eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 زبان مجید . جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد... قلبم تند تند میزد... استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم. داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله -سلام..شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن . . از زبان مینا . بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون... قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و... رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه.. از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه الان اگه محسن ببیندش چی؟ -سلام...شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست کا محسن بیاد بیرون و شر درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟ -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم... -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا... -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین. . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟ . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟ -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه -شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟ -خب من قصدم خیره -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران .
🌈 کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒 دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ... - مرجان؟ مری ؟ - هوم 😴 - مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ... - ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد - اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی 😒 بلند شو لوس نشو ... - وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم - باشه ، خودت خواستی .... لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم - مرجان؟ - هووووممممم ؟ 😖 - هنوز میخوای بخوابی؟ - اوهوم 😢 - باشه بخواب ... و آب لیوانو خالی کردم روش 😂 مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم 😳 - مگه مرییییییییضیییییی؟ 😰 بیشعوووووررررر ... خفت میکنم 😠 زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم - تقصیر خودت بود 😝😂 همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐 آب یخخخخخ بود نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود 😣 فقط جیغ میزدم و فحشش می دادم اونم میخندید و میگفت - تقصیر خودت بود 😝😂 تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم ، بدنم سر شده بود از سرما مرجان هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت 😁 با اینکه از دستش حرصم گرفته بود ، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت ... چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم ... 😢
🌈 من برف ندیده بودم .فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم .کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت .کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی، چرا حتی پیکرت برنگشت؟ ...مفقودالاثر شدهای !نیستی .نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟ سرم را بالا میگیرم، !افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود .اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود .اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد .کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟ اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟ کاش خوب نبودی، !کاش بهترین نبودی .آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد !اما هم خوب بودی و هم بهترین ...رفتهای .رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت .رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول، !شهری که پر است از خاطرات کودکیمان رفتهای و من که گفته بودم "عشق خانمان سوز است با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به .صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
🌈 آبمیوه خوردیم منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد هر چی دلش خواست بهم گفت بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن بابا رضا: سارا جان خوش گذشت سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین - اره بابا جون ،عالی بود عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون منو سلما: آخجوووون بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم سلما: سارا؟ - جانم سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی - خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه - هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون سلما: واااییی باز بخوابی - اره خستم غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ، بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱شب شد شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق - واااییی سلما فردا علی جونت میاد سلما: اره سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت - میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا ) بالشتشو پرت کرد سمتم ( سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی - دیگ به دیگه میگه روت سیاه خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل - اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عشقش سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته کنارش -سلام ) علی آقا سرش و پایین کرده بود(: سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم