#قصه_ای ڪودڪانه و آموزنده درباره شمردن
“لاغر و چاق”
یڪی بود یڪی نبود، دو تا دوست بودند ڪه به آنها لاغر و چاق می گفتند، چون یڪی بلند و لاغر بود و آن یڪی ڪوتاه و چاق. آنها با هم در مزرعه ای زندگی می ڪردند و پنج قاطر داشتند.
یڪ روز لاغر گفت:”غذای ما دارد تمام می شود. باید به شهر برویم. باید قاطرها را هم با خودمان ببریم تا بتوانیم بارهایمان را به مزرعه بیاوریم. ” لاغر و چاق قاطرها را در یڪ ردیف به صف ڪردند.
لاغر سوار قاطری شد ڪه جلوتر از همه ایستاده بود. چاق روی قاطری نشست ڪه آخر همه قرار گرفته بود. بعد چاق گفت:”چه طور می توانیم هر پنج قاطر را با خود به شهر ببریم؟ ممڪن است در راه یڪی از آنها را گم ڪنیم.”
لاغر گفت:”اگر مواظب قاطرها باشیم گم نمی شوند.”
دو دوست با قاطرهایشان به طرف شهر راه افتادند. ڪمی ڪه جلو رفتند لاغر به پشت نگاه ڪرد و از چاق پرسید:”هر پنج تا قاطر همین جا هستند؟”
چاق گفت:” فڪر می ڪنم باشند. من تمام مدت مواظب آنها بودم. اما برای اینڪه خیالم راحت شود آنها را می شمارم.”
چاق به تڪ تڪ قاطرهای رو به رویش با دست اشاره ڪرد و شمرد: “یڪ قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر.”
چاق گفت:”چهار قاطر! مسخره است. من مواظب قاطرها بودم. مطمئنم هیچ یڪ از آنها گم نشده اند. بهتر است دوباره آنها را بشمارم.”
چاق دوباره قاطرهای رو به رویش را شمرد. باز هم قاطرها چهار تا بودند. چاق گفت:”فڪر می ڪنم یڪی از قاطرها را گم ڪرده ایم.” لاغر گفت:”من قاطرها را می شمارم.” لاغر به تڪ تڪ قاطرهای پشت سرش با دست اشاره ڪرد و آنها را شمرد:”یڪ قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر.
بعد گفت:”حق با توست. من هم ڪه شمردم چهار تا بودند. یڪی از قاطرها را گم ڪرده ایم. باید برگردیم و آن را پیدا ڪنیم.”
لاغر و چاق همه جا را دنبال قاطر گمشده گشتند. اما نتوانستند آن را پیدا ڪنند. عاقبت لاغر گفت:”فڪر نمی ڪنم قاطر گمشده را پیدا ڪنیم. شاید تا به حال یڪی دیگر از قاطرها هم گم شده باشد.”
لاغر و چاق پیش بقیه قاطرها برگشتند. به تڪ تڪ قاطرها اشاره ڪردند و آنها را شمردند:”یڪ قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر، پنج قاطر.”
لاغر گفت:”فڪرش را هم نمی ڪردم. قاطر گمشده برگشته است.”
چاق گفت:”حالا می توانیم به شهر برویم.” و همین ڪار را هم ڪردند.
شما می دانید چه اشتباهی ڪرده بودند؟
@mah_mehr_com
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
#قصه_ای ڪودڪانه درباره تقلب نڪردن
🦌🐇مسابقه گوزن و خرگوش🐇🦌
یڪ روباه و خرس با هم دوست بودند. آنها هر دو با هم می دویدند و مسابقه می دادند. یڪ روز آنها، مثل همیشه شروع به دویدن به سوی خانه شان ڪردند. در بین راه گوزنی را دیدند ڪه در میان علف ها مشغول چریدن بود. گوزن وقتی آنها را دید، با عجله به این طرف و آن طرف دوید.
خرس، گوزن را به روباه نشان داد و گفت: «آقا روباهه، آن گوزن را نگاه ڪن! تا چشمش به ما افتاد، تند و تند شروع به دویدن ڪرد. فڪر می ڪنم ڪه او تندروترین حیوان جنگل است.»
روباه گفت: «ولی من فڪر نمی ڪنم ڪه او از خرگوش تندتر بدود.» آقا خرسه سرش را تڪان داد و گفت: «ولی به نظر من او از خرگوش هم تندتر می دود.»
روباه خندید و گفت: «چطور است مسابقه ای ترتیب بدهیم و ببینیم ڪدام یڪ از آنها تندتر میدوند؟» خرس حرف دوستش را قبول ڪرد و گفت: «بله. خیلی خوب است. من همین حالا گوزن را صدا می زنم و نظرش را در این باره می پرسم.»
خرس، گوزن را صدا زد و گفت: «دوست عزیز، من و روباه می خواهیم برای تو و خرگوش مسابقه ای را ترتیب بدهیم تا ببینیم ڪدام یڪ از شما دو تا تندتر میدود. آیا تو حاضری در این مسابقه شرڪت ڪنی؟»
گوزن با خوشحالی گفت: «البته، من مطمئن هستم ڪه تندتر از خرگوش میدوم!»
روباه وقتی این حرف را شنید، گفت: «پس شما همین جا باشید تا من، خرگوش را هم پیدا ڪنم و به اینجا بیاورم.»
خرس گفت: «لازم نیست تو زحمت بڪشی و دنبال او بگردی. لانه خرگوش در همین نزدیڪی ها است. آن وقت صدایش را بلند ڪرد و گفت: «آقا خرگوشه. آقا خرگوشه… ڪجایی؟ ما با تو ڪار داریم!»
خرگوش از لانه اش بیرون آمد و گفت: «من اینجا هستم با من ڪاری داشتید.»
روباه گفت: «بله. من و خرس می خواهیم بدانیم تو تندتر میدوی یا گوزن! برای همین مسابقه ای ترتیب داده ایم. حالا از تو می خواهیم ڪه در این مسابقه شرڪت ڪنی.»
خرگوش خندید و گفت: «من به شما قول می دهم ڪه از گوزن تندتر بدوم.» خرس گفت: «خواهیم دید!» آقا خرسه گفت: «شما باید تا دم آن درخت بزرگی ڪه آن رو به رو است بدوید و برگردید. هر ڪس زودتر به اینجا رسید، برنده مسابقه است.»
گوزن قبول ڪرد، ولی خرگوش ناقلا گفت: «اما من این ناحیه را بلد نیستم اگر شما موافق باشید، من اول بروم و آن را یاد بگیرم تا گم نشوم. آن وقت می توانیم مسابقه را شروع ڪنیم.»
خرگوش و روباه و گوزن موافقت ڪردند و خرگوش به میان علف ها رفت. مدتی گذشت، ولی خبری از او نشد.
روباه گفت: «من فڪر می ڪنم ڪه خرگوش می خواهد ڪلڪی بزند و مسابقه را ببرد.»
خرس گفت: بنابراین بهتر است تو بروی و او را پیدا ڪنی و ببینی مشغول چه ڪاری است.»
روباه دوان دوان از آنجا دور شد و لابه لای علف ها را نگاه ڪرد. تا اینڪه سرانجام خرگوش را دید ڪه سنگ هایی را ڪه بر سر راهش قرار دارد، ڪنار می زند تا به راحتی از میان آنها بدود. روباه او را صدا زد و گفت ڪه مسابقه را باخته و گوزن برده است.
خرگوش پرسید: «برای چه؟» روباه گفت: «برای اینڪه تو خواستی تقلب ڪنی و بنابراین انصاف نیست ڪه گوزن بازنده شود و تو ڪه تقلب ڪرده ای، مسابقه را ببری.»
خرس و گوزن هم ڪه به دنبال روباه آمده بودند، حرف های آنها را شنیدند. خرس گفت: «روباه درست می گوید و ما حالا گوزن را برنده مسابقه اعلام می ڪنیم.» آن وقت خرگوش با ناراحتی از پیش آنها رفت.
@mah_mehr_com
#قصه_ای ڪودڪانه و آموزنده درباره #عدالت
🍎🐻 #سیب 🐻🍎
خرگوشی ڪه در جنگل می دوید، سیبی را بالای درخت دید. او نمی توانست آن را به دست آورد چون سیب بالای درخت بلندی آویزان بود. خرگوش نگاه ڪرد و دید ڪلاغی بالای درخت ڪاج نشسته است و می خندد.
خرگوش گفت:”آهای! ڪلاغ! این سیب را برای من بڪن!” ڪلاغ از درخت ڪاج پرید و روی درخت سیب نشست و سیب را ڪند، ولی نتوانست آن را با نوڪ خود نگه دارد و سیب پایین افتاد. خرگوش گفت:” ڪلاغ، از تو متشڪرم.” خرگوش می خواست سیب را از زمین بردارد، ولی سیب مانند موجودی زنده فش فش ڪرد و … به طرفی دوید.
خرگوش ترسید، ولی بعدا فهمید ڪه سیب روی خارپشتی ڪه خود را جمع ڪرده و در زیر درخت خوابیده بود، افتاده است. خارپشت خواب آلود از جا جست و شروع به دویدن ڪرد و سیب هم به خارهای پشت او چسبیده بود.
خرگوش فریاد زد:”بایست! بایست! سیب مرا ڪجا می بری؟”
خارپشت ایستاد و گفت:”این سیب مال من است. سیب افتاد و من آن را گرفتم.”
خرگوش جستی زد و خود را به خارپشت رساند و گفت:” فورا سیب را به من بده! من آن را پیدا ڪردم.”
ڪلاغ پر زد و پیش آنها آمد و گفت:”بی خود دعوا نڪنید، این سیب مال من است. من آن را برای خودم ڪندم.”
هیچ یڪ از آنها نمی توانست با دیگری موافقت ڪند و هر یڪ داد می زد:”این سیب مال من است!” جار و جنجال جنگل را پر ڪرد.
در همین وقت خرسی به آنجا رسید و گفت:”چه خبر شده است؟ این چه جنجالی است ڪه برپا ڪرده اید؟ چقدر سر و صدا می ڪنید؟”
همه به طرف خرس دویدند و گفتند:”ای خرس، تو در جنگل بزرگتر و عاقل تر از همه هستی. بیا و بین ما به عدالت حڪم ڪن.” و تمام ماجرا را برای خرس تعریف ڪردند.
خرس فڪر ڪرد و فڪر ڪرد، پشت گوشش را خاراند و پرسید:”ڪی سیب را پیدا ڪرد؟”
خرگوش گفت:”من!”
خرس پرسید:”ڪی سیب را از درخت ڪند؟”
ڪلاغ قارقار ڪرد و گفت:”من!”
خرس پرسید:”خب، ڪی سیب را گرفت؟”
خارپشت گفت:”من گرفتم!”
خرس گفت:”می دانید موضوع چیست؟ شما همگی حق دارید و به هر یڪ از شما باید سیب داده شود…”
خارپشت و خرگوش و ڪلاغ گفتند:”اما در این جا فقط یڪ سیب هست!”
خرس گفت:”آن را به تڪه های مساوی تقسیم ڪنید و هر یڪ تڪه ای بردارید.”
همه دسته جمعی داد زدند:”چه خوب، چطور قبلا به عقلمان نرسید!”
خارپشت سیب را برداشت و آن را چهار تڪه ڪرد. یڪ تڪه به خرگوش داد و گفت:”خرگوش، چون تو اول سیب را دیدی، این سهم تو.”
تڪه دوم را به ڪلاغ داد و گفت:”ڪلاغ، چون تو اول سیب را ڪندی این هم سهم تو.”
خارپشت تڪه سوم را به دهان خود گذاشت و گفت:”این هم سهم من، چون من سیب را گرفتم.”
خارپشت تڪه چهارم را به خرس داد و گفت:”آقا خرسه، این هم سهم تو…”
خرس تعجب ڪرد و پرسید:” مگر من چه ڪار ڪردم؟”
خارپشت گفت:”چون تو ما را سر عقل آوردی و آشتی دادی.”
بعد هم یڪ، تڪه خود را خورد. همه راضی بودند چون خرس عادلانه حڪم ڪرد و هیچڪدام را نرنجاند.
🍎 🐻🐻 🍎
@mah_mehr_com
♧ #قصه_ای کودکانه و آموزنده درباره #تقلیدکردن♧
یک، دو، سه، پرواز🌈🌼
روزی باد تندی وزید. باد بچه گنجشکی را از توی لانه اش پرت کرد بیرون. بچه گنجشک هر کاری کرد نتوانست به لانه اش برگردد. چون که هنوز پرواز کردن را بلد نبود. او این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. چشمش به یک مرغ افتاد.
خانم مرغه راه می رفت و دانه برمی چید. بچه گنجشک به خانم مرغه خوب نگاه کرد. بعد هم مثل او قدم برداشت و راه رفت. بچه گنجشک راه رفت و راه رفت، تا رسید به قورباغه.
قورباغه به این طرف و آن طرف جست می زد. بچه گنجشک به قورباغه خوب نگاه کرد. بعد هم مثل او جست زد. بچه گنجشک جست زد و جست زد تا رسید به یک جوجه کلاغ.
جوجه کلاغ داشت تمرین پرواز می کرد. جست میزد و می پرید. بچه گنجشک به او خوب نگاه کرد. بعد هم مثل او جست زد و پرید.
بچه گنجشک جست زد و جست زد تا رسید به نزدیک لانه اش. آن وقت باز هم بال زد و پرواز کرد. پرواز کرد و پرواز کرد تا به لانه اش رسید.
@mah_mehr_com