#فکت
11_شاید همه آرزو ها واقعا در ساعت 00:00 برآورده میشدند تا یک نفر ساعت 00:00 آرزو میکنه که آرزوی هیچکس برآورده نشهT_T
12_وقتی ناراحتی فکر میکنی همه آدمهای دور و برت خوشحالن:(
13_اگه مدرسه جای خوابیدن نیست پس خونه هم جای درس خوندن نیست!!
14_دانش آموزان دبیرستانی الان همون میزان استرسی رو دارن که بیمار های روانی سال 1950 داشتن !!!!
15_شاید ما رنگ ها رو متفاوت می بینیم ولی همه با یک اسم صداشون میزنیم!
جای جمله ی « آخه چرا این اتفاق داره برای من میوفته؟»
را با این جمله عوض کن:
این اتفاق سعی داره چی به من یاد بده؟!
#روانشناسی🌱
#انگیــزشـی🍫
•
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هشتم 🌈
خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام -
:میخندد
!تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت -
لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟
چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟
چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟
سبحان خوابه مادر؟ -
.رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده
.آره خانم جون، خوابیده -
.بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه -
.دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم
صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای
.دل عمو فعلا ابری بود
تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و
.سربه زیر بود، از جایش بلند شود
:صدایش به گوشم میخورد
!سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه -
:به سمت خانمجان میآید و میگوید
.زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن -
.نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد
.چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند
:مضطرب میپرسم
چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ -
...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر -
:نفس راحتی میکشم که میگوید
.پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه -
:میخندم و به شوخی میگویم
.بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه -
.پاشو دختر، کم نمک بریز -
:رو میکند سمت مهدی و میگوید
راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ -
بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ -
...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه -
...آخ -
.خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده
.خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند
!حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟
:مینا دستم را میگیرد و میگوید
داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ -
در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و
.روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند
:خانمجان به حرف میآید و میگوید
راضی نیستی مادر؟ آره؟ -
هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب
.میگیرم
#رمان #رمان_مذهبی
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_نهم 🌈
.هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم
:صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که
چشه مهدی؟ -
.همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم
.آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را
:یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید
.زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی -
.چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم
:دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد
اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست -
.که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون
.حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند
:خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید
!فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته -
.خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا
:کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید
.الهی قربون زنداداشم برم من -
***
.در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست
از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه
.عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم
.صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم
سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش،
.دلم هُری میریزد
:نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم
چی شده زهرا؟ -
.بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند
فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟
با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان
.گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند
:دستش را در دست میگیرم و میگویم
نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ -
:با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند
!هانیه، اون من رو زد -
.کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی -
فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی -
مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد...
...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم
:هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد
هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون -
پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟
منظورش عموسبحانه؟ -
آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت -
مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش،
!بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه
اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر
ناسازگاری دارد با این دختر؟
#رمان #رمان_مذهبی