eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
405 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
102 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
57.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراف تکان دهنده افسر اطلاعاتی اسرائیل درباره نا آرامی ایران / گزارشی که هر ایرانی باید ببیند یکی از افسران اطلاعاتی رژیم صهیونیستی اخیرا نکاتی را در خصوص ایران مطرح کرده که قبلا توسط دیگر عناصر وابسته به رژیم با ادبیات های دیگر مطرح شده بود. دیدن این گزارش به هرکسی که ایرانی است و میخواهد بداند در این کشور چه رخ داده پیشنهاد مشود ... @mahale114
لانه جاسوسی اونقدر که از روزنامه اصلاح‌طلب شرق جاسوس میگیرن ، از سفارت آمریکا در سال ۵۸ جاسوس در نیومد 😐 @mahale114
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙آیت الله مصباح یزدی 🔹اگر خدا روز قیامت ریش مرا بگیرد و... اگر بینی که نابینا و چاه است... تو گر خاموش بنشینی گناه است... @mahale114
4_5776375699065539721.mp3
12.23M
۵٠ ♨️ در شب عاشورا، همه رفتند به جز عده ای کم که انسان‌های خاص و عالِمی نبودند، تنها دلیل تمایز آن‌ها از بقیه و رسیدن به معیت با امام؛ شاخصه‌ای بود که در آن‌ها شکل گرفته بود. ※ برای شبیه شدن به اصحاب عاشورا باید از چند مرحله عبور کرد، آن چند مرحله کدامند؟ 🎤 @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه چهاردهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه پانزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... مادرم پشت خط بود و برای مسئله‌ای مهم و فوری می‌خواست نظرم را بداند. ترسیدم. گفتم: «خیر باشه؛ مگه چی شده؟» «قطعاً خیره. می‌خوایم برات زن بگیریم.» «این‌دفعه کی‌و پیدا کردید؟» «این‌دفعه آشناست. از خودمونه. حقیقت مطلب من برای تو دختر حاج‌اسکندر رو زیر چشم کرده بودم و می‌خواستم هروقت اومدی بهت بگم، اما الان از کرمانشاه خواستگار پولداری براش اومده و چند دست طلا آورده. حاج‌اسکندر می‌گه اگر شما قصدتون جدیه ما اون‌ها رو رد کنیم.» شنیده‌اید کسی از خوشحالی در آسمان سیر کند؟ من بدون بال روی ابرها قدم می‌زدم و خوشحالی‌ام حدوحصر نداشت. دیگر روی پا بند نبودم و دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. از یک طرف شاد بودم که به آنچه می‌خواستم رسیده‌ام و از یک طرف شرم می‌کردم و می‌گفتم: «خب هرطور صلاح می‌دونید. از جانب من مانعی نداره.» حضرت معصومه(س) امان نداد آن شب به صبح برسد و یک‌شبه کار را تمام کرد. همان شب، مادرم انگشتری را به‌عنوان نشان به خانۀ حاج‌اسکندر برد و همسرم را برایم نامزد کرد. جریان انگشتر هم بسیار خاطره‌انگیز است. نه من، بلکه در خانواده پولی برای خرید انگشتر نداشتیم. وقتی جریان خواستگار کرمانشاهی پیش می‌آید و همه‌چیز یک‌شبه می‌بایست تعیین شود، زن‌داداشم سارا خانم، انگشتر خود را به مادرم می‌دهد و می‌گوید: «فعلاً با انگشتر من برید جلو، بعداً هروقت پولی دستتون اومد و انگشتری خریدید، نشان رو جابه‌جا می‌کنیم.» این انگشتر تا مدت‌ها در دست همسرم بود و جالب اینکه چون برایش خیلی بزرگ بود، با لطایف‌الحیلی چفت‌وبست شده بود تا نیفتد. نامزدی ما پنج روز قبل از عید قربان، بدون حضور من صورت گرفت و به‌فاصلۀ کمتر از دو هفته، در عید غدیر مراسم عقد و عروسی ساده‌ای برگزار شد. در روز اول شهریورماه1365 خواهرم زهرا خانم، عروس را به نهاوند برد تا لباسی خریداری کنند و من هم با همان پیراهن و شلوار شش‌جیب خاکی که داشتم، به خانۀ نعمت در نهاوند رفتم. احمد، حاج‌آقا مغیثی امام‌جمعۀ نهاوند را برای خواندن عقد دعوت کرده بود و شمار مهمانان از بیست نفر فراتر نمی‌رفت. فی‌المجلس همه‌چیز معین شد و حاج‌آقا شروع کرد به خواندن خطبۀ عقد. همۀ نگاه‌ها روی من و همسرم بود و ما از خجالت نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. چشمم از دیدن حاج‌اسکندر برحذر بود و زبانم برای وکالت دادن به‌سختی باز شد. جملات حاج‌آقا که تمام شد از صدای دست و شادی که خانه را پر کرد، فهمیدم عقد خوانده شده است. این بار نگاه دیگری به همسرم کردم و بیش از پیش پسندیدم. به شیرینی و شربتی پذیرایی شدیم. ناهار را خوردیم و برای مراسم عروسی، به‌سمت خانۀ پدری در برزول راه افتادیم. بااینکه یک گروه زودتر رفته بودند، اما باز ماشین به‌تعداد همه نبود. همان لحظه رفتم بیرون و یک تاکسی نارنجی‌رنگ دیدم. اتفاقاً راننده‌اش را می‌شناختم. کمی احوالپرسی کردم و گفتم: «ما رو می‌بری برزول؟» «چند نفر هستید؟» «من و خانمم و شاید یه نفر دیگه.» با خوشحالی گفت: «اِ؟ مگه عروسی کردی؟» «بله عروسی‌مه.» «معلومه که می‌برم. این هم برای برکت زندگی من.» من و همسرم عقب نشستیم و زن‌داداشم جلو نشست و بدین ترتیب، ساده و بی‌پیرایه عروس‌کشان تا برزول رفتیم. محلۀ ما سه شهید داشت. محمود پسردایی‌ام، کنار آن‌ها خانوادۀ موسیوند با سه شهید و بالاتر، خانوادۀ ترکی داغدار شهادت سلطان‌مراد از خوبان زمانه بودند. به‌حرمت آن‌ها، عروسی‌مان بیشتر شبیه به یک مهمانی شبانه بود. اما همین هم مرا از خجالت آب می‌کرد و بی‌نهایت شرمنده بودم. مخصوصاً برای شهادت پسردایی‌ام محمود که در شرف ازدواج بود، نمی‌توانستم در چهرۀ زن‌دایی‌ام نگاه کنم. فقط می‌خواستم از تاکسی پیاده شوم و بپرم توی خانه. خاله نازنین، همسایۀ روبه‌رویی ما که دید داریم خیلی ساده وارد خانه می‌شویم، گفت: «تو رو خدا وایسید. همین‌جور خشک‌وخالی که نمی‌شه عروس آورد.» سریع رفت اسپندی دود کرد، بقیه را خبر کرد و با سلام و صلوات ما را به خانۀ بخت فرستاد. در خانۀ ما مادر و برادرم احمد زندگی می‌کردند. در کنار آنان یک اتاق نیز برای ما اختصاص داده شد و زندگی ما شروع شد. این اتاق با یک موکت دست‌دوم، فرش اهدایی پدرخانم و مقداری لحاف گوشۀ اتاق، تزئین شده بود. دیگر هیچ وسیله‌ای نداشتیم و منتظر چیزی هم نماندیم. اطرافیان برای روی پا ایستادن ما خیلی زحمت کشیدند. برادرهایم نعمت، احمد و خواهرهایم زری، گوهرتاج، زهرا و زن‌داداش‌هایم طاهره خانم و سارا خانم از هیچ لطفی دریغ نکردند و صبوری هرچه تمام‌تر همسرم و خانواده‌شان سبب شد تا این زندگی ساده آغاز شود. فداکاری‌های آنان حتی پس از گذران جوانی و گذشت سال‌های سال، @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه پانزدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه شانزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... فراموش‌نشدنی است و چیزی جز تشکر و ستایش را بر زبان نمی‌آورد. در روزهای اول زندگی، روزها پشت‌سرهم مهمان داشتیم و دوستان و آشنایان برای تبریک به خانه‌مان می‌آمدند و شب‌ها به‌طرز رعب‌آوری زلزله می‌آمد و کار ما خواندن نماز آیات بود. از بین مهمان‌ها، مؤمن کردی را به‌یاد دارم که شوهر دخترعمه‌مان بود. او همین‌که مرا دید، گفت: «به‌به! پس تو هم رفتی قاتی مرغ‌ها.» و آن‌قدر با من شوخی کرد که حسابی سر کیف آمدم. حسن‌ ابروزن و ایرج ظفری هم دست‌پر آمدند و برایم پتