eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 اصن حوصله شوخی ندارما شیواعهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه -شیوااااااا -مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد... -چی شده؟؟ -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه... -اره..خب؟ -خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟ -خب که چی؟وایسم بزرگ بشه -نه خله به خانوادت بگو به مجید علاقه داری -وااااااا....که چی بشه؟ -بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی.. -خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم -برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن -واییی راست میگیا...اما گناه داره مجیدنمیخوام دلبسته تر بشه -خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش ازونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتوگ مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه... . مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم.. . شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش... قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟ به نفس عمیق کشیدم و گفتم: بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم... -اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا -هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه -قربون اون حیا و خجالتت برم... -مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟ -قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست... -با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه... -خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟ -نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....
🌈 راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد . - سلاااااام خوشگل خودم 😍 - سلام عزیزم. خوبی ؟ - اگه خانومم خوب باشه 😉 چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ... آخرش چیشد ؟ هیچی ... الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏 دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔 - ممنون ، خوبم - پس منم عالیم 😉 کجایی نفسم ؟؟ - دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊 - خب چرا خونه ؟ اونجا که تنهایی ، بیا پیش من. منم تنهام 😉 - آخههه ... - آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ... لطفاً ... 😢 - باشه عزیزم. میام. - قربونت برم مننننن 😍 بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن. - باشه ممنون. فعلاً قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی. همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠 خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖 کلا از نازکشی بدم میومد دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌 اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉 یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈 تو راه بودم که مرجان زنگ زد ! - جانم - سلام عزیزممم. خوبی ؟ - سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟ - وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام .... - خسته ی چی ؟؟؟ کجا بودی مگه ؟؟ - پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁 - الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو - چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒 - دارم میرم پیش عرشیا - ای بابا ... تا کی اونجایی ؟ نمیشه بپیچونیش ؟ - نه بابا خواستم ، نشد ! میرم دو سه ساعت میمونم میام خودمم حوصلشو ندارم . - عه چرا ؟ دعواتون شده ؟ - نه ، دعوا برای چی ؟ - پس چرا حوصلشو نداری ؟ - ندارم دیگه . سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒 - زیادی بی اعتماد شدیا 😅 دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅 - دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !! - تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟! - خودش که اینجوری میگه ! ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ، هیچکسم ازش خبر نداره ، از عشق خبری نیست ! 😒 هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏 خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒 - خیلی عوض شدی ترنم 😳 - بیخیال نگفتی کجا بودی ؟؟ - اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉 - باشه گلم ، پس فعلا - فدات ، بای
چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه - سعید؟ یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی - از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دلش بمونه یاسری : ) خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ( : چرا میخوای بری ؟ - به خودم مربوطه ) سریع از کافه رفتم بیرون ( متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم )خندیدمو نگاش کردم(: چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین یاسری : مگه من چمه؟ - هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین ) یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد ( منو دید سرخ شد ) دلم میخواست برم خفه اش کنم( - آقای شاهینی خیلی ممنون بابت رازداریتون سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم دوسه روز مونده بود به هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی - واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی هووووف از دست تو زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که ‍ یعنی این همه اشتراکتون منو کشته عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
🌈 خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم - :دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید .میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن - ...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم - ...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی - .آقای پر از سادگی گشنهمونه - :بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید .شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم - میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش :اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ - فهمیدی؟ - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ - ...حالا هر چی - .چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم - :میخندد و میگوید !ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم - *** خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری .خوابیدم چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را !که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند :سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم کجا میرفتی؟ - .سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو - .خب بیا بریم خونهی ما - .نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو - .لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است .کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای .رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم :عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید .دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه - میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو :میپرسم چیه این پلاستیکها؟ - :مهدی میگوید ...نگاه کن توشون رو - یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی !پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی :زهرا متعجب میپرسد عروسک؟ - :عموسبحان با شیطنت میگوید .آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید - .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست