eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
406 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.2هزار ویدیو
101 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ به پروردگارت اعتماد کن 🔹شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت. برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست. 🔸اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت. 🔹شیخ چون این صحنه را دید، حالش دگرگون شد. رنگ رخسارش پرید، صیحه‌ای زد و غش کرد. 🔸چون به هوش آمد، چوپان علت را پرسید. 🔹شیخ گفت:  گوسفندان تو عقل ندارند. اما می‌دانند که تو خیر آن‌ها را می‌خواهی. با شنیدن صدای تو، سریع اطاعت کردند و از بیراهه برگشتند. 🔸من انسانم و عاقل. ولی حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است، گوش نمی‌دهم. 🔹کاش به اندازه این گوسفندان، من از خدای خود می‌ترسیدم و امر و نهی او را گوش می‌دادم. @mahale114
شبنامه 1036.mp3
13.25M
کودتای_سینما علیه ایران / بیانیه داعشی شاد کن علیه قانون / خانه ی سینما، با ایران است یا علیه ایران؟ شبنامه / خانه سینما اخیرا بیانیه ای صادر کرده که بیش از هر چیز بوی علیه وطن می‌دهد / در این بیانیه آنها به بهانه دفاع از دو بازیگر بازداشتی نکاتی را خطاب به مسئولان قوه قضائیه مطرح کرده‌اند / بررسی رفتار خانه سینما و تحلیل رفتار بازیگران نشان می‌دهد که دستی در کار است تا این سازمان موثر و پر قدرت، یک بازو برای کسانی باشد که می‌خواهند بی‌رحمانه علیه ایران اقدام کرده، پروژه‌های ضد ایرانی ساخته و در این کشور به نمایش در آورند... / @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 استاد 📁 «تحرکات بهاییان در آشوب‌های اخیر کشور» لطفا بیشتر مواظب دشمن مشترک باشیم 📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ 👇 🌐 t.me/Masafbox/3943 @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه چهارم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه پنجم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... این بار برای پایین آمدن از دکل بیشتر اذیت شدم. به علی گفتم: «نمی‌شه من همین‌جا بمونم؟» گفت: «تا کی می‌خوای بمونی؟ بالاخره باید برگردی.» به ناچار خود را به پایۀ فلزی چسباندم و با هزار هول‌وولا آرام آرام پایین آمدم. مردم و زنده شدم تا پایم به زمین رسید. گروه دونفرۀ دیگری هم برای دیده‌بانی بود و شیفت‌ها بین ما دو گروه تقسیم می‌شد تا تمام روز کار دیده‌بانی بی‌وقفه انجام شود. وقتی نوبت استراحتمان بود، به مقری در جزیرۀ جنوبی می‌آمدیم و آنجا استراحت می‌کردیم. سنگر بچه‌های ادوات، پشتیبانی، ترابری و سنگر بچه‌های اطلاعات در کنار هم، این مقر را تشکیل می‌داد. قبلاً آنجا سراسر آب بود و به‌تازگی آن منطقه را خشک کرده بودند. جانوران آنجا نیز به‌خاطر تغییر اکوسیستم یا تلف شده بودند، یا زنده و گرسنه بودند. داستان موش‌های به‌جامانده در جزیرۀ جنوبی از همین قرار بود. هر موش به‌قاعدۀ یک بچه‌گربه بود و گرسنگی، آن‌ها را وحشی کرده بود. فقط کم مانده بود ما را زنده‌زنده بجوند. وقتی خسته از دیده‌بانی برمی‌گشتیم هنوز چشممان گرم نشده بود که موش‌ها سراغمان می‌آمدند و سرانگشتانمان یا لالۀ گوش را می‌جویدند. بااینکه هوا گرم و شرجی بود، من خودم را پتوپیچ می‌کردم و بدون اینکه جایی برای نفوذ موش‌ها باشد می‌خوابیدم. علی که در برف و بوران و منطقۀ کوهستانی مریانج بزرگ شده بود، به‌شدت گرمایی بود و