#بک_گراند✨🤍
•• 🧶✨
هميشه يه چيزی واسه به دست آوردن داشته باشيد،
يه چيزی واسه جنگيدن!
اونجا كه احساس بی نيازی ميكنی،
اونجا كه دلت هيچی نميخواد،
از دست ميری...🍂
#انگیزشی
#روانشناسی ╮🧠💫╭
↜شخصیتتو رشد بده🌻☁️
💕┊•برای شغل آیندت تلاش کن
🥦┊•به روح و جسمت برس
🔖┊•ایده هاتو روی کاغذ بنویس
💃🏻┊•تو خونه برقص
🦄┊•فیلم های انگیزشی ببین
🍧┊•آشپزی کن
❌┊•نه گفتن رو بلد باش
درسی که ازش متنفرم رو چطوری بخونم؟!🐾💙
1-اولین درس روزت اون باشه📚
2-برای خوندنش جاییزه تعیین کن📚
3-اون درس رو حتما صبح بخون که انرژی بیشتری داری📚
4-اون درس رو برای یک نفر توضیح بده📚
5-از تستای ساده اون درس شروع کن و خوب تحلیلشون کن📚
𔘓 ִֶָ ¦ #درسی
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-•
-🍵🌿
*‹شبامتحانهودرساتمونده؟🌿🌤›
•🦋•ازخلاصهنویسیهایدوستاتاستفادهکن!*
*•☔️•اولبخون،نمونهسوالبزن،وبعدمرورکن!
•🍇•هر۴صفحهایروکهخوندیبرگردومرورکن!
•🍓•باصدایبلندمرورکن،زودترتموممیشن!
•🦋•براییهفردخیالیتوضیحبدین!
•🍓•درسایمهمتررواولشروعکن!*
𔘓 ִֶָ ¦ #ایده_برای_شب_امتحان
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · 🍵🌿
#آقای_جلف_من
قسمت 82💕
محیا سعی می کرد بهم نزدیک شه و باهام حرف بزنه ...
بعد ازاینکه وسایلش و جمع کردم از اتاقش زدم بیرون ... بادراومدن صدای زنگ در چادرمو سرم کردم
و در و باز کردم ... بادیدن ستاره خانوم لبخندی زدم و گفتم :
من _ سلام ستاره خانوم
لبخند تحسین آمیزی زد وبالحن خاصی گفت :
ستاره خانوم _ سلام عزیز دلم ...
رفتم کنار وگفتم :
من _ بفرمایید داخل
بدون تعارف وارد شد که مامان سریع از آشپزخونه دراومد و خیلی صمیمی اومد پیش ستاره خانوم
ستاره خانوم پهن شد رومبل و منم مجبوری رفتم توآشپزخونه تایه شربت بریزم بیارم میل کنن
صدای محیای لوس به گوشم رسید
محیا _ سلام مادرجون ... خوش اومدین
زیرلب اداش و درآوردم :
من _ سلام مادرجون ... خوش اومدین
یه عـــــــــــــوقم زدم و از آشپزخونه خارج شدم ... شربت و گرفتم سمتش ...
بالبخند برداشت و گفت :
ستاره _ ماشاهلل ممنون دختر عزیزم
بامن بود ؟ جـــــــــــــــــون من ؟ عه واقعا ؟ باشه
من _ خواهش می کنم ... نوش جان
محیا _ چخبر مادرجون ؟
چشم غره ای بهش رفتم و رومو کردم اونورم ...
ستاره خانوم _ والا مادرجون رفتم سفارش حنا دادم ... یه زحمتی دارم برای محدثه خانوم گل
رومو سریع کردم سمت ستاره خانوم ... لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
من _ درخدمتم
لبخندش کش اومد و گفت :
ستاره خانوم _ یه زحمتی بکش نیم ساعته دیگه برو حنا روبگیر ... البته پسرم ماهان هم همراهتون
میاد ... پسرم ماشاهلل خیلی آقائه
یکی به من مشما بده ... فقط خواهشا مشکی باشه ... باالا آوردم معلوم نشه
درصورتی که نیش محیا باز بود گفت :
محیا _ چرا که نه ... محدثه سرش درد می کنه برای این کارا
مامان یدونه محکم زد به پهلوش که فکر کنم دیگه بچه دار نمیشه
لبخند مصنوعی تر زدم و گفتم :
من _ البته ... چشم
چادرم و عصبی کشیدم روسرم وهمین طور که پامو محکم می کوبیدم روزمین راه افتادم سمت بیرون
بدون خدافظی اومدم بیرون که ماهان تکیه زده به میله راه پله ها بالبخند کجی به
من زل زده بود
من _ علیک سلام ... خواهشا زودتر بریم من کار دارم
بعدم بی اهمیت بهش جلوتر راه افتادم ... صدای قدمهاش و پشت سرم میشنیدم
ادامه دارد
#آقای_جلف_من
قسمت 83🚶♀🌙
قفل ماشینش و زد و منم سوار شدم ... مثل همیشه پشت ... ومثل همیشه اخمای اون توهم
توخود مغازه حرفی نزدیم ... سنگینی نگاش از توآیینه کلافم کرده بود ...
دستش و برد به سمت ظبط و یه آهنگ چرت گذاشت
آهنگ ساسی مانکن به نام)استاد(
گویند گویند گویند که روزی مهر دلبری به دل یکی افتاد ... ای کاش نمیفتاد
گویند که هرشب تویه دستش یه پیاله بــــــــــــــــــــ ...
نزاشتم یه دقیقه هم از آهنگش بگذره که بالحن جدی و سردی گفتم :
من _ میشه قطعش کنید ؟
لبخندی زد و گفت :
ماهان _ نوچ ... قشنگه
سری به عنوان تاسف تکون دادم و نگاهم و از نگاهش گرفتم ... بعد چند ثانیه صدای آهنگ مذخرف قطع
شد !
به مغازه که رسیدیم پیاده شدیم ... یه پسر جوون و محترم فروشندش بود ... حنای سفارش داده رو گرفتیم
چقدرم سنگین بود ... ماهان زود پرید و از دستم گرفت ... پسره فکر کرد من و ماهان عروس دامادیم کلی
بهمون تبریک گفت ... ماهان که پررو بود نیشش باز تر شد و من اخمم بیشتر !
هیچی دیگه الان بریم خونه باید بشینیم حنای محیا خانوم و تزئین کنیم ... حیف خواهرمه ... حیف !
از رو صندلی بلند شدم و مشغول پوشیدن لباس شدم ... یه لباس طوسی رنگ ساتن
آستین حلقه ای ... بلندیش
تا روی رونم بود ... به خودم توآیینه خیره شدم ... خوب شده بودم ... موهای طالییم
فر شده بود ... سایه طوسی و
ریمل و رژگونه آجری و رژ گلبه ای رنگ ... ساده بود و شیک ... سریع مانتو و شلوارم و پوشیدم و شالم و
آروم انداختم روسرم و جوری که اصلا موهام معلوم نشه پوشیدمش ... چادرم و برداشتم و آروم کشیدم
روسرم ... آخیش ! نفسم دراومد ... مارال هم کارش تموم شده بود ... باهم خارج
شدیم از آرایشگاه و به طرف آژانسی
که زنگ زده بودیم رفتیم و سوار شدیم ...
مارال _ وای خودت و خفه کردی باچادر ... یکمی بزار هوا بخوری
خندیدم و گفتم :
من _ نمی خوام توچشم باشم
مارال _ اوه اوه ... خودشیفته
دم در خونه نگه داشت ... اوه که چقدر شلوغ بود ... نصف مهمونا اومده بودن ...
انقدر بدم میاد از این مردا دم
در وایمیستن ... چادرم و درست کردم و سعی کردم صورتم معلوم نشه ... کوچه
چراغونی شده بود و باصفا
تند تند با مارال قدم برداشتیم و باخجالت از میون اون همه مرد و پسر گذشتیم ...
یعنی اصلا وقت نکردم
باعموهاو دایی ها سلام علیک کنم ... باکلی سرخ و سفید شدن بالخره رفتیم توخونه ...
اوه اوه چخبر بود
خوب خداروشکر خونه بزرگ بود و جاداشت ... سریع رفتم تواتاقم که دیدم دخترای
فامیل اشغالش کردن
من _ هوی بیشورا بی اجازه تواتاق من چی کار می کنید ؟
ادامه دارد
#آقای_جلف_من
قسمت 84🪐♾
همشون جیغ زدن و رگبار سلام و احوالپرسی ریخت روسرم ... بامارال آشناشون کردم
...
نشستم روتخت و تند تند مشغول پوشیدن جوراب شلواری شیشه ای مشکیم شدم
شبنم خندیدو گفت :
شبنم _ دخترخاله ماروباش ... اصن یه ذره هم تحویلمون نمی گیره
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
من _ دلت هوس کتک کرده ها پشمک خانوم
خندید ... خوشحال بودم از دیدنشون ... چند وقتی بود ندیده بودمشون ... خاله پرید
تواتاق و گفت :
خاله _ دخترا ... عروس و داماد دارن میان !
سریع پر*ی*د*م و شالم و برداشتم و سرم کردم و روی بازوهام و پوشوندم ... خوب
بود ... از اتاق خارج شدیم
بوی اسپند و آهنگ و کل باهم قاطی شده بود ... لبخندی زدم و چادرمجلسی رو
برداشتم و دورم پیچیدم ... بالخره
داماد می خواد بیاد ... زود کفشام و پام کردم و رفتیم توحیاط ... اوخی آجی خوشگلم
بااون لباس دنباله دار پوست
پیازی قشنگ شده بود ... شنل همرنگشم انداخته بود روسرش ... مامان اسپند و
انداخت توبغلم و دویید توبغل محیا
وماکان ... ای جان دامادمون چه خوشگل شده ...
بانیش باز رفتم سمتشون و اسپند و چرخوندم دورسرشون ... بادیدن ماهان دهنم باز
موند ... چه خوشگل شده
بی نامو ... الاله ال اهلل ... پیرهن تنگ سبز رنگ چشماش و شلوار جین مشکی ... و اما
موهاش توصورتش بود
عینک خنگولیش و نزده بود و خیلی جذاب شده بود ... داشت دست میزد و بالبخند
به ماکان نگاه میکرد ...
انگار سنگینی نگاه من و حس کرد قبل از اینکه برگرده رومو کردم طرف مهرشاد که
بانیش باز داشت
دست میزد ... ای جونم ... داداشم چه خوشگل شده ! موهاش توحلقم
اسپند و پرت کردم توبغل مارال وبدون اینکه اهمیت بدم باهاش قهر بودم رفتم
توبغلش ... سفت بغلم کرده
بود ...
من _ بااینکه خیلی خری ولی خوشبخت شی
خندید و گفت :
محیا _ مرسی خواهری گلم
ازبغلش دراومدم و روبه ماکان جذاب گفتم :
من _ ای وای داداشی خودت و بدبخت کردی ... یه عمر پشیمونی روبه جونت خریدی
... بااینکه میدونم چه بلایی سرت میاد ولی خوشبخت شی
خندید و گفت :
ماکان _ چاکرتم به مولا آبجی
کشیدم کنار و زود پر*ی*د*م توخونه تا آهنگ بهتری پلی کنم ... تمام مدتی که می
دوییدم نگاه سنگین ماهان و حس
می کردم ... عروس داماد واردشدن و فامیالی ماکان اینا ریختن وسط ... حجب و
حیاشون کجا رفته ؟
شنل از روسر محیا برداشته شد ... وای موهاش چه قشنگ شده ... همش فر ریز
شده بود و یه گل همرنگ
لباس گوشه موهاش بود ... جـــــــــــونزبابا ... خواهرمون خوشگل بوده ها ...
مخصوصا الان که پشماش و زده
قشنگ تر شده
ادامه دارد
وقتی کسی باهاتون درد و دل میکنه، یعنی میدونسته شما به نحوی میتونید حالشو بهتر کنید. شعور اینو داشته باشید که درست گوش کنید، با توجه به شناختی که ازش دارید کمکش کنید و از گفتن جمله های : وای برو بابا توام سخت گرفتی، اینکه چیزی نیست من بدترشو داشتم. خوشی زده زیر دلت و امثالهم پرهیز کنید. سطح دغدغه هیشکی مسخره نیست. موضوع اینه که یا ما از اون سطح گذشتیم،
یا هنوز بهش نرسیدیم...
شبتون خوش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آدما به اندازه باشید🚶🏻♀...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیفه ها اینا همش میگذره میره🍂🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید هیچوقت اون دوستی نباشم که...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم دارم یادمیگیرم چجوری زندگی کنم ☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین خیانت انسان به خودش ...🍭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه ایمان داری که روزای خوب تو راهن...🌿❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگما حتا اون کسای هم که خدارو قبول ندارن بارها زندگیشون به مو رسیده...🙈❤️🩹