eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @Moojazi ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 نزدیک ظهراست گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم. تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے: خوش اومدید…التماس دعا قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان. اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد. …. وفقط این کلمه به زبانم می اید: محتاجیم…خدانگهدار چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل. مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ…. _ . صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ….مرد! تمام تنم سردمیشود! اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے…یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم . دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز…. رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده. باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم چندتقه به درمیخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود! دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند. باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع…چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم… _ چی…چ…چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه….داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدانستم که .
🌈 از زبان مجید . با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد... ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم... خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه . تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود توی این سفر کلی متحول شدم و با شهدا آشنا شدم. کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم مرد واقعی یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن کدومو برگردونم اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد... از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺️☺️ . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود چون خیلی حس و حال معنویش خوب بود و با شهدا و منششون اشنا شدم . . از زبان مینا . خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم. احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم. احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم. اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم. در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود تعجب میکردم چرا یه عده گریه میکنن نمیتونستم بعضی چیزا رو درک کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت... . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون دور از خانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
🌈 سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد. مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه. امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️ نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔 سعید منو نابود کرده بود ... حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ... برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم. استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود. خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅ بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ... اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥 از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد... - درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟ - برای من فرقی نداره. اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید. -من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ... راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟ - فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒 - بگو بهزاد! چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ... - بله؟؟ 😠 - چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ... ولی تو خیلی بداخلاقی ... و از همه هم جذاب تر 😉 - مثل اونا هم خرررر نیستم... پاشو برو بیرون 😠 - چرا اینجوری میکنی؟ 😳 مگه من چی گفتم؟؟ - گفتم برو بیرووووون ... من نیازی به استاد ندارم. خوش اومدی 😡 - متأسفم برات ... هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد، حیف که پدرت با عموم دوسته ..... 😡 دختره ی وحشی ... 😒 شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ...
🌈 عاطی: عع میزاشتی ماهم میاومدیم کمک باهم فکر میکردیم ) خوابم پرید(: عع راست میگی ،الان میام دنبالت عاطی: خدا شفا بده تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه - سلام دوست عزیززززم عاطی: چیه مهربون شدی - عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا عاطی: آخه بهت نمیاد - کجا بریم حالا؟ عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا شوهر پیدا نمیشه عاطی: واه واه ،تو از کجا میدونی من شوهر میخوام حالا - بابا من نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم خواهررررر،،،،سارا جان از قدیم میگن گشتم نبود نگرد نیست عاطفه : دیونه ،پس بریم دو تا دبه ترشی بخریم یکی واسه من یکی واسه تو - واقعا ندید بدید شوهریماااا رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب عشقت ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار - سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده21 عاطی: عع سارا بس کن زشته - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم - من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم عاطی: بی مزه )سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی ( - عاطی کمک میخوام عاطی: باز چه گندی زدی - یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که عاطی: نه اینکه نیستی .. حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره - عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرت ا واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن عاطی: وااایی شوخی نکن - نه بیکارم دارم اراجیف میافم - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم عاطی: این دیگع بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری ) کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش( خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو - من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده
🌈 داداشت چی گفت؟ - :هق هقش بلندتر میشود وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت - باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون. .هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با .چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود چی شده؟ - .شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم :دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم .بیا من برات توضیح میدم - *** .میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود :ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ - :دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. - این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟ :ملتمسانه میگویم تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، - .خرابترش نکن .پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش - :خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم .از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره - :به سمتم برمیگردد و میگوید من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، - .من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم :لبخند میزنم !عموی من، مَردتر از این حرفهاست - .نفس عمیقی میکشد و میرود از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت .خوابش برده آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض .در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم :حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و - نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار .میاومد لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و :نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم کیه؟ - .سبحانم - .در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد :میگوید