eitaa logo
ماهک
3.2هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
◞و بِکَ استَجیرُ مِنَ تَواتُرِ الاحزان و پناه بر تو از حزن های‌ پی‌درپی🌱🍊◟
11_شاید همه آرزو ها واقعا در ساعت 00:00 برآورده میشدند تا یک نفر ساعت 00:00 آرزو میکنه که آرزوی هیچکس برآورده نشهT_T 12_وقتی ناراحتی فکر میکنی همه آدمهای دور و برت خوشحالن:( 13_اگه مدرسه جای خوابیدن نیست پس خونه هم جای درس خوندن نیست!! 14_دانش آموزان دبیرستانی الان همون میزان استرسی رو دارن که بیمار های روانی سال 1950 داشتن !!!! 15_شاید ما رنگ ها رو متفاوت می بینیم ولی همه با یک اسم صداشون میزنیم!
جای جمله ی « آخه چرا این اتفاق داره برای من میوفته؟» را با این جمله عوض کن: این اتفاق سعی داره چی به من یاد بده؟! 🌱 🍫 •
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🦋✨•
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🦋✨•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت - لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟ چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟ چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟ سبحان خوابه مادر؟ - .رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده .آره خانم جون، خوابیده - .بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه - .دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای .دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و .سربه زیر بود، از جایش بلند شود :صدایش به گوشم میخورد !سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه - :به سمت خانمجان میآید و میگوید .زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن - .نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد .چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند :مضطرب میپرسم چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ - ...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر - :نفس راحتی میکشم که میگوید .پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه - :میخندم و به شوخی میگویم .بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه - .پاشو دختر، کم نمک بریز - :رو میکند سمت مهدی و میگوید راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ - بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ - ...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه - ...آخ - .خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده .خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند !حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ :مینا دستم را میگیرد و میگوید داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ - در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و .روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند :خانمجان به حرف میآید و میگوید راضی نیستی مادر؟ آره؟ - هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب .میگیرم
🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽✨