فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸خورشیدی و
💫ما چو ذره ناپیداییم
🌸 سر، بر درِ
💫آستان تو می ساییم
🌸صبح دگری
💫دمید، برمیخیزیم
🌸 تا دفتر دل
💫به نام تو بگشاییم
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
الهی به امید لطف تو...💐
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آیه آیه
💗قرآن احمدی صلوات
🌸به بهترین گل
💗گلزار سرمدی صلوات
🌸به اهل بیت
💗رسول گرامی اسلام
🌸به غنچه غنچه
💗باغ محمدی صلوات
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
نیایش صبحگاهی🤲
💫ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ...
🌺ﺑﺮﺍی ﺷﺎﻧﻪﻫﺎی ﺧﺴﺘﻪ ﻗﺪﺭی ﻋﺸﻖ،
✨ﺑﺮﺍیﮔﺎﻣﻬﺎی ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻗﺪﺭی
ﻋﺰﻡ
🌺ﺑﺮﺍی ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺮﺣﻢ،
✨ﺑﺮﺍی ﺍﺧﻤﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
🌺ﺑﺮﺍی ﭘﺮﺳﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ،
✨ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
🌺ﺑﺮﺍی ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﮔﺮﻣﺎ،
✨ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺍﺑﻬﺎ ﺭﺅﻳﺎ،
🌺ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﻲ ﺍﻳﻤﺎﻥ،
✨ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻴﮕﺎنگی ﺍﻟﻔﺖ،
🌺ﺑﺮﺍی بستگی ﺁﻏﺎﺯ،
✨ﺑﺮﺍی ﻇﻠﻤﺖ ﺟﺎﻥ، ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻴﻬﺎﻱ ﭘﻲ ﺩﺭ ﭘﻲ،
🌺ﺑﺮﺍی ﺣﻴﺮﺕ ﺩﻝ، ﺁﺷﻨﺎﻳﻴﻬﺎی ﭘﺮﻣﻌﻨﺎ،
✨ﺑﺮﺍی ﻋﺸﻘﻬﺎی ﺧﺴﺘﻪ ﻗﺪﺭی ﺭﻭﺡ،
🌺ﺑﺮﺍی ﻋﺰﻣﻬﺎی ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻗﺪﺭی ﺭﺍﻩ...
✨ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ .....
💫آﻣﯿـﻦ...🙏🙏
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸ســلام
صبح زیباتون بخیر ☕️
🌸به آخرین پنجشنبه بهار
و خردا ماه خوش آمدید ☕️
🌸سلامی گرم در طلوعی
زیبا تقدیم شما مهربانان 💕
🌸سلامی بزیبایی عشق
به لطافت دل مهربانتون💕
🌸آرزومیکنم پنجره دلتون
همیشه رو به خوشبختی باز💕
🌸و تنتون سلامت باشه
صبح پنجشنبه تون سرشاراز آرامش🌸
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_با_دست
🎀 چند مدل نقاشی خلاقانه برای بچه ها که میتونه سرگرمی خیلی خوبی براشون باشه
@mah_mehr_com
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجموعه_داستان_های_شهر_قصه
این داستان: بال بال بازی
👇👇👇
💭
🔮💭
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
💕🌈خواهر کوچکم🌈💕
خیلی از شما بچه های عزیز، خواهر یا برادر کوچک تر از خود دارید و تجربه آقا پسره قصه ما را دارید، با ما همراه شوید تا این داستان کوتاه را بخوانید...
خواهر کوچکم با من قهر کرده است. گوشه اتاق نشسته و اصلاً نگاهم نمی کند.
ابروهایش بدجوری توی هم گره خورده اند.
گردی سیاه چشم هایش، از اشک پر شده، مژه هایش هم خیس شده و به هم چسبیده اند.
پاهای تپل کوچکش را توی شکمش جمع کرده و شَست هایش را هی تکان تکان می دهد.
یکهو دلم یک جوری می شود... انگار یک عالمه تیله تویش قِل می خورند.
کتاب علومم را باز می کنم و می گذارم جلویش و مداد را هم دستش می دهم.
می گویم: بیا بکش!
یک خورده با تعجب نگاهم می کند، دماغش را بالا می کشد، لبخند می زند و بعد مداد را می گیرد.
تند و تند چند صفحه را خط خطی می کند. انگار دنیا را بهش داده اند، خوش حال و خندان و بپر بپر کنان از اتاق بیرون می رود. پاکن را بر می دارم تا کتابم را پاک کنم.
خیالم راحت می شود و بقیه مشق هایم را می نویسم.
@mah_mehr_com