن شب به بعد در اتاق خودشان و روی تخت قشنگشان می خوابیدند و خانم کانگورو هم کمر دردش خوب شد و چهار تايي با خوبی و خوشی زندگی می کردند. @mah_mehr_com
با این قصه به کودکت عذر خواهی کردن رو یاد بده «با قصه امشب بچه ها یاد میگیرند گاهی ممکنه اشتباه کنند اما با عذرخواهی کردن میتونن به دوستی هاشون ادامه بدن» روی زمین پر از اسباب بازی بود مادر مری دو تا چای خوشرنگ ریخت و رفت کنار مادر ماری تا با هم گپ بزنند مامان ماری گفت: ماری جان اسباب بازی ها رو از وسط اتاق جمع کنید ببرید توی اتاق مریض بازی کنید اگر به شلوغ بازیاتون ادامه بدید دفعه بعد دیگه خونه مری نمیایم مری گفت: بله چشم الان میبریم ماری و مری اسباب بازیهایی که وسط اتاق پذیرایی پخش و پلا شده بود رو با کمک هم جمع کردند و به اتاق مری بردند. همین طوری که داشتند با هم بازی میکردند یهویی آینه بغل ماشین مری شکست ماشین دست ماری بود یه ماشین ۲۰۶ مشکی کوچولو مری وقتی این صحنه رو دید زد زیر گریه و از دست ماری خیلی عصبانی شد. ماری هم همینطوری داشت به مری نگاه میکرد و بعدش هم رفت کنار مامانش گریه های مری تمومی نداشت انقدر گریه کرده بود که دیگه توی اتاقش سیل راه افتاده بود. خلاصه اون روز گذشت.. فردا ماری به همراه مامانش رفتند به پارک ماری یه دوست خوب پیدا کرده بود و داشتن کلی با هم بازی میکردند. موقع سرسره بازی ماری دوستش رو هول میده و دوستش یهویی با سرعت از سرسره سر میخوره و میاد پایین و باعث میشه که کلی بترسه و گریه کنه ماری همینطوری ایستاد و دوستش رو نگاه کرد. اون دوستش هم رفت با یکی دیگه بازی کرد و ماری تنها موند! فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح بچه ها داشتند قایم باشک بازی میکردند ماری داشت با سرعت می دوید که یهویی محکم به یکی از همکلاسی هاش برخورد میکنه .... همکلاسیش میفته روی زمین ماری هیچ چیزی نگفت و همینطوری همکلاسیش رو نگاه کرد... همکلاسیش هم رفت و دیگه با ماری بازی نکرد اون روز ماری توی مدرسه خیلی تنها بود و کسی نه باهاش حرف میزد نه بازی میکرد شب موقع خواب داشت با خودش فکر میکرد که چرا هیچکس باهام بازی نمیکنه؟ چرا جدیداً انقدر تنها شدم که ناگهان سر و کله کتی دوست همیشگی ماری و مری پیدا میشه کتی یه کتاب کوچولو بامزه بود که حرف میزد و انقدر کوچیک بود که توی جیب جا میشد کتی جواب همه سوالها رو میدونست کتی گفت چطوری ماری؟ به نظر میاد ناراحت باشی چرا نمی خوابی؟ ماری گفت: آخه جدیداً خیلی تنها شدم و کسی باهام بازی نمیکنه کتی گفت کار بدی کردی که کسی دیگه باهات بازی نمیکنه؟ ماری گفت: کار بد که نه... واقعاً اتفاق هایی که می افته یهو میافته مثلاً چند روز پیش با مامانم رفته بودیم خونه مری ماشین مری دست من بود و داشتم باهاش بازی میکردم که یهویی آینه بغلش کنده شد یا مثلاً توی پارک داشتم با دوست جدیدی که پیدا کرده بودم بازی میکردم و روی سرسره هولش دادم و اون ترسید و گریه کرد و و رفت و دیگه باهام بازی نکرد کتی گفت خب تو توی این موقعیت ها عذرخواهی نکردی؟؟! ماری گفت نه کتی گفت چه کار بدی مگه تو موقعیت های مختلف از کلمات جادویی استفاده نمیکنی؟ ماری گفت: منظورت لطفاً و خواهش میکنم هست؟ کتی گفت و البته معذرت میخوام به جز لطفاً و خواهش میکنم کلمه معذرت میخوام یه کلمه جادویی دیگه هست که باعث میشه کودکانه دوستی که ازمون ناراحت شده کمتر غصه بخوره و بدونه که ما متوجه اشتباهمون شدیم اگر ما هر کار بدی انجام بدیم و بعدش عذرخواهی نکنیم تنها میمونیم و هیچکس دیگه با ما بازی نمیکنه ماری گفت: خب الان باید چیکار کنم؟ کتی گفت الان فکر کن و ببین چیکار کنی مری باهات دوست بشه؟!! فردا ماری به نقاشی برای مری کشید و به همراه مامانش رفتن خونه مری ماری نقاشی رو به مری داد و بهش گفت مری بابت اون روز که آینه ماشین شکست من رو ببخش... دیگه سعی میکنم بیشتر حواسم به اسباب بازی هات باشه مری دست ماری رو گرفت و رفتند توی اتاق تا با هم بازی کنند. پایان.. @mah_mehr_com