41.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن زیبا و آموزنده #مهارت_های_زندگی
این انیمیشن مهارتهای مورد نیاز برای زندگی اجتماعی و نکات مربوط به آداب معاشرت در جامعه را به زبان ساده و زیبا آموزش می دهد .
موضوع این قسمت:
آقای مستطاب و خانواده
رعایت آداب اجتماعی در جمع
@mah_mehr_com
🍱🍓 #تزیین_غذای_کودک
یه شعر کوتاه یا چند تا جمله بامزه در کنار تزیین ظرف غذای بچه ها میتونه تشویق خوبی برای خوردن مواد غذایی مفید باشه😉😍👌
لباسی از سنگ دارم
شاخ ندارم چنگ دارم
نه دم، نه پر، نه گردن
ببین چه شکلی ام من
کج می روم، کجم من
با راهِ راست، لجم من
به لونه دارم که برام قشنگه
لونه من زیرِ یه تخته سنگه
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اول کار است
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃باب اسرار است
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃نغمه جان است
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برگلشن و گل،
🍃به بـویِ مهـدی صلوات
🌸برشــــیفتـگان
🍃کـــویِ مهـدی صلوات
🌸سر می زند
🍃از کنـارِ کعبـه خورشـید
🌸در سعی و طواف،
🍃روی مهــدی صلـوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🍃🌸
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
صبـح آمد و صد سلام🤗
🌺تقـدیم شما
🍃یکبـار دگر زندگی
🌺و شور و صفـا
🍃صـد شکـر که
🌺فرصتی دگر
🍃در پیش است
🌺امروز شویم
🍃بنده خوب خدا
🌺سلام دوستان خوبم
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#کارتون 🎬
سگهای نگهبان 🐶
╔═🌸🌿☃.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
🌳🐭 روی درخت بلوط 🐭🌳
مادر گفت: «برای ناهار چند دانه بلوط میخواهیم؛ ولی نداریم.»
موشی بالای درخت بلوط رفت. یک بلوط از شاخه کَند. دهانش را بازِ باز کرد و بلوط را با دندانهایش گرفت؛ امّا بلوط بزرگ و سنگین بود. برای همین، موشی تصمیم گرفت بلوط را با دستهایش بگیرد؛ ولی حالا دیگر نمیتوانست از درخت پایین بیاید. به نظرش رسید بهتر است عقب عقب برود. روی شاخه عقب عقب رفت؛ امّا به تنهی درخت که رسید، سُر خورد و از آن بالا روی زمین افتاد. دردش گرفت. با خودش گفت: «دیگر سراغ بلوط نمیروم!»
بلوط را روی زمین قِل داد و به طرف لانه رفت. در راه با خودش گفت: «من از آن بالا افتادم. بلوط هم با من افتاد؛ ولی بلوط دردش نگرفت!»
موشی، بلوط را به لانه برد و به سرعت برگشت. از درخت بالا رفت. یک بلوط کَند و روی زمین انداخت. به آرامی از درخت پایین آمد و بلوط را روی زمین قِل داد و به لانه برد.
ظهر که شد، موشی و خانوادهاش چند دانه بلوط برای ناهار داشتند.
#قصه
@mah_mehr_com
🔰 بعد از #تنبیه کودک، پرونده را کاملا ببندید.
سر کوفت،تحقیر،تکرار و تنبیه دیگر، و یادآوری گذشته؛اثرات زیان باری بر کودک دارد کودک باخطا میآموزد و در مسیر رشد اشتباهات زیادی میکند پس انعطافپذیر باشید.
@mah_mehr_com
بِرتی زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار میشد، قطرهی شبنمی را پیدا میکرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او میشد، نوارهای سیاه روی بدنش بود. چون او فکر میکرد هیچ حیوانی نمیتواند چیزی زیباتر و قشنگتر از آنها داشته باشد؛ اما او از اینکه فقط یک جفت خط روی بدنش داشت، ناراحت بود و همیشه آرزو میکرد که خطهای بیشتری داشته باشد. بااینحال، به خودش میگفت: «همین دو تا خط هم خیلی قشنگ هستند.»
اگر خطهای بیشتری داشت، پر خطترین زنبور آن منطقه میشد و همهی حیوانات، او را تحسین میکردند. پس فکری به سرش زد: «من میدانم چهکار کنم. باید از سایر حیوانهای خطدار بپرسم که چه طور اینهمه خطدارند. شاید من هم مثل آنها بشوم.»
بِرتی از جایش بلند شد و پرواز کرد تا بتواند حیوانات خطدار را پیدا کند. از روی دشتها و دریاها پرواز کرد، بالاخره به سرزمینی رسید که در آن حیوانات خطدار زندگی میکردند. اولین حیوانی را که دید، شبیه اسب بود. بهطرف او پرواز کرد و روی دماغش نشست و به او گفت: «سلام آقای گربه!»
ببر غرشکنان گفت: «من بَبرم؛ نه گربه. در ضمن، از پشتم بلند شو!»
بِرتی گفت: «خیلی ببخشید، فقط میخواستم از شما بپرسم چه جوری اینهمه خط روی بدن شما درست شده؟»
ببر گفت: «من از اول این خطها را نداشتم. وقتی کوچولو بودم، یک روز داشتم با یک گوله نخِ سیاه، بازی میکردم که ناگهان توی نخها گیر کردم. از آن روز به بعد، این خطها روی تنم باقی مانده.» با گفتن این حرفها ببر شروع به خندیدن کرد و ازآنجا دور شد.
بِرتی، بازهم به راهش ادامه داد. پس از مدتی، کِرم خطدار درازی را دید که بین علفها میخزید. روی دم او نشست و گفت: «سلام کرم کوچولو!»
مار هیس هیس کنان گفت: «من مارم؛ نه یک کرم. در ضمن از روی دمم بلند شو!»
بِرتی گفت: «آه، متأسفم! نمیخواستم شما را ناراحت کنم. فقط میخواستم بدانم که چه جوری اینهمه خط روی بدن شما درست شده؟»
مار گفت: «خب، رنگ من اول قهوهای بود. یک روز که داشتم از جاده رد میشدم، چراغ راهنمایی مرتب سبز و قرمز میشد. وقتی به آنطرف جاده رسیدم، متوجه شدم که تمام بدنم پر از خطهای سبز و قرمز شده.» مار با گفتن این حرفها خندهای کرد و رفت.
بِرتی یکبار دیگر به راهش ادامه داد تا به سنجابی با دُم خطخطی رسید. بِرتی درحالیکه روی دست سنجاب مینشست، گفت: «سلام آقای سنجاب!»لِمور دم حلقهای با عصبانیت گفت: «من لِمور دم حلقهای هستم؛ نه سنجاب. در ضمن، از روی دستم بلند شو!»
بِرتی گفت: «معذرت میخواهم، فقط میخواستم بدانم چه جوری دُم شما اینقدر خط دارد؟»
لِمور دم حلقهای گفت: «دُمَم اول سفید بود. یک روز داشتم با دوستانم پرتاب حلقه، بازی میکردم. من گفتم که میتوانند از دُمَم بهجای هدف استفاده کنند. آنها هم حلقهها را بهطرف دمم پرتاب کردند؛ اما حلقهها توی دمم گیر کردند و اینجوری شد که دمم خطخطی شد.» لمور دم حلقهای با گفتن این حرفها خندهای کرد و بهسرعت دور شد.
بِرتی با خودش فکر کرد: «خُب، حالا باید بروم دنبال چیزهایی که آنها گفتند.» اول بهطرف دشت پرواز کرد تا پیانو را پیدا کند؛ اما هر چه گشت نتوانست آن را پیدا کند. سپس به دنبال گوله ی نخ رفت، اما آن را هم نتوانست پیدا کند. بالاخره توانست چراغهای راهنمایی را پیدا کند، ولی هر چه جلوی آنها عقب و جلو رفت، هیچ فایدهای نداشت. عاقبت فریاد زد: «آیا کسی دوست دارد که پرتاب حلقه بازی کند؟» اما هیچ جوابی نشنید. هوا دیگر تاریک شده بود و تقریباً همهی حیوانات خوابیده بودند.
بِرتی با ناراحتی به خودش گفت: «من مجبورم که راه خانهام را پیدا کنم.» پس تمام شب را پرواز کرد تا سرانجام، صبح روز بعد، خسته و ناامید به خانهاش رسید. وقتی بِرتی به خانهاش رسید، کلاریس، زنبورِ پیرِ دانا را دید. بِرتی به او گفت: «من خیلی دوست دارم که خطهای بیشتری روی تنم داشته باشم؛ از خیلی حیوانات خطدار پرسیدم که چه جوری اینهمه خط روی بدنشان دارند، اما همهی آنها جوابهای نامربوط به من دادند.» کلاریس نگاهی جدی به بِرتی انداخت و گفت: «تعداد خطهای بدنت هیچوقت تغییر نمیکند و همیشه به همان تعدادی است که موقع تولد داشتهای. در ضمن، اگر خطهای روی تنت بیشتر باشد، دیگر زنبورعسل نیستی. آنوقت تو دیگر یک زنبور معمولی خواهی بود.»
بِرتی از اینکه آرزوی او باعث تبدیلشدنش به یک زنبور معمولی میشد خیلی ترسیده بود، زیرا زنبورهای وحشی عسل ندارند و فقط مردم را نیش میزنند. به همین خاطر هیچکس آنها را دوست ندارد.
بِرتی با خودش فکر کرد و گفت: «شاید همین دو تا خط خیلی بهتر باشد؛ زیرا دیگران از من نمیترسند و من را دوست خواهند داشت.»
@mah_mehr_com
📸 #ورق_بزنید | راهکارهای علاقهمند کردن کودکان به مسجد
🔸امروز روز جهانی مسجد در تقویمه. یکی از عادتهایی که میتونه به دینداری بچههامون کمک کنه حضورشون تو مسجد و شرکت در نماز جماعته. کاری که شرط عملی شدنش علاقهمند شدن و ثبت کردن خاطرات خوب در ذهن آدمها از دوران کودکیه
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دهه_نودی_ها در محرم ۱۴۰۱ در ایستگاه عاشقی😍
@mah_mehr_com