eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر ☕️ @Mobina_87b | @H0_art
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱۶۶ پاره شد محمود _ اینم از آقا پسر باباش ماهان زودتر از من پر*ی*د*م و گرفتش ... خندم گرفته بود ... عاشق بچه بود ماهان _ وای وای وای ... خوشگل پسر کی بودی تو ؟ بی صبرانه گفتم : من _ اه ماهان ... بیارش پایین منم ببینم هانیه از آشپزخونه باسینی چایی اومد کنارمون ... نشست و همون طور که بچه بغلش بود به سمت من گرفتش یه پسر سفید باچشای درشت مشــــــــــــــکی ... ای خودا دلم ضعف رفت ! من _ جیــــــــــــــــــگر خاله ... هیچی دیگه کلی قربون صدقه بچش رفتم ... ولی به پای بچه خواهر خودم نمی رسید ... از عزیزی ... محیا و ماکان هم دارای یه پسر خوشگل شدن که اسمش و گذاشتن )مهیار( و فوق العاده خوشگله چشاش ترکیبی از سبز و آبیه ... الهی قربونش برم ! من _ اسمش و چی گذاشتید جیگر خاله رو ؟ هانیه _ حامی ... به اسم من و محمود خیلی میومد لبخندی زدیم و گفتم : من _ انشاهلل عشقتون همیشه پایدار باشه وپاسخشون لبخند شیرینی بود که تحویلم دادن ناهار خوشمزه هانیه فوق العاده بهم چسبید ... شب هم خونه مامان ماهان اینا دعوت بودیم داییش رفته بوده چند وقتی آمریکا برگشته و قراره بریم اونجا ... وخبر بد اینکه دختردایی نکبتش هست ! خدافظی کردیم و به سمت خونه مامان ستاره راهی شدیم من _ خوشگل بود نه ؟ ماهان _ خیلی ... ماشاال ... ببینم ... حال دختر بابایی چطوره ؟ اعتراض کردم :
قسمت ۱۶۷ من _ اه ... همش حال این و می پرسی ... ایششششش خندید و دستش و گذاشت رو شکمم ... ماهان _ من فدای جفتتون بشم لبخند زدم و به روبرو خیره شدم من _ سالم مادرجون ... بعد از سالم واحوال پرسی با مامان ستاره و پدرجون و خانواده دایی باکمک ماهان رفتیم تو اتاقش ... دخترداییش و ندیدم ... فکر کنم توآشپزخونه بود ... لباسام و عوض کردم و یه چادر خوشگل کشیدم روسرم ... ماهان اومد سمتم و بوسه ای به پیشونیم زد و رفتیم بیرون ... محیا اینا هم اومده بودن ... درحالی که داشتم مهیار و می چلوندم صدای نازک و چندشش بلند شد : _ سالم ماهان جان دندونام و روهم فشار دادم و مهیار و دادم دست محیا ... فهمید عصبانیم ... به احترام گوهش بلند شدم و گفتم : من _ سالم عسل جان خوبی ؟ قیافه گرفت و درحالی که دستش و جلو ماهان دراز می کرد گفت : عسل _ ممنون ... ولی ماهان بااخم بهش سالم کرد و بهش دست نداد ... لبخند نشست رولبم ... حسابی ضایع شده بود ... ماهان کنارم نشست و همه مشغول حرف زدن شدیم ... عسل هم هی خودش و می چسبوند به ماهان و ماهان بااخم جوابشو می داد خیلی دوست داشتم زودتر بریم خونه ... شام خوردیم و مارال و محیا نذاشتن من بلند شم داشتن ظرف می شستن که عسل اومد توآشپزخونه و نشست صندلی کنار من عسل _ خوش می گذره محدثه جون ؟ لبخندی زدم و گفتم : من _ الحمداه
قسمت ۱۶۸ عسل _ اتفاقا دیروز داشتم فکر می کردم ... کی فکرش و می کرد شما و ماهان با هم ازدواج کنید ... یه کیس اصال ناجور باهم خواستم چیزی بگم که محیا سریع گفت : محیا _ قسمته دیگه ... خدا می خواد به بعضیا نشون بده همیشه هست یه اتفاقات عجیب بییفته عسل پوزخندی زد و گفت : عسل _ آخه می دونید ... من و ماهان نشون شده هم بودیم ... مارال _ چرا دروغ می گی ؟ عصبی شده بودم و گرمم شده بود ... بلند شدم و از آشپزخونه زدم بیرون ... من _ ماهان جان بریم ؟ ماهان که متوجه حال گرفته من شد بانگرانی بلند شد وگفت : ماهان _ بریم خانومم مامان ستاره _ عه کجا بچه ها ؟ هنوز میوه نیاوردم من _ دستت دردنکنه مامان ... یکم خوابم میاد خستم سرش و تکون داد و گفت : مامان ستاره _ فدات بشم ... چیزی خواستی بهم زنگ بزن مادر سرم و تکون دادم و ماهان وسایلم و از باال آوردم ... بعد از خدافظی که آخر سرم عسل به زور خودش و پرت کرد رو ماهان از خونه زدیم بیرون ... حسابی عصبی بودم در خونه رو باز کردیم و وارد شدیم ... چادرم و عصبی درآوردم و پرت کردم رومبل ماهان _ چرا انقدر حرص می خوری عزیزم ؟ واسه بچه خوب نیست عصبی نگاش کردم و گفتم : من _ معلومه خوب نیست ... وقتی باباش از خداشه دختر داییش باهاش اونجوری رفتار کنه متعجب گفت : ماهان _ من ؟ من غلط بکنم ... این حرفا چیه می زنی حالت خوبه ؟ داد زدم : من _ نه خوب نیست ... چرا نگفتی عسل نشون شدت بوده ؟
قسمت ۱۶۹ داد زد : ماهان _ چـــــــــــــــــــــی ؟ کی همچین زری زده ؟ من _ عســـــــــــــــل جونت ماهان _ غلط کرد ... به خــــــــــــــدا زر زده ... دروغ گفته عین ســــــــگ نفسم و فرستادم بیرون ... یهو درد بدی پیچید تو دلم ... من _ آخ دستم و گذاشتم رو شکمم ... وای خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا من _ آخ ماهـــــــــــــــان ... وقتشـــــــــــــــــــه ... جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ماهان هول هولکی پرید سمــــــــــــــــــــتم و چادرمو کشید روسرم ... از درد داشتـــــــــــــــــــــم جــــــــــــــــــــون می دادم ... ... باناخنام صنــــــــــــــــــــــدلی مـــــــــــــاشین و می کندم ... لبم و گاز می گرفتم صدای جیـــــــــــــــــغم بلند نشـــــــه ... ماهان باتمام سرعت می روند ... چند بار زد روفرمون و عربده زد : ماهان _ گمـــــــــــــشو دیگه مرتـــــــــــیکه من _ مــــــــــــــاهان ســــــــــــــریع دارم می میرممم نگاه نگرانش و دوخت به چشام و گفت : ماهان _ االن می رسیم خانومم ... االن می رسیم زندگیم ... جــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ ... تارسیدیم بیمارســــــتان پرستارا مثل مور و ملخ ریختن و گذاشتنم رو برانکارد ... فقط درد می کشیدم و دست ماهان و که دنبالمون می دویید و فشار می دادم من _ ببخشــــــــــــید ماهان ... ببخشید اذیتت کردم ماهان که دیگه داشت می زد زیرگریه گفت : ماهان _ حـــــــــــرف نزن ... خانومم نفس عمیق دستش از دستم جــــــــــدا شد و من وارد جایی شدم که بادیدنش فهمیدم اتاق عمله
۱ پارت اضافه هم گذاشتم✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون خوش
دوستی ها باید مثل تام و جری باشه درست دعوا داشتن، باهم خوب نبودن ولی همیشه تو شرایط سخت کنار هم بودن!🐈