eitaa logo
ماهک
3.2هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بهد از ظهر بریم دور بزنیم... با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا... یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون... خیلی استرس داشتم... نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم نکنه سوتی بدم و آبروم بره یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم(سبحان الذی سخرلنا هذا و...) خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود... با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان... تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم.. در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای دروازه یهو من رو به خودم اورد... خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت: -منتظر چیزی هستین؟ -مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟ -نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره... -بدجور تو ذوقم خورد... -دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم... دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه... حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم... . . از زبان مینا روز به روز رابطم با محسن صمیمی تر میشد و علاقم هم بهش بیشتر... یه جورایی بهش داشتم وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند... وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم... حتی به بارکه مجید بهم جوی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم... و همین باعث شده بود احساس
🌈 با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒 - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜 - راست میگی 😉 اره همین کارو میکنم ... 👌 آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ... - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒 - اوهوم 🚬 مگه تو نمیکشی ؟؟ - راستش نه! دیگه اینا آرومم نمیکنه رفتم سراغ قوی ترش 😌 - قوی تر چیه دیگه؟ - بیخیال - مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️ راستی .... 😳 یادم رفته بود ... دیشب کجا بودی ؟؟؟ - واییی یه جای خوووووب 😍 - بمیری ... خب بگو دیگه - مهمونی! - مهمونی ؟ خونه کی ؟ - ترنم میشه خربازی در نیاری 😒 مهمونی! پارتی! - پارتی؟؟ 😳 مرجان تو میری پارتییییی ؟ - نمیدونی ترنم .... اینقدر خالی میشم ... 😌 خیلی خوبه ... خیلی ... 😍 - میفهمی چی میگی ؟ چرا میری اونجا ؟ 😧 - یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ... - من عمرا پامو اونجا بذارم 😑 - چرا مثلا ؟؟ -اونجا واسه امثال من و تو نیست ... اونجا واسه دختر پسرای ... - تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡 خودت یه بار بیا ببین ... من که فقط با اونجا آروم میشم ... - مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏 - خوشی ❗️ حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉 - این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒 خوشی باید دائمی باشه - میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒 ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏 چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️ دیگه نتونستم حرفی بزنم .... دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم .... حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒 - دفعه بعد کی میری ؟ - آخر هفته میخوای بیای ؟ - اره - باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉 - شب؟ 😨 -‌ اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر 😏 - خودتو مسخره کن 😒 باشه یه کاریش میکنم . - یه لباس خوشگلم بپوش از اون لباس خاصا 😉 - برای چی ؟؟ 😟 من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم - خب نشو چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️ -اها ... باشه حله 👌 تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴
🌈 نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم ( - ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم بابا رضا کجاست؟ خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون سلما: واییی سارا چقدر حرق واسه گفتن دارم باهات - منم همین طور خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا سلما: خوب شروع کن - نوچ ،اول تو سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ) از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم ( سلما: هیسسسس ،چه خبرته - واییی شوخی نکن کیه؟ میشناختیش؟ سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش - وایییی ،پس عاشق هم شدین سلما: نوچ ،من عاشق شدم - شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟ سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم - وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟ سلما: اره - تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟ سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ، گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی سلما : یه عاشق - خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟ سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه -خاله ساعده چی؟ سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج میشویم .این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون .کشاند و به مرکز بهزیستی آورد .کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند .کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع .دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است .تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم .تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم * .مبارکه عزیزم، جواب مثبته - :گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم چی مبارکه خانم پرستار؟ - !جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی - :شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند !دارم خاله میشم - .کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد .دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود :از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم .بیا قدم بزنیم تا خونه - بد نباشه واسهت؟ - :دستی روی شکمم میکشم !نه بابا - .صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش .برگها را بشنود !اونجا رو نگاه کن هانیه - !به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی .دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم :با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد !زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس - .خب ما هم داریم نگاه میکنیم - !نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد * :به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم چرا زهرا نیومد؟ - .سرش درد میکرد - چرا؟ - .جواب سوالم را نمیدهد .به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود .رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد