#مدافع_عشق
#پارت_دوازدهم 🌈
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را #باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند…
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقوراسمتم میگیری…
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!…دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست❣️نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!…
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری…
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!…بگیردست ریحانو…
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره…
_ وا!…خب عاخه…
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش…
نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری…
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست ۳ماه همسرمن باشـے!اینڪه ۹۰روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه,
نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! #برای_قلبت
#رمان #رمان_مذهبی
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_دوازدهم 🌈
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم
-اخه الان همه منتظرن...
-خب باشن...به ما چه میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!
-حدس بزن
-خونه مامان جون
-آفرین به خانم باهوش خودم
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!
-اره عزیزم...از مامان گرفتم
.
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
.
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن
.
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون
.
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه روی سقف خونم..
-خونت؟!؟
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!
-اها از اون لحاظ
.
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...
. .
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو
.
از خـــواب پـــریـــدم
.
قلبم داشت تند تند میزد
وای خدایا یعنی همه خواب بود
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا
#رمان_مذهبی #رمان
#او_را
#پارت_دوازدهم 🌈
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒
به قول مرجان
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه ،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،
کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم 😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال ....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
- ترنم ...
چرا آخه اینجوری میکنی ؟
بخاطر کی ؟
سعید ؟
الان معلومه سعید بغل کی ...
-مرجان ببر صداتو ...
تو دیگه نگو! 🚫
نمیبینی حالمو ؟
خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...
- خب من چیکار کنم ؟؟
- آرومم کن! فقط آرومم کن ...
چندثانیه نگام کرد ...
- بشین تا بیام ...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...
- این چیه ؟؟
- مشروب 🍷
- چیکارش کنم ؟
- یچیز بهت میگما !! 😒
بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟
لامصب از سیگارم بهتره ...
چندساعت تو این دنیا نیستی !
از همه این سیاهیا خلاص میشی !
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !
فقط زل زده بودم به مرجان !
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !!
- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟
- میخوری نوش جون ،
نمیخوری به جهنم !
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید .... 😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم ... 😣
چشمامو که باز کردم ، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود ... 🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد ، زد زیر خنده 😂
- بالاخره بیدار شدی ؟
خیلی بهت خوش گذشتا !
- زهرمار! به چی میخندی ؟
- نمیدونی چیکار میکردی 😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی 😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
- کوفت! سرم درد میکنه مرجان ...
- حالت بهتره ؟
- نمیدونم. حس میکنم مغزم سِر شده !
خسته ام !
باید زود برگردم خونه ...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن ! 😒
- اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی !
ولی مواظب خودت باش !
بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
برگشتم خونه !
هنوز نیومده بودن !
خب خیالم راحت شد !
حتماً امشب هم رفتن همایش ...!
#رمان_مذهبی #رمان
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_دوازدهم 🌈
فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو
پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟
من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال
بدبودنها از سرمان کنده شود! میتوانم؟
!اصلا میدانی چیست؟ نمیآید به درک
.من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم
!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم
اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاجمصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب
.شود
!اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش
.نفس کلافهای میکشم و از اتاق بیرون میروم
.لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم
.با فکر حرفها و درگیریهای چند دقیقه قبل با خودم، خندهام میگیرد
.عشق پسرعمو دیوانهام کرده، خدا رحم کند
ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد
.و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد
همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید
"دارند، یعنی کیست؟
.پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم
.صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود
.در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است
:متعجب نگاهش میکنم که میگوید
...اومدم بگم که -
سلام آقا مهدی! چیزی شده؟ -
:کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید
.سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم -
:متعجب میگویم
قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ -
.میبینم که میخندد
.واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه -
.میگوید و میرود. میگوید و میرود و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم
.باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنینانداز میشود
"واسه امرِ خیر خدمت میرسیم"
.چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود
.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند
:مادرم میزند روی دستش و میگوید
!خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟ -
.انگار لبهایم را به هم دوختهاند
.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم
.مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد
:همه که داخل میآیند عمو میپرسد
اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ -
:تمام توانم را جمع میکنم و میگویم
.آره، مهدی بود -
:پدرم کنجکاو میپرسد
چهکار داشت؟
#رمان #رمان_مذهبی
#نگاه_خدا
#پارت_دوازدهم🌈
واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟
ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن
تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن
- نمیدونم باید بگردم
ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه
- باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم
ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا
این چه کاریه اخه ،بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹شب بود که در خونه باز شد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی، برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ) یاد یاسری افتادم( بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین
- جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود ،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ) یه آهی کشید و چیزی نگفت( دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو
حسین
ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
) عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره
بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با
دوتا پسر،،،،،
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم
مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن
ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای
سلما تنگ شده بود(
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم
جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه
همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم
دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه ....چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود
یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم
نگاه کردم عکس به قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara
وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی
کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن
کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم
ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم
دیدم ادرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بلند شدم
- استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
استاد: بله بفرمایید
#رمان #رمان_مذهبی