ماهک
✦حاضر جوابی های که بدردت میخورن✦🤘🏿✨
#ѕαϲнℓι🌸
─────⊱◈◈◈⊰─────
✧هرکی بهت گفت:
¹.چقد بد خطی: بهتر از حرف زدن با توعه😂😉
☆☆☆
².چه رشته ای بدرد نخوری داری: اره نه تو رشته شانس اوردیم نه تو همنشین😂☺️
☆☆☆
³.خجالت بکش: من میکشم تو رنگ کن😂😉
☆☆☆
⁴چقد دست پختت بده: اگه خوب بود به تو نمیدادم بخوری😂😏
[همه دنبال شادی هستن، هيچ کس نمی خواد درد و رنج بکشه، ولی بدون بارون نمیتونی رنگين کمون داشته باشی.. 🌧🌈]
‹☔💜 ⸾⸾ #قشنگیات ••
‹ ☔💜⸾⸾ #انگیـزشـی ••
#فکت
11_شاید همه آرزو ها واقعا در ساعت 00:00 برآورده میشدند تا یک نفر ساعت 00:00 آرزو میکنه که آرزوی هیچکس برآورده نشهT_T
12_وقتی ناراحتی فکر میکنی همه آدمهای دور و برت خوشحالن:(
13_اگه مدرسه جای خوابیدن نیست پس خونه هم جای درس خوندن نیست!!
14_دانش آموزان دبیرستانی الان همون میزان استرسی رو دارن که بیمار های روانی سال 1950 داشتن !!!!
15_شاید ما رنگ ها رو متفاوت می بینیم ولی همه با یک اسم صداشون میزنیم!
جای جمله ی « آخه چرا این اتفاق داره برای من میوفته؟»
را با این جمله عوض کن:
این اتفاق سعی داره چی به من یاد بده؟!
#روانشناسی🌱
#انگیــزشـی🍫
•
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هشتم 🌈
خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام -
:میخندد
!تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت -
لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟
چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟
چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟
سبحان خوابه مادر؟ -
.رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده
.آره خانم جون، خوابیده -
.بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه -
.دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم
صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای
.دل عمو فعلا ابری بود
تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و
.سربه زیر بود، از جایش بلند شود
:صدایش به گوشم میخورد
!سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه -
:به سمت خانمجان میآید و میگوید
.زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن -
.نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد
.چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند
:مضطرب میپرسم
چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ -
...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر -
:نفس راحتی میکشم که میگوید
.پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه -
:میخندم و به شوخی میگویم
.بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه -
.پاشو دختر، کم نمک بریز -
:رو میکند سمت مهدی و میگوید
راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ -
بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ -
...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه -
...آخ -
.خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده
.خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند
!حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟
:مینا دستم را میگیرد و میگوید
داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ -
در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و
.روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند
:خانمجان به حرف میآید و میگوید
راضی نیستی مادر؟ آره؟ -
هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب
.میگیرم
#رمان #رمان_مذهبی