eitaa logo
مـاٰهڪ🌚☁️
3.6هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
8.9هزار ویدیو
182 فایل
«ماهک» به معنای ماه ، ماه کوچک خوب روی دوست داشتنی و زیباروی محبوب☁️ النحیط؛ @Al_Nahit
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدوارم نور امید به قلب هاتون بتابه❤️‍🩹:)
مـاٰهڪ🌚☁️
˚.‍✨! متن برای استوریات ‹.🎀🪐.›↭. - باورت را قوی کن به نور ؛ به امید .🥛🧊. - این چه نیزیه که نمیگذره .🧚🏻‍♀️💛. - ما چاره ی عالمیم و بیچاره ی تو .🥤🏳️‍⚧️. - بخند ، گاهی با دلایل غیر منطقی .🎄🌤️.
#مدل_ناخن💙🤩
مـاٰهڪ🌚☁️
#قشنگیجات 🌸💖
≼🌧🦭≽ ━━━━━━━━·❀·━━━━━━━ « چطور بفهمیم یکی رومون کراش داره؟❤️‍🔥👀» • همیشه بهتون نگاه میکنه حتی زمانی که شما حواستون نیست👁. • سعی میکنه شما رو خوشحال کنه و کارایی انجام میده که باعث شادی‌تون میشه🤹🏻‍♀. • استرس میگیره و هل میشه وقتی با شماست🙇🏻. • همیشه هواتون رو داره و تو هر مسئله ای که پیش میاد پیشتونه و سعی میکنه ازتون دفاع کنه✌️🏻. • از ترفند های خاص و زیرکانه استفاده میکنه تا دلتون رو ببره و بهتون بفهمونه از شما خوشش میاد
#بکگراند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰۳ اما حس میکنم تو میخوای...... زل زدم تو چشماشو گفتم ببین یه چیزی بهت میگم میخوام همیشه یادت باشه نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اولی که دیدمت با همه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت نه مثله اونا باهات رفتار میکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم...هر چی باشه واقعیه از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم اروم خودشو از من جدا کرد و گفت بسه دیگه و طرف شونه هاشو گرفتم و گفتم و یه چیز دیگه سرش پایین بود با دستم چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا و :گفتم تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتنم تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟ مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونین کردم تمام سعیمو کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان .بده بعد از خودم جداش کردم برای عوض کردم جو گفتم خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟ . اونم با خوشحالی پیشنهاد مو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو آوردم گذاشتمش روی پایش و تنظیمش کردم بعد با آوا نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش بر خلاف انتظارم سرشو . گذاشت رو شونم وقت برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و عکس گرفته شد. آوا رو کرد به منو گفت بیار ببینیمش! از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش اوا اوا با ذوق :گفت وای چقد لباسامون به هم میان لبخندی زدم و گفتم اره خودمونم به هم میایم آوا با تعجب برگشت سمتم تازه فهمیدم چه گندی زدم باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه آوا که خیالش راحت شده بود گفت اره دوربینو خاموش کردم و گفتم خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به آوا بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم تو وجودم زنده شده بود اگه آوا یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم. شایدم یه چیزی بیشتر از دوستی آوا داشت لقمه.های آخر تو ظرفشو میخورد در حالی که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد. سرچند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد . لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار جاش خشکش زده بود قاشق پرش هم هنوز دستش بود . صورتامون کمتر از ۲۰ سانت فاصله داشت . نگاهمو از چشماش مشکیش گرفتم و به لباش خیره شدم خواستم برام جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچگی از جاش بلند شد و گفت: بهتره من دیگه برم اینو که گفت منم به خودم اومدم خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب شد . فقط صداشو شنیدم که گفت خدافظ! بعد در بسته شد. دستمو کشیدم تو صورتم همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست حالا داشتم چی کار میکردم بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما تو کیفش بود همون موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت کیفمو از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم یادت رفت ببری بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت: ممنون بعد با شتاب از پله ها بالا رفت. وقتی تو پیچ پله نا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه ____ أوا در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه
۲۰۴ خدایا اون چش شده بود؟ حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟؟ چرا نتونستم همون اول از جام بلندشم؟ دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم. اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ولی من چی؟ راستی راستی داشتم جلوش وا میدادم یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود. اینجوری هیچوقت مهرانو نمیدیدم اهی کشیدم و گفتم حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟ رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و و پاهامو تو بغلم جمع کردم دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو آغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد. پوزخندی زدم زندگی؟ چه زندگی؟ اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟ این که صبح تا شب کار کنی تا با شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره میدونم داره تمام سعیشو میکنه ولی به هر حال اون مرده به کاری کن من بهش عادت نکنم اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو آورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟ اهی کشیدم و گفتم خدایا دیگه بس نیست؟ همون لحظه یادم اومد که نماز مو .نخوندم از جام بلند شدم وضو گرفتم و چادر مو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم اصلا نفهمیدم چی دارم میخونم همش گریه کردم دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم همون حال و هوای نماز و گریه بهم ارامش داد از جام بلند شدم و دراز کشیدم رو تخت . باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه. حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود من برای اون به تفریح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتار کنه با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یا کریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت رفتم تو اشپز خونه برای خودم چایی گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم به یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن کاغذ و کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟ یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردات بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد ورقی که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت: سلام بدون این که سرمو بیارم بالا :گفتم سلام قرارا رو کنسل کردم ..... همون طور سر جاش ایستاده بود گفت خوبه باید زود بزیم خونه که آماده بشیم تو همون حالت موندم و گفتم باشه اووم میگم آوا؟ اینبار سرمو بردم بالا و گفتم بله؟ لبخندی زد و گفت: هیچی من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه من باشه میارم لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش
۲۰۵ از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه قهوشو اماده کردم و رفتم تو اتاق داشت روپوششو میپوشید . بدون هیچ حرفی رفتم جلو و قهوشو گذاشتم رو میز خواستم برم بیرون که گفت: چیزی شده؟ من :نه یه ذره به صورتم نگاه کرد و گفت ولی یه جوری شدی لبامو جمع کردم و گفتم نه نشدم سرشو تکون داد و گفت: بابت دیشب..... حرفشو قطع کردم و گفتم بیا دربارش حرف نزنیم لبخندی زد و گفت باشه دیگه چیزی نگفتم از اتاق اومدم بیرون تا وقتی کار تموم شد دیگه ندیدمش داشتم میزو جمع میکردم که آخرین بیمارشم از اتاقش رفت بیرون چند دقیقه بعد مهرانم اومد بیرون! خب اگه کارت تموم شد بریم دیگه کیفمو برداشتم و گفتم تموم شد تا خونه با هم هیچ حرفی نزدیم از اون جو سنگین بدم می اومد ولی ترجیح میدادم حرفی زده نشه مهران ماشینو دم در پارک کرد و گفت دیگه نمیارمش داخل من: باشه درو باز کردم خواستم برم پایین که یه چیزی یادم اومد رو کردم به مهران و گفتم من ارایش کردن بلند نیستم! لبخندی زد و گفت: اماده میشم میام بالا یه کاریش میکنیم سرمو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوار کتون مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو گاشتم تو کیف همون موقع مهران در زد درو براش باز کردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود .بالا الحق که خوشتیپ بود. یه نگاه به من کرد و گفت: اماده ای به صورتم اشاره کردم و گفتم نه نشست روی مبل و گفت لوازم آرایشتو بیار ببینم بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت در آورد بعد از نیم ساعت به خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت یه کم ریمل و رژ و کرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشین پیاده شدم و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم رفتیم سمت در ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد پشت در به دنیای دیگه بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه تو نوری که فلش میزد گم میشدن و دوباره پیداشون میشد صدای آهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون باز کرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم کنارش بالاخره حرفش تموم شد پسره رو کرد به منو :گفت: خوشبختم اوا خانوم سرمو تکون دادم ولی حرفی نزدم مهران متوجه استرس من شده بود دستمو گرفت حقله کرد دور بازوش_و منو کشید سمت جمعیت اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرفی میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود اغلب دخترا پشت\شونو کرده بودن به پسر او از پشت در حالی که به هم چ\سبیده بودن و سرشون تو هم بود میرقصیدن بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه آدم میرق&صیدن. با صدای مهران به خودم اومدم تولدت مبارک گلسا جون
شبتون‌خوش💖✨
سلام به روی ماهتون ♥️ امروزتون زیبا 😍
«کلٌ ما یعشر به قلبك، صحیح.» هر چیزی که به قلبت الهام می‌شود، درست است✨🌚...
وایب خوبش🤌🏻🌿
اگر از بلندای آسمان بترسی، نمی‌توانی مالکِ ماه شوی! 🌖✨ ️
#بک💕