#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_یکم 🌈
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.
.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم
.
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره
.
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن
.
گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..
نتونستم بقیش رو بگم
.
-قربون پسر خجالتیم برم
خب عزیزم زودتر میگفتی
چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره.
-راست میگی مامان
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو
پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
#رمان_مذهبی #رمان
#او_را
#پارت_بیست_و_یکم 🌈
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ...
چشامو به آسمون دوختم ...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره !!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ...
این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ...
مرجان راست میگه ...
ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم ! 😒
اینهمه میدویم
آخرش که چی ؟؟
به کجا برسیم ؟
به چی برسیم !؟
کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد ...
دیگه از همه مسخره تر برام ، کارای مامان و بابا بود
حرفاشون
تلاششون
که چی ؟
از چی میخوان فرار کنن ؟
هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم ...
آخ سرم ....
سرم ...
سرم .... 😖
نه ...
من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم ... 😭
من میخواستم آیندم روشن باشه ...
من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم ...
پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟
برای چی اینهمه فن و هنر و ...
داشتم منفجر میشدم ...
سرم داشت گیج میرفت ... 😭
چراغ سبز شد ...
با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم .... 😭
به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم ❗️
تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون .
زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا ...
مرجان با دیدنم رنگش پرید 😳
-چیشده ترنم !؟؟ 😨
-مرجان مشروب ...
فقط مشروب ... 🍷🍷🍷
بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه !
- خوبی خوشگلم ؟ 💕
بهتر شدی ؟
- مرجان 😭
- دیگه گریه نکن دیگه ...
اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ...
حالا که خوردی ، باید خوب باشی 😉
باشه ؟
- از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم ... 😣
آخه مگه میشه ؟
اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت
حالا توی بیشعور میگی همش کشک ؟؟؟
- چرا به من فحش میدی ؟ 😳
من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش !
- یعنی من اشتباه میکردم !؟
نه ...
من نمیتونم ...
من بی هدف نمیتونم نفس بکشم ...
من مال تلاشم
مال پیشرفتم !
- پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد ؟؟
خانومِ پیشرفت و ترقی ! 😏
یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی !
الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار 😒
- اصلا تو دروغ میگی !
من بعد رفتن سعید اینجوری شدم !
ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره !
- زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه ، مفتم گرونه ! 😒
- به تو چه اصلا ؟
من باید برم ، دیرم شده ...
خداحافظی کردم و رفتم خونه
#رمان_مذهبی #رمان
#نگاه_خدا
#پارت_بیست_و_یکم 🌈
چشم
رفتم نشستم روصندلی
به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود
خندم گرفت تو این لباس دیدمش
آقا سید هم واقعا همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد
حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه
بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم
عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره
با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده
باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم
عاطفه هم گفت: بله
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن
منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم
رفتم جلو
- سلام اقا سید من سارام خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه
عاطفه: وایییی سارا از دست تو
آقا سید :) همون جور که سرش پایین بودگفت( خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین
- خواهش میکنم باید حتما میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو
) عاطی مانتو میکشید ،(: سارا میکشیمت
- ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره
) سرمو بردم زیر چادر (.
عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون
- ای جووونم چه عروسکی شدی تو
عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی
- وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم
عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون
- دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم
عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن
- ای وای ببخشید) صورت خوشگلشو بوسیدم ( خوشبخت بشی
از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه
رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود
منم رفتن یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم
ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا
دفترمو برداشتم شروع کردم به فکر کردن
اسم چند تا از پسرای دانشگاه و نوشتم از بینشون سه نفرو انتخاب کردم گفتم فردا رفتم دانشگاه با یکیشون صحبت کنم
ببینم چی میشه
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود
یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ،
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم
دیدم شاهینی داره با چند نفر صحبت میکنه
رفتم جلو ،دست و پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم
- ببخشید اقای شاهینی
) شاهینی یه نگاهی کرد به من(
شاهینی: بله بفرمایید
-میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم
#رمان_مذهبی #رمان
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_یکم🌈
چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به
:مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم
اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون -
.میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه
:با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
!اطاعت فرمانده -
***
.از خستگی روی زمین می افتم
:مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید
.آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن -
.مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات -
دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟ -
جونم؟ -
!من گشنمه -
!خب؟ -
خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم -
!الان هشت شبه
:رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم
!اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم -
:دهانش باز میماند، با تعجب میگوید
آشپزی بلد نیستی؟ -
!نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم -
چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟ -
جانم؟ -
!جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد -
:با حرص میگویم
و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ -
نه؟
:اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم
!بدت هم نمیاومده انگار -
:خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید
تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟ -
...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه -
:دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید
نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟ -
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای
تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به
:سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید
مهمون نمیخوای صابخونه؟ -
خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و
بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و
:آرام پیشانیام را میبوسد. رو میکند سمت مهدی و میگوید
.گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم -
مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان
:میدهد
..!زن ذلیل
#رمان_مذهبی #رمان