eitaa logo
ماهک
3.2هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 از زبان مینا . اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد. اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه. با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد. یه روز گفت: -مینا؟ -بله؟ -یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی -ممنون -اما ازت یا چیزی میخوام -چی؟ میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای حرف نزنی..با دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه. -باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین -نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا...بزدگ تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من صلاحت رو میخوام... -یعنی به من شک دارین؟ -نه عزیزم...به بقیه شک دارم . نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دوستش دارم و این برام مهمه... چند ماهی همین جوری گذشت تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد خواستگاریم. ازم خواسته بودبا مجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم. . از زبان مجید . نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم... گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم... . ((سلام مینا خانم راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد. انگار اصلا براتون مهم نیستم. تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه. مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم اما متاسفانه...)) . دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم قلبم داشت میارزید. فکری به سرم زد. همه متن رو پاک کردم باید حضوری باهاش حرف بزنم...چشم تو چشم ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود... لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش. تا رسیدم جلوی در دیدم... .
🌈 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم . یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم - الو ؟ یه پسر بود! صداش ناآشنا بود - سلام ترنم خانوم - سلام. بفرمایید؟ - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا - اهان ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ؟ - عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم 😅 - بی اجازه ؟؟ - بله ؟؟ - بی اجازه شمارمو برداشتید؟ 😒 - بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ... - اوکی بفرمایید 😏 - ببینید ... عرشیا خیلی شمارو دوست داره ... -خب ؟ 😏 - چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟ - نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش . - عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده مادرشو تو بچگی از دست داده پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕 - پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏 چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂 - اینطور نیست خانوم .... عرشیا واقعا عاشق شماست .... شما عشق اول و آخرشید - ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏 - امممم ... نه ... خب ... چیزه ... بالاخره برای هرکسی پیش میاد ... حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉 - برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟ - ترنم خانوم ... گذشته ها گذشته ... مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست - عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡 - نه ... باورکنید پشیمونه ... بهش یه فرصت دیگه بدید ... ازتون خواهش میکنم .... لطفا ... - باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ... - ممنونم 😊 لطف کردید 😉
🌈 الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم - سلما من هنوز تو شوکم سلما ) خندید( سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه - پس خدا کنه عاشق نشم ، سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ) همین لحظه صدای در اومد( خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ) شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق( - سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و سلما: قابلت و نداره - حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیمااا سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم - نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده - بزاریم واسه فردا ،؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟ سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم سلما : واااییی دختر ،از دست تو )باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه ( سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم رفتم بیرون - سلام خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور سلما : سارا زود باش - چشم چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه
🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه - خب؟ - .حس میکنم دختره - خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر :از من میگوید .مبارکه - ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ - !چرا میرم. آخر این ماه - میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ - :حس میکنم صدایش خش برمیدارد !بیسیمچی بود - !"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود :مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید .مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد - شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟ :ناباور سرم را تکان میدهم شوخی میکنی عمو؟ آره؟ - .سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد .مهدی دیگه نیست - :ناباور و بلند بلند میگویم شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده - .عمو :با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد .مفقودالاثر شده - :کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید .گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم - :با صدایی که از بغض میلرزد میگویم .مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه - .چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم *** .چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را .بدتر میکند .هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند .خیره میشوم به سقف سفید !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی .فرصت نشد بیشتر با هم باشیم .میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم