#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_پنجم 🌈
از زبان مجید
.
تو اتاقم نشسته بودم و دعای توسل میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم:
-مامان؟ کاری داشتی؟
-مجید؟؟
-جانم مامانم؟
-یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم...
-چی شده مامان
-آمادگیشو داری؟
-اره مامان بگو تا دلم بالا نیومده
-الان خالت زنگ زد...
-خب...چی گفت؟؟
-خلاصه پسرم قسمت دست خداست
-وایییی...نههههه
-باید همیشه راضی باشیم به رضای خدا
-نههههه مامان
-گفتم آمادگی نداریاهل نکن حالا...عروس خانم هم دلش اینوره مثل اینکه
-چی مامان؟چی شد؟ منکه نصف عمر شدم...
-خواستگاری فردا رو به خاطر شاخ شمشاد کنسل کردن...
-واییی خدا...راست میگی مامان؟خدایا شکرتتت
-ولی فعلا دلتو آب و صابون نزنیا...فعلا بچسب به درست تا یکم بزرگ تر بشی...خالت گفت با مینا هم زیاد صحبت نکنی ولی به نظرم کم محلی هم نکن بهش...بزار بفهمه ازدواجش باتو عاشقونست نه صرفا سنتی....
.
داشتم بال درمیاوردم...تو پوست خوندم نمیگنجیدم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت...
بهم ثابت شد که مینا هم دوستم داره...
اصلا مگه میشه اونهمه خاطره بچگی رو فراموش کرد و بهم علاقه نداشت
بهم ثابت شد که اون داداش گفتناش از سر محبته
فهمیدم تا اینجا راه رو درست اومدم و باید همینطور ادامه بدم...
برای مینا پیام های مذهبی و در مورد شهدا میفرستادم و اونم باز با اینکه میگفت ممنون داداش ولی مطمئن بودن خوشش اومده...
دوست داشتم همون شوهری بشم که تو رویاهاش میخواد...
یه فرد مذهبی و با ایمان و مقید...
زندگیم شده مینا...
روزم مینا ...شبم مینا...
تو هر مهمونی مینا بود میرفتم و هرجا نبود نمیرفتم...
هرجا فکر میکردم شاید مینا منو ببینه خوشتیپ میکردم و هرجا نبود اصلا تیپ و قیافم برام مهم نبود...
تو دانشگاه به خودم اجازه نگاه کردن و حرف زدن به هیچ دختری رو نمیدادم چون این کار خیانت در حق مینا بود...
اون به خاطر من خواستگارشو رد کرد و حالا اگه من با دختری حرف بزنم که خلاف انسانیته...
اینو از این بابت میگم که چون تو دانشگاه دانشجوی زرنگی بودم و معمولا همه از من جزوه میگرفتم و توی یه طرح علمی هم شرکت کرده بودم که هم تیمیم دختری به نام زینب بود...
یعنی تو کل دانشجوهای ورودی رشتمون فقط من و زینب مذهبی بودیم...
و احساس میکردم به بهونه های مختلف میخواد باها حرف بزنه
نه جرات اینو داشتم که بهش بگم باهام صحبت نکنه و نه میخواستم باهاش حرف بزنم...
به خاطر همین از اون کار انصراف دادم و یکی از دوستام جایگزینم شد
#رمان #رمان_مذهبی
#او_را
#پارت_بیست_و_پنجم 🌈
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .
😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :
- خوش اومدی بانوی من 😍
دوست داشتم زودتر ولم کنه
دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .
- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!
- ببخشید 😂😂
از بس دوستت دارم ...
خب خانومی بیا بشین ببینم ...
کم پیدا شدی ....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش
- ترنم ....
چیزی شده ؟؟
چرا اینجوری میکنی؟ 😢
- چجوری ؟؟؟
- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری !
- نه! خوبم ...
چیزی نشده ... 😒
- پس چته ؟
- ببین عرشیا ...
من همون روز اول گفتم این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !!
- ترنم ؟؟؟
تموم کنی؟ 😢
شوخیت گرفته ؟
چیو میخوای تموم کنی ؟
زندگی منو ؟
عمر منو ؟؟
- لوس نشو عرشیا 😒
مگه دختری ؟؟
من نباشم ، کسای دیگه هستن!! 😏
- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟
کی هست ؟
من جز تو کیو دارم ؟؟ 😥
- به هرحال ...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد ... 😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!! 😳
شوکه شدم !!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
- پاشو بابا شوخی کردم 😳
چرا اینجوری میکنی ؟؟ 😒
مثل دخترا میمونی عرشیا 😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !! 😡
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! 😭
- ترنم باورکن من بی تو میمیرم ....
خودمو میکشم !!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری !
به جون خودت جز تو کسیو ندارم ... 😭
- من نمیتونم این قول رو بهت بدم !!
من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند ...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :
- ترنم خواهش میکنم .....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد ...
#رمان #رمان_مذهبی
#نگاه_خدا
#پارت_بیست_و_پنجم 🌈
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست
- باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده! یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو
- نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم
،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی؟
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم
- وااایی تو رو خدا
) رفتیم داخل مغازه (
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره
- فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم
عاطی: انتخاب کن دیگه
) چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد (
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفا همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم
- واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم
- دیونه
) گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده(
عاطی: سلام آقا،،
ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود
#رمان_مذهبی #رمان
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_پنجم 🌈
زهرا شاکی میشود
بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟ -
!نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی -
!عمو -
:دستش را میگذارد روی گوشهایش
جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چهطور تحملش میکنی مهدی؟ -
:مهدی نگاهم میکند و میگوید
.فرشتهها رو که تحمل نمیکنن -
.رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم
:عمو اما سری به نشانهی تاسف تکان میدهد
!زن ذلیل -
حالا نگفتین اینها چیه؟ -
:عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید
هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم -
.گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها
:ذوقزده رو به مهدی میگویم
آره مهدی؟ -
:آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید
یعنی حرف من رو قبول نداری؟ -
:میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم
.عمو کوچیکهی خودمی -
:میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم
اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟ -
:سرش را تکان میدهد و میگوید
.آره...چه خوب که اینکار رو کردید -
:در دلم فریاد میزنم
"خدایا شکرت برای این روزهای خوب"
***
کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان
:میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافهتر میگویم
.حوصلهم سر رفته -
:بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید
!ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟ -
!آره -
!چیکار کنم من حالا خانمم؟ -
:فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم
.بیا بریم پشت بوم -
:ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید
!پشت بوم؟ -
.آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم -
:لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید
!بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟ -
:میخندم. پرافتخار میگویم
!من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟ -
.حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت
#رمان_مذهبی #رمان