eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
14.6هزار ویدیو
450 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 💔سفیر غریب ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻امام حسین علیه السلام با خانواده اش به حج رفته بود؛ یزیدشاهِ ظالم می‌خواست به زور از امام حسین علیه السلام بیعت بگیرد و به همه بگوید که نوه ی رسول الله من را قبول دارد و بهتر بودن من را پذیرفته است؛ و همه ی کارهای بدش را اینطوری پنهان کند تا کسی اعتراض نکند. اما امام حسین علیه السلام قبول نمی کرد که یک آدم ستمگر و بی دین که بدترین کارها را انجام می دهد، پادشاه مسلمانان باشد و به همه زور بگوید و ستم کند. وقتی امام حسین و خانواده اش در مکه و انجام حج بودند، نماینده ی یزید شاه به آنجا رفت. اما امام حسین که نمی‌خواست حرمت خانه ی خدا شکسته شود، مجبور شد حجش را نیمه تمام بگذارد و از مکه خارج شود. هزاران نفر از مردم شهر کوفه به امام حسین علیه نامه نوشته بودند و از او دعوت کرده بودند به کوفه برود. امام حسین پسر عمویش حضرت مسلم را به کوفه فرستاد تا ببیند واقعا مردم کوفه او را می خواهند یا نه؟ حضرت مسلم به کوفه رفت و مردم کوفه به خوبی از او استقبال کردند و به او اطمینان دادند که همه امام حسین علیه السلام را می خواهند. پس حضرت مسلم با خوشحالی برای امام حسین نامه نوشت تا آنها به کوفه بیایند. اما یزید شاه ستمگر که موضوع را متوجه شده بود، یکی از بدترین مأمورانش، ابن زیاد را به کوفه فرستاد تا حضرت مسلم را دستگیر کند. ابن زیاد مردم کوفه را با پول و طلا خرید و آنها حضرت مسلم را تنها گذاشتند. حضرت مسلم در کوفه غریب بود و دیگر هیچکس او را به مهمانی دعوت نمی کرد؛ پول و طلا مردم کوفه را فریب داده بود. و عاقبت هم مرد نادانی به خاطر پول و طلا، محل پنهان شدن او را به مأموران ابن زیاد نشان داد. حضرت مسلم مردی قوی بود و مأموران ابن زیاد نمی توانستند حریف او شوند و رئیس آنها به حضرت مسلم قول داد، اگر تسلیم شود، برایش امان نامه می‌گیرد تا پیش امام حسین برگردد. اما ابن زیاد که مردی بسیار ستمگر و بدجنس بود، حضرت مسلم را به شهادت رساند. حضرت مسلم قبل از شهادت رو به مکه می‌گفت:« 💔حسین نیا به کوفه، کوفه وفا ندارد 💔کوفی بی مروت، شرم و حیا ندارد...» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
چطور برای بچه‌هایمان خاطره‌های محرمی بسازیم؟🤔 ایده جهت فعالیت بچه‌ها در ماه محرم🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️کلیپ داستان محرم به زبان کودکانه 🥀ساده‌ترین و زیباترین حالتی که میشه داستان محرم رو برای کودکان ۳ تا ۶ سال توضیح بدیم... @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔رقیه؛ دختر کوچولوی سه ساله ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻امام حسین علیه السلام دختر کوچکی به نام رقیه داشت؛ حضرت رقیه سه ساله بود و شیرین زبان؛ امام حسین مثل همه ی باباهای دنیا، دختر کوچولویش را خیلی دوست داشت؛ مثلاً برایش یک جفت گوشواره هدیه خریده بود. رقیه هم مثل همه ی دخترهای دنیا، عاشق بابایش بود. آن سالی که امام حسین به حج رفت، و بعد مجبور شد حجش را نیمه تمام بگذارد و به عراق برود، رقیه هم در کاروان کوچک امام حسین، همراه بابا و بقیه ی خانواده بود؛ بابا، عمو، داداش، عمه، و همه‌ی کاروان رقیه را دوست داشتند و مراقبش بودند، مثلاً داداش بغلش می کرد تا خسته نشود، یا تا تشنه می‌شد، عمو به او آب می داد، گرسنه که می شد عمه به او غذا می داد، بابا به عمه سفارش می کرد خیلی مواظب رقیه کوچولو باشد. عمه او را می بوسید و موهایش را شانه میزد و با او بازی می کرد. اما یک روز گرم و سخت توی کربلا، همه چیز تغییر کرد؛ خسته که شد، داداش نبود تا بغلش کند. تشنه که شد، عمو نبود تا برایش آب بیاورد. گرسنه که شد، بابا نبود تا به او غذا بدهد. مردان کاروان نبودند، تا مراقبش باشند. فقط عمه او را بوسید و بغلش کرد و برایش لالایی خواند؛ رقیه خوابید؛ خواب بابا را دید. او در یک دشت بزرگ و سرسبز و پر از گل های قرمز و سفید و زرد، بابا را دید که به سمتش می‌آید؛ از همان دور فریاد زد:«بابایی، کجا رفتی؟ دلم برایت تنگ شد، خسته شدم، تشنه‌ام، گرسنه‌ام، باز هم برایم گوشواره می‌خری؟!» بابا که حالا به رقیه رسیده بود، او را بوسید و بغلش کرد، موهایش را ناز کرد و گفت:«دل من هم برایت تنگ شد نازدانه ی بابا؛ آمده‌ام تو را پیش خودم ببرم.» رقیه با خوشحالی از بغل بابا بیرون آمد و دست او را گرفت و گفت:«باشد، برویم.» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔آزادگی حرّ؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻کاروان کوچک امام حسین که وارد عراق شدند، محلی را برای استراحت انتخاب کردند و آنجا چادر زدند؛ حرّ بن یزید ریاحی، مردی نظامی بود و ابن زیاد ستمگر به او مأموریت داده بود تا خود را به امام برساند و او را دستگیر کند و پیش او ببرد؛ حر همراه با لشکر هزار نفره اش به محل استراحت امام حسین رسید؛ ظهر بود و گرمای هوا انسان و حیوان را اذیت می‌کرد. با اینکه لشکر حر دور چادرهای امام حسین و همراهانش حلقه زده بودند، امام حسین با آنها با محبت رفتار کردند و به یارانشان فرمودند:«به این بندگان خدا و اسب هایشان آب خنک بدهید تا حالشان جا بیاید.» بعد امام به حر فرمودند:«ما به دعوت مردم کوفه، به عراق آمده‌ایم.» حر جواب داد:«من از دعوتی که می گویید، بی خبرم! و مأمورم شما را پیش ابن زیاد ببرم.» امام حسین فرمودند:«اگر مردم کوفه از دعوتشان پشیمان شده‌اند، ما به مکه برمی‌گردیم.» اما حر قبول نکرد و گفت:«نمی‌شود. جای دیگری را انتخاب کنید و راه بیفتید تا من از ابن زیاد اجازه بگیرم.» امام حسین مجبور به قبول کردن شد و کاروان امام با همراهی لشکر حر، به سمت مکانی نامعلوم به راه افتادند؛ تا اینکه در نزدیکی کربلا نامه ی این زیاد به حر رسید. ابن زیاد دستور داده بود، حر به امام حسین سخت بگیرد و آنها را در بیابانی خشک و داغ نگه دارد تا امام بیعت با یزید بی دین را قبول کند. حر از همه ی این کارهایی که مجبور بود به دستور ابن زیاد انجام بدهد، ناراحت بود و دلش نمی خواست امام حسین و خانواده‌اش را اذیت کند؛ چون او می دانست امام حسین نوه ی پیامبر و فرزند حضرت زهرا است. اما ابن زیاد ستمگر حر را مجبور کرد، اجازه ندهد آب به کاروان امام حسین برسد؛ تا اینگونه امام حسین تسلیم بشود. حر خودش را بین بهشت و جهنم می‌دید؛ او می دید که امام حسین چقدر مهربان است، می دید در کاروان امام حسین زنها و بچه های کوچکی هستند که گناهی ندارند، او دیگر می‌دانست که حق با امام حسین است و یزید و ابن زیاد ظالم و ستمگر و بی دین و بدجنس هستند. حر تصمیمش را گرفت؛ او پول و فرمانده ی لشکر بودن و همه ی امتیازهای دنیایی اش را دور انداخت و به سمت امام حسین رفت؛ شمشیر و سپرش را به زمین زد و سرش را پایین انداخت و گفت:«ای نوه ی رسول خدا؛ من را ببخش. من در حق شما بد کردم، اما پشیمانم.» امام حسین با مهربانی حر را بغل کردند و فرمودند:«تو آزاده هستی، مثل اسمت. خدا به تو خیر بدهد.» حر در آغوش امام حسین به بهشت رسید. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔زهیر؛ همسفر کاروان عشق ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻زهیر، یک‌ مرد بزرگ و ثروتمند و شجاع از مردم کوفه بود؛ یادتون هست گفتم که امام حسین و خانواده اش برای انجام حج به مکه رفته بودند؟؛ زهیر و خانمش هم همان سال، زائر خانه ی خدا بودند. آنها در مکه شنیده بودند که یزید شاه ظالم می‌خواهد به زور امام حسین را مجبور کند تا با او دوست بشود و او را قبول کند؛ و امام حسین که می داند یزید مرد خیلی بدی است، حج را تمام نکرده و از مکه خارج شده و به دعوت مردم کوفه، در راه عراق است. زهیر خجالت می‌کشید با امام حسین رو به رو شود؛ چون می‌ترسید امام از او دعوت کند تا به کاروان آنها بیاید و دوست و همراهشان شود و زهیر دوست نداشت این کار را انجام دهد. یا پشت سر کاروان امام حسین می‌ماند، و یا از کاروان امام حسین جلوتر می رفت و تلاش می‌کرد، در هیچ استراحتگاهی، با آنها همسایه نشود و امام حسین را نبیند. تا اینکه کاروان امام و کاروان زهیر، به یک استراحتگاه، با هم رسیدند و زهیر نتوانست کاری کند. ظهر بود و آفتاب داغ و سوزان عراق به شدت می‌تابید؛ امام شخصی را پیش زهیر فرستاد و از او دعوت کرد تا به چادرش برود. اما زهیر ناراحت شد و دلش نمی‌خواست برود. خانم زهیر با دلخوری به او گفت:«نوه ی رسول خدا تو را دعوت کرده، برو ببین چه می‌گوید؛ اگر نروی، بی احترامی کرده ای و کار خوبی نیست.» زهیر با اصرار خانمش، به چادر امام رفت. مدت زیادی گذشت، خورشید کم کم می رفت تا غروب کند که زهیر سرحال و خندان به چادر خودشان بازگشت و به همسرش گفت:«میخواهم به کاروان امام حسین بروم و با آنها همسفر بشوم. حق با امام حسین است و در کنار امام حسین بودن، باعث خوشبختی است.» خانم زهیر از این همه تغییر، خیلی تعجب کرد؛ آن شب، زهیر را دید که بیرون از چادر دراز کشیده و به آسمان نگاه می‌کند. او را می دید که به هلال ماه و ستاره ها خیره شده بود، اما نمی دانست به چه چیزی فکر می‌کند که لبخندی گوشه ی لبش نشسته است. صبح فردا زهیر همسفر کاروان امام حسین شد؛ زهیر رفیق امام حسین شد و ظهر عاشورا از امام و بقیه، مراقبت کرد تا نماز بخوانند. و آخر هم در آغوش امام حسین خوشبخت شد. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫داستان دو طفلان مسلم(علیه‌السلام) @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔طفل شیرخواره؛ ♦️رباب خیلی مهربان و خوش اخلاق بود. او با امام حسین ازدواج کرده بود و چند روزی می‌شد که فرزندش، به دنیا آمده بود؛ یک پسر کوچولو، که صورت گرد و تپلش مثل قرص ماه قشنگ بود؛ پوست سفید و لطیفش مثل گلبرگ گل نازک و نرم و خوشبو بود؛ خنده هایش دل رباب را می‌لرزاند و تا صدای گریه‌اش بلند می‌شد، آرامش می‌کرد. رباب او را بغل می کرد و می بوسید. بویش می کرد و شیرش می‌داد. نازش می کرد و برایش لالایی می خواند تا بخوابد. رباب پسر کوچولویش را خیلی دوست داشت؛ او، همه ی زندگی رباب بود. اسم این پسر کوچولوی دوست داشتنی را علی اصغر گذاشته بودند؛ چون امام حسین، آنقدر پدرش را دوست داشت که اسم همه ی پسرهایش را علی می‌گذاشت. در سفر اجباری کربلا، علی اصغر تازه شش ماهه شده بود. در روزهای گرم سفر، علی اصغر در آغوش مهربان مادر، به بچه های کاروان نگاه می کرد که دنبال هم می دویدند و بازی می کردند؛ او هم دست و پاهای کوچکش را تکان می داد و می خندید؛ شاید او هم دلش می خواست با بچه ها بدود و بازی کند؛ اما هنوز خیلی کوچک بود؛ آنقدر کوچک که حتی نمی توانست راه برود. روز عاشورا خیلی گرم بود و گرما علی اصغر را اذیت می کرد؛ او تشنه بود و گریه میکرد. رباب سعی کرد آرامش کند، اما علی اصغر آرام نمی‌شد. عمه بغلش کرد و گفت:«شاید پدرش بتواند آرامش کند.» و او را پیش امام حسین برد. امام حسین بغلش کرد و علی اصغر، آخرین یار پدر شد. امام حسین گلوی علی اصغر را بوسید و نازش کرد. عمه راست میگفت؛ او در آغوش پدر آرام شد. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔سقای علمدار؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻اسمش عباس بود؛ صورتش مثل قرص ماه زیبا بود و به همین خاطر به او قمر بنی هاشم یعنی ماه فامیل بنی هاشم می‌گفتند. از همان وقتی ک خیلی کوچولو بود، تا وقتی که خیلی بزرگ شد، همه و همه جا از ادب و اخلاقش تعریف می‌کردند. قوی و شجاع بود و از هیچ چیز نمی‌ترسید. برادرش امام حسین را خیلی دوست داشت و همیشه با احترام خیلی زیادی با او صحبت و رفتار می کرد و همیشه به حرفش گوش می داد. امام حسین هم خیلی او را دوست داشت و هر جا عباس بود، خیالش از همه چیز راحت بود که عباس هست. سفر کربلا و سختی های راه با وجود عباس، آسانتر می شد؛ بچه ها آب که می‌خواستند، زود به دنبال عمو عباس می گشتند؛ خسته که می شدند، می دانستند عمو عباس هست؛ وقتی به زمین می افتادند و لباسشان خاکی و زانویشان زخم میشد، عمو عباس را صدا می زدند؛ همه ی کاروان کوچک امام حسین، دلشان به عباس خوش بود. هر کسی هر کاری داشت، می دانست اگر از عباس بخواهد، او هر طور شده ناامیدش نمی کند؛ از لشکر یزید برای عباس امان نامه فرستادند تا امام حسین را رها کند؛ اما او خیلی ناراحت شد و امان نامه را پاره کرد؛ چون اصلاً نمی‌خواست برادر عزیزش را تنها بگذارد. ظهر عاشورا هوا خیلی گرم بود و خورشید به شدت می تابید؛ همه خسته و تشنه بودند. هیچ آبی در ظرفها باقی نمانده بود و بچه ها بی تاب شده بودند. همه دور عمو عباس جمع شدند و عمو به آنها گفت:«تا شما کمی بازی کنید، من می روم برایتان آب می‌آورم، خوب گوش کنید؛ رمز بین ما، سه تا الله اکبر باشد؛ الله اکبر اول را وقتی می گویم که به فرات برسم، الله اکبر دوم را وقتی که ظرف را پر از آب کرده باشم میگویم، و الله اکبر سوم را که گفتم، بدانید نزدیک چادرها هستم و به زودی با ظرف پر از آب، پیشتان می‌آیم.» بچه ها با چشمانی خسته اما امیدوار با لبخندشان عمو را بدرقه کردند. عباس هر طور بود خود را به فرات رساند؛ بچه ها اولین الله اکبر را که شنیدند، همگی از خوشحالی بالا و پایین پریدند. عباس آنقدر تشنه بود که دستانش را پر از آب کرد تا کمی بنوشد، اما تا خواست آب را به دهانش نزدیک کند، به یاد تشنگی بچه ها و بقیه افتاد، خجالت کشید و آب را به فرات ریخت. فوری ظرف را پر از آب کرد و الله اکبر دوم را گفت. شنیدن الله اکبر دوم، بچه ها را خیلی بیشتر خوشحال کرد و حالا بی صبرانه منتظر شنیدن الله اکبر سوم بودند؛ اما... . . بجای الله اکبر سوم، شنیدند که عمو عباس ناله زد:«برادرم حسین...» امام حسین برادرش عباس را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «آب به خیمه نرسید، فدای سرت؛ حسین قامتش خمید، فدای سرت» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔 سیدالشهداء؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻وقتی به دنیا آمد، همه ی خانواده خیلی خوشحال شدند. یک نوزاد تپل و مپل دوست داشتنی، خوش بو و خنده رو؛ اسمش را حسین گذاشتند. تا کوچولو بود، توی دامن پیامبر می‌نشست، یا روی دوشش سوار می‌شد. یا همراهش به مسجد می‌رفت. گاهی اوقات امام حسین و امام حسن توی حیاط خانه ی پیامبر با هم بازی می کردند؛ به دنبال هم می دویدند و برای پیدا کردن هم، توی همه ی اتاقها سرک می کشیدند؛ پیامبر از دیدنشان و از شنیدن صدای خنده ها و حرفهای شیرین کودکانه شان، خیلی لذت می برد و همیشه می‌گفت:«حسن و حسین، پاره های تن من هستند.» پیامبر خیلی دوستش داشت؛ آنقدر که روزی در نماز جماعت، وقتی به سجده رفت و حسین بر پشتش سوار شد، آنقدر سجده را طولانی کرد، تا خودش پایین بیاید؛ خواهرش زینب هم خیلی دوستش داشت و یک لحظه هم از او دور نمی‌شد؛ او هم خیلی خواهرش را دوست می داشت؛ آنقدر که یک روز وقتی دید، زینب خوابیده و خورشید روی صورتش می تابد، جلوی نور خورشید ایستاد تا جلوی نور و گرمای خورشید را بگیرد و خواهرش اذیت نشود... اصلاً همه دوستش داشتند و کسی را پیدا نمی‌کردی که دوستش نداشته باشد. از همان اول هم مهربان و خوش اخلاق و بخشنده بود. اما هیچوقت زورگویی را قبول نمی‌کرد. ایشان بعد از شهادت برادرش امام حسن، امام سوم ما شیعیان شد. وقتی یزید اعلام کرد که پادشاه مسلمانان است، امام حسین خیلی ناراحت شد، چون یزید مردی خیلی ظالم و بی دین بود. یزید خواست به زور امام حسین را مجبور کند تا او را قبول کند؛ اما امام حسین حرف زور را قبول نمی‌کرد. برای همین از مدینه به مکه رفت و وقتی یزید، آنجا هم به سراغش آمد، به دعوت مردم کوفه به عراق سفر کرد؛ و همانطور که قبلاً برایتان گفتم، مردم کوفه گول پول و طلای یزیدشاه را خوردند و امام حسین به اجبار به کربلا رفت. امام حسین حتی دلش برای آدمهای لشکر یزید هم می سوخت و دلش می‌خواست راه درست را به آنها نشان بدهد، اما انگار گوشهای آنها، حرف درست امام را نمی شنید! شب عاشورا امام حسین به همه ی یارانش که تعدادشان زیاد هم نبود، فرمود:«فردا روز سختی است؛ اما پایان این سختی شیرین است. اما هر کس دلش نمی‌خواهد بماند، می تواند برود.» همه ی آنها گفتند که خیلی امام را دوست دارند و هیچوقت تنهایش نمی‌گذارند. امام حسین و یارانش آن شب تا صبح بیدار بودند؛ آنها با هم صحبت می کردند و به روی هم لبخند می زدند و توی دلشان هیچ غم و غصه ای نبود؛ نماز می‌خواندند و دعا می کردند. امام حسین به همه ی چادرها سر می‌زد و با آنها با مهربانی حرف می زد و به چادر بعدی می‌رفت، با خواهرش زینب هم خیلی صحبت کرد. بعد هم دور چادرها میگشت و هر جا خاری بود، آن خار را از سر راه می کند... همه ی آن شب به یاد خدا گذشت. صبح تا ظهر عاشورا، یاران امام حسین، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه، مردانگی شان را نشان دادند و در کنار امام حسین ایستادند؛ ظهر که شد، تا وقت نماز رسید، امام حسین که بخاطر دین خدا تسلیم یزیدشاه ظالم نشده بود، با سختی خیلی زیاد، همراه یاران نماز ظهر را به جماعت خواندند. و یکی یکی در راه خدا به شهادت رسیدند و از آغوش امام حسین راهی بهشت شدند. امام حسین باز هم تلاش کرد، حتی یک نفر از لشکر یزید را از اشتباه و گناه، نجات بدهد؛ اما آنها گول پول و طلا را خورده بودند و حرف درست و حق امام، برایشان اثر نداشت. هیچ روزی به سختی روز عاشورا نبود و نیست و نخواهد بود.... «اصلاً حسین، جنس غمش فرق می‌کند؛» ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت
🖤 💔شام غریبان؛ ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻کم کم آفتاب غروب کرد و آسمان پر از ستاره شد؛ اما نه غروب خورشید و نه درخشیدن ستاره ها، هیچ کدام لبخند ذوق به لب بچه ها نیاورد. با اینکه خورشید جایش را به ماه داده بود، اما هوا خیلی گرم بود. هنوز کمی گرد و خاک در هوا پخش بود و بوی دود و خاک نم خورده می آمد. همه جا ساکت و تاریک بود. بچه ها حوصله ی بازی کردن و به دنبال هم دویدن را نداشتند؛ خسته بودند و حال غریبی داشتند. آن شب عمه، همه را توی یک چادر کنار هم جمع کرد؛ برای همه کمی آب و غذا آورد و خودش لقمه در دهان بچه ها گذاشت. بعد با کمک بقیه زنها، بچه ها را خواباند. وقتی مطمئن شد هیچ کس از اهل حرم تشنه و گرسنه نیست و همه خوابیده اند، گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و مشغول خواندن نماز و دعا شد؛ سرش را به گوشه ی چادر تکیه داد و آرام اشک ریخت و با خدا دردودل کرد تا دلش سبک شود و آرام بگیرد؛ وقتی آرام شد، از ته دل گفت: خدایا راضیم به رضای خودت، الهی شکر. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 @mah_mehr_com👈عضویت