نمی‌توانست در آن گرما زیر پتو بخوابد. حتی اگر با گرما کنار می‌آمد قد بلندش زیر پتو جا نمی‌شد. برای همین، تا می‌خوابید موش‌ها مثل مگس مزاحم روی پایش می‌نشستند و انگشتانش را زخمی ‌‌می‌کردند. بعضی اوقات علی عصبانی می‌شد و روی آن‌ها اسلحه خالی می‌کرد. می‌گفتم: «علی، توی سنگر تیراندازی نکن. کمونه می‌کنه یه بلایی سرمون می‌آری.» اما او گوش نمی‌کرد. موش‌ها نمی‌گذاشتند او بخوابد و او نمی‌گذاشت من بخوابم. یک روز علی‌آقا آمد و گفت: «چرا خون توی چشم‌هاتون افتاده؟ چرا این‌قدر خسته‌اید؟» گفتم: «چه عرض کنم؟ موش‌ها علی رو اذیت می‌کنن، علی هم روی اونا رگبار می‌گیره. اگر تیر به جای سفتی بخوره و برگرده چه کنیم؟» علی‌آقا به علی رو کرد و گفت: «راست می‌گه؟ واقعاً این کارو می‌کنی؟» علی گفت: «چه کنم؟ انگشتای پام‌و ببین.» اتفاقاً همان لحظه از انگشت شصت علی خون جاری بود و اوضاع رقت‌انگیزی داشت. علی‌آقا گفت: «یه امشب‌و تحمل کنید، فردا می‌دونم چه‌کار کنم.» آن شب را به‌انتظار علی‌آقا به صبح رساندیم تا ببینیم چه فکری در سر دارد. صبح علی‌آقا با گربه‌ای در بغل، به مقر آمد. با خنده گفتم: «علی‌آقا، عجب فکری کردی!» گفت: «بیاید این گربه رو بگیرید، کمی دست روی سرش بکشید تا با شما انس بگیره. بعد هم براتون موش می‌گیره.» علی‌آقا گربه را گذاشت و رفت. من و علی گربه را به سنگر آوردیم. ظرف آبی برایش گذاشتیم و نازش را کشیدیم. در همان دقایق اولیه، موشی درون سنگر آمد و گربه به‌سمتش دوید. ما خوشحال شدیم که سنگر چنین نگهبانی پیدا کرده و دیگر موشی به آن نزدیک نخواهد شد. یک آن، موشِ گرفتار جیغی کشید و انگار دیگر موش‌ها را برای کمک خبر کرده باشد، جلوی سنگر پر از موش شد. موش‌ها به گربۀ بیچاره حمله بردند و از سر و کولش آویزان شدند. گربه میومیو می‌کرد و به عجز افتاده بود. وقتی دید کاری از دستش برنمی‌آید فرار را بر قرار ترجیح داد. من و علی مثل مستند‌های جذاب حیات وحش، مات این صحنه شده بودیم و خشکمان زده بود. وقتی گربه فرار کرد به علی گفتم: «این گربه گناه داشت. اومده بود به کمک کنه و الان ما باید بهش کمک کنیم. بلند شو بریم نجاتش بدیم.» علی با حرف من جستی زد و از سنگر بیرون پرید و من هم دنبال او دوان شدم. جلوی سنگر یک راهروی اِل‌مانند بود تا از ورود ترکش‌های مستقیم جلوگیری کند. هنوز کامل از این راهرو بیرون نرفته بودم که گلولۀ توپی به سقف سنگر اصابت کرد و سنگر خراب شد. من که در حال دویدن بودم، افتادم و فقط پایم زیر گونی‌ها ماند. شنیدم از دیگر سنگرها بچه‌ها داد می‌زنند: «سنگر اطلاعات رو زدن... بچه‌ها زیر آوار موندن.» همگی سریع خودشان را به ما رساندند و وقتی ما را صحیح و سالم دیدند گفتند: «مگر شما نباید این وقت روز در حال استراحت باشید؟ اینجا چه می‌کنید؟» @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿🌺 چه خوشحال می شوند عزیزان و شهیدان آسمانی مان وقتی... با فاتحه و صلوات و خیراتی هر چند کوچک یادآورشان باشیم🌺🙏 @mahale114
پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند : كسى كه نياز برادر دينى خود را بر طرف نمايد من در موقع سنجش اعمال او حاضر خواهم شد اگر موفق بود كه هيچ، وگرنه او را شفاعت مى‌كنم. سلام علیکم ان شاءالله با یاری وکمک شما گرامیان اول ماه پیش رو بتوانیم این کارخداپسندانه را بخوبی انجام دهیم... ........................... کارت اختصاصی ذبح مرغ بانک ملی 6037-9974-6911-6660 ....................... _------_-----_-----_ @mahale114.
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ پاسخ_شبهه 🎥واکنش حجت_الاسلام_عزیزی امام جمعه شهرستان زابل به ادعای کذب ۴۳ سال ظلم نظام به اهل سنت 💥ببینید و انتشار دهید @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه پنجم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه ششم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... گفتیم: «بازی موش و گربه ما رو نجات داد، وگرنه ما الان باید زیر آوار باشیم.» بعداً به علی‌آقا گفتم: «اون گربه ما رو از شر موش‌ها نجات نداد، اما باعث نجات ما از شرّ توپ ویرانگر شد.» پس از اتمام مأموریت در دیده‌بانی، دوباره به گروه غواصی برگشتم. یک روز در حال تمرینِ صبحگاهیِ شنا بودیم که علی‌آقا از قرارگاه کربلا آمد و همه را فراخواند. سریع لباس‌هایمان را عوض کردیم و خدمتش رفتیم. «علی‌آقا، خیر باشه. مگه چه خبره؟» «ساک‌ها رو ببندید که قراره عده‌ای به زیارت امام‌رضا برن.» با شنیدن این خبر، ذوق‌زده شدیم و به ثانیه‌ای دلم در صحن‌وسرای باصفای حضرتش پر گرفت. یاد آخرین زیارتم افتادم که سال‌ها پیش با مادرم نصیب شده بود. آن زمان آن‌قدر بچه بودم که وقتی به جادۀ شمال رسیدیم و از بلندی، ماشین‌های دوردست را دیدم به مادرم گفتم: «من از اون ماشین کوچولوها می‌خوام.» حالا بعد از سال‌ها دوباره باب زیارت به رویم باز شده بود و خودم را در حرمش تصور می‌کردم. همهمۀ رزمندگان فرونشست تا ببینیم این عده چه کسانی هستند. علی‌آقا ادامه داد: «سهمیۀ واحد اطلاعات یه اتوبوس بیشتر نیست و کسایی که قراره برن، با قرعه‌کشی انتخاب می‌شن، حتی من.» گفتیم: «بدون رئیس کاروان که نمی‌شه؛ یا شما یا عمواکبر باید بیاید.» گفت: «حالا قرعه بندازیم ببینیم چی می‌شه. اما نام هرکس که دراومد می‌تونه یه نفر از خانواده رو همراهش بیاره.» من در همان مدت، عقد اخوت‌ها را شروع کرده بودم و علاوه‌بر سیدمجتبی، برادران دیگری در واحد اطلاعات داشتم. در بین برادران، اولین قرعه به‌نام سیدمجتبی افتاد. خوشحال شدم. سیدمجتبی هم خوشحال بود که این زیارت فرصتی است تا خانواده‌هایمان باهم آشنا شوند و برادری‌مان مستحکم‌تر شود. دومین نفر نام میرزایی، برادر دیگرم درآمد و این گمان را تقویت کرد که جمع برادرانۀ ما برای زیارت طلبیده شده است. برادر سومی ‌هم بود که نامش را فراموش کرده‌ام، اما قرعه به نامش افتاد. دیگر همه می‌گفتند نفر بعد شیراوند است. من دلم پیش امام‌رضا(ع) بود. واقعاً زیارت را می‌خواستم و از توسل، دعا و التماس چیزی کم نگذاشتم. تا آخرین قرعه هم امید داشتم نامم را بشنوم اما خبری از نام شیراوند نبود. خیلی دلم شکست. از درون ویران بودم، اما به روی خودم نمی‌آوردم. دوستان بیشتر از من بی‌قراری نشان دادند و به علی‌آقا سفارش مرا می‌کردند. صدای سیدمجتبی را شنیدم که می‌گفت: «شیراوند طلبۀ ماست. بذار با ما بیاد، روضه‌ای، احکامی، حدیثی برامون بخونه.» تشکرآمیز گفتم: «برادر، خب امام‌رضا نمی‌خواد من باشم؛ دیگه شما چه اصراری دارید؟» بچه‌ها از روی ظاهر من فکر و گمان خیری داشتند و از افسوس و دلداری و پیگیری‌های آنان برمی‌آمد که آقای شیراوند، ما هکذا الظن بک! اما من خودم از باطن خودم خبر داشتم و راضی شدم که در جمع خوبان نباشم. از آمدن علی‌آقا تا حرکت بچه‌ها چند ساعتی بیشتر زمان نبرد. زائران مشهد، سریع کوله‌بارشان را جمع کردند و برای برگشت به جای‌جای استان همدان و برداشتن خانواده‌ها مهیا شدند. هنگام خداحافظی با بچه‌ها سخت‌ترین دقایق برای من بود. بغض بر گلویم چنگ انداخته بود و دلم داشت از جا کنده می‌شد. در آغوش سیدمجتبی دیگر اختیار از کف دادم و به گریه افتادم. سید گفت: «بیا جای من برو.» گفتم: «اصلاً و ابداً. امام‌رضا تو رو دعوت کرده و باید بری.» تنها چیزی که برایم باقی مانده بود التماس‌دعایی بود که از زبانم نمی‌افتاد: «تو رو خدا ما رو فراموش نکنید. نایب‌الزیارۀ ما هم باشید.» زودتر از آنچه فکرش را کنیم بعدازظهر رسید. مشهدی‌ها رهسپار شدند و ما را در سکوتی که از آنان به‌جا مانده بود، تنها گذاشتند. هم‌زمان، اتفاقاتی در جزیرۀ مجنون در حال رخ دادن بود. مقر ما با خط مقدم فاصلۀ زیادی داشت، اما از دور مشخص بود تحرکات دشمن زیاد شده و در حال ریختن آتش‌تهیۀ سنگین در خط مقدم است. با این اتفاقات، عمواکبر که حالا فرماندهی را به‌دست داشت، برای کسب‌تکلیف به مقر فرماندهی رفت. @mahale114
shokr 37-1.mp3
7.44M
37 چه میدونی! شاید یه دقیقه،یه روز،یا یه سال دیگه؛ سوت پایانو زدن! و باید بارِسفر ببندی و...خداحافظ! اونجا؛بزرگترین مصیبت آرزوهای درازی بودن که ازتولدت غافلت کردن. 🎤 @mahale114
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: 💠 حَرامٌ على كُلِّ قَلبٍ مُتَوَلِّهٍ بِالدُّنيا أن تَسكُنَهُ التَّقوى ❇️ جاى گرفتن تقوا در هر دلى كه شيفته دنياست، حرام است. 📚 غررالحكم حدیث ۴۹۰۴ @mahale114
✍ آبروی بندهٔ خدا را نبر بزرگ‌زاده نجیبی با دوست خود در خیابان می‌رفتند که سائلی به‌سمت بزرگ‌زاده دست نیاز دراز کرد. بزرگ‌زاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکه‌ای به او داد. دوستش از او پرسید: مگر صدقه، بدترین حلال نیست؟! بزرگ‌زاده گفت: آری! گفت: پس چرا بدترین حلال را می‌بخشی؟ بزرگ‌زاده گفت: صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دست‌درازکردن به‌سوی خلق، غیرت خدا را خدشه‌دار می‌کند. زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمی‌بیند و نزد بندهٔ دیگر خود را خوار می‌کند. و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی را که دست خداست و به‌سوی او دراز شده است با ندادن، خالی رد می‌کند. نبی مکرم اسلام صلّی الله علیه و آله فرمودند: هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید. حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است. کلام به اینجا که رسید بزرگ‌زاده نجیب گریست و گفت: می‌دانی چرا نزد خداوند دست خالی رد کردن سائلش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او می‌بیند کسی را که او را نمی‌بیند، هوایش را دارد، کسی را که هوای او را ندارد. می‌گوید: سائلم مرا ندید و از من نخواست، پس دست به‌سوی تو دراز کرد. ولی من او را می‌بینم؛ دست خالی‌اش هرگز رد نکن که دچار عذاب من می‌شوی! او هوای مرا ندارد، ولی من هوای بنده‌ام را که حتی مرا نمی‌بیند، دارم‌. من نمی‌خواهم آبروی کسی را ببری که با دست‌درازکردن سمت تو آبروی مرا می‌برد. @mahale114
38.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 مهم / پشت پرده صبحانه خوردن افسر موساد و سیا لب مرز ایران شبنامه / بسیاری، تصویر صبحانه خوردن دو افسر سیا و موساد در نزدیکی مرزهای ایران را با تصویری از مک کین در سوریه، قبل از مقایسه کرده‌اند / در این تصویر حضور دو عامل را در نزدیکی مرز ایران با هماهنگی رژیم باکو می بینیم / ایران مسئله را چگونه می‌بیند ؟ / واکنش ایران چه خواهد بود؟ / ارتباط این مسئله با آشوب‌ها و غرب کشور چیست؟ / @mahale114