#آقای_جلف_من
قسمت ۱۶۷
من _ اه ... همش حال این و می پرسی ... ایششششش
خندید و دستش و گذاشت رو شکمم ...
ماهان _ من فدای جفتتون بشم
لبخند زدم و به روبرو خیره شدم
من _ سالم مادرجون ...
بعد از سالم واحوال پرسی با مامان ستاره و پدرجون و خانواده دایی باکمک ماهان
رفتیم
تو اتاقش ... دخترداییش و ندیدم ... فکر کنم توآشپزخونه بود ... لباسام و عوض
کردم و
یه چادر خوشگل کشیدم روسرم ... ماهان اومد سمتم و بوسه ای به پیشونیم زد و
رفتیم
بیرون ... محیا اینا هم اومده بودن ... درحالی که داشتم مهیار و می چلوندم صدای
نازک و چندشش
بلند شد :
_ سالم ماهان جان
دندونام و روهم فشار دادم و مهیار و دادم دست محیا ... فهمید عصبانیم ... به
احترام گوهش
بلند شدم و گفتم :
من _ سالم عسل جان خوبی ؟
قیافه گرفت و درحالی که دستش و جلو ماهان دراز می کرد گفت :
عسل _ ممنون ...
ولی ماهان بااخم بهش سالم کرد و بهش دست نداد ... لبخند نشست رولبم ...
حسابی ضایع شده بود ... ماهان کنارم نشست و همه مشغول حرف زدن شدیم ...
عسل هم هی خودش و می چسبوند به ماهان و ماهان بااخم جوابشو می داد
خیلی دوست داشتم زودتر بریم خونه ... شام خوردیم و مارال و محیا نذاشتن من
بلند شم
داشتن ظرف می شستن که عسل اومد توآشپزخونه و نشست صندلی کنار من
عسل _ خوش می گذره محدثه جون ؟
لبخندی زدم و گفتم :
من _ الحمداه
#آقای_جلف_من
قسمت ۱۶۸
عسل _ اتفاقا دیروز داشتم فکر می کردم ... کی فکرش و می کرد شما و ماهان با هم
ازدواج
کنید ... یه کیس اصال ناجور باهم
خواستم چیزی بگم که محیا سریع گفت :
محیا _ قسمته دیگه ... خدا می خواد به بعضیا نشون بده همیشه هست یه اتفاقات
عجیب بییفته
عسل پوزخندی زد و گفت :
عسل _ آخه می دونید ... من و ماهان نشون شده هم بودیم ...
مارال _ چرا دروغ می گی ؟
عصبی شده بودم و گرمم شده بود ... بلند شدم و از آشپزخونه زدم بیرون ...
من _ ماهان جان بریم ؟
ماهان که متوجه حال گرفته من شد بانگرانی بلند شد وگفت :
ماهان _ بریم خانومم
مامان ستاره _ عه کجا بچه ها ؟ هنوز میوه نیاوردم
من _ دستت دردنکنه مامان ... یکم خوابم میاد خستم
سرش و تکون داد و گفت :
مامان ستاره _ فدات بشم ... چیزی خواستی بهم زنگ بزن مادر
سرم و تکون دادم و ماهان وسایلم و از باال آوردم ... بعد از خدافظی که آخر سرم
عسل به زور
خودش و پرت کرد رو ماهان از خونه زدیم بیرون ... حسابی عصبی بودم
در خونه رو باز کردیم و وارد شدیم ... چادرم و عصبی درآوردم و پرت کردم رومبل
ماهان _ چرا انقدر حرص می خوری عزیزم ؟ واسه بچه خوب نیست
عصبی نگاش کردم و گفتم :
من _ معلومه خوب نیست ... وقتی باباش از خداشه دختر داییش باهاش اونجوری
رفتار کنه
متعجب گفت :
ماهان _ من ؟ من غلط بکنم ... این حرفا چیه می زنی حالت خوبه ؟
داد زدم :
من _ نه خوب نیست ... چرا نگفتی عسل نشون شدت بوده ؟
#آقای_جلف_من
قسمت ۱۶۹
داد زد :
ماهان _ چـــــــــــــــــــــی ؟ کی همچین زری زده ؟
من _ عســـــــــــــــل جونت
ماهان _ غلط کرد ... به خــــــــــــــدا زر زده ... دروغ گفته عین
ســــــــگ
نفسم و فرستادم بیرون ... یهو درد بدی پیچید تو دلم ...
من _ آخ
دستم و گذاشتم رو شکمم ... وای
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
من _ آخ ماهـــــــــــــــان ... وقتشـــــــــــــــــــه ...
جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
ماهان هول هولکی پرید سمــــــــــــــــــــتم و چادرمو کشید روسرم ...
از درد داشتـــــــــــــــــــــم جــــــــــــــــــــون می دادم ... ...
باناخنام صنــــــــــــــــــــــدلی مـــــــــــــاشین و می کندم ... لبم و
گاز می گرفتم
صدای جیـــــــــــــــــغم بلند نشـــــــه ... ماهان باتمام سرعت می
روند ...
چند بار زد روفرمون و عربده زد :
ماهان _ گمـــــــــــــشو دیگه مرتـــــــــــیکه
من _ مــــــــــــــاهان ســــــــــــــریع دارم می میرممم
نگاه نگرانش و دوخت به چشام و گفت :
ماهان _ االن می رسیم خانومم ... االن می رسیم زندگیم ...
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ ...
تارسیدیم بیمارســــــتان پرستارا مثل مور و ملخ ریختن و گذاشتنم رو برانکارد ...
فقط درد می کشیدم و دست ماهان و که دنبالمون می دویید و فشار می دادم
من _ ببخشــــــــــــید ماهان ... ببخشید اذیتت کردم
ماهان که دیگه داشت می زد زیرگریه گفت :
ماهان _ حـــــــــــرف نزن ... خانومم نفس عمیق
دستش از دستم جــــــــــدا شد و من وارد جایی شدم که بادیدنش فهمیدم اتاق
عمله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهرتون قشنگ💕❤️🔥
دوستی ها باید مثل تام و جری باشه درست دعوا داشتن، باهم خوب نبودن ولی همیشه تو شرایط سخت کنار هم بودن!🐈
عجیبه اون تایمی که میخوام با آدما معاشرت کنم کسی نیست!
تایمی که از همه فراریم دوست دوران مهد کودکم حتی بهم تکست میده.....😶