#روانشناسی
•چگونه آرامش داشته باشم و شاد باشم؟
١)عادت کنید همیشه افکاری شاد داشته باشید.
٢)همه ی وقت را بدون فکری ناسالم زندگی کنید.
شاید فکر کنید سخت است، اما اگر تمام وقت هم نتوانستید، یک روز دیگر امتحانش کنید تا به آن عادت کنید. به این ترتیب زندگی شما در جهت سلامت، شادی و سرزندگی حرکت خواهد کرد. عمده ی توجهتان به خبرهای مثبت،امیدوار کننده و سازنده باشد، مراقب باشید که شنیدن خبرهای ناگوار روحیه ی امیدورای، مثبت اندیشی، تلاش و پشتکار شما را ضعیف نسازد. سعی کنید هیچ وقت دیگران را ناامید نکنید ویا حوادث واخبار دلخراش،ومایوس کننده را برای دیگران تعریف نکنید.
❞ #مراقبت≼🎻🦋≽
━━━━━━━━·❀·━━━━━━━
«کاهش ریزش مو👱🏻♀🌸»
• موهات رو از انتها و به صورت اروم برس بکش!
• استرس رایج ترین دلیل ریزش مو!
• موهات رو موقع بستن نکش!
• از کلاه گیس یه صورت مدام استفاده نکن!
• حوله رو خشن نکش روی مو!
• سعی کن غذاهای سالم بخوری جای فست فود!
• بعد از شامپو زدن و استخر، موها رو قشنگ آب کشی کن!
• مداوم رنگ نکن، بهشون استراحت بده!
━━━━━━━━·❀·━━━━━━
#تلنگرانه
اگهسرسفرهافطاربهکسیکه
کنارمانشستهبگوئیم روزهاتقبولباشه،اونچیجوابمده ؟
حتمامیگه:
ازشمامقبولباشهوممنونموکلیبهمون محبتمیکنه...
حالااگهسرافطارسرمونروبالابگیریم
وبهامامزمانعرضکنیم :
آقاجونروزهتونقبول،
مطمئنباشیدآقاهرجوابی بدهند،دعاشوندرحقمونمستجابه:))
منسرسفرهافطارمیگم:
آقاجونروزتونقبولباشه
وامیددارمبهاینکهآقابفرمایند:
ازشمامقبولباشه،عاقبتبخیربشی.
اینپیامرواینقدرمنتشرکنینکههمهسر
افطارباامامزمانحرفبزننوبهیاد حضرتمهدیباشنوبرای
ظهورشوندعاکنن:)!💛
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و گفت:
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من...
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم:
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و گفت:
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من...
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم:
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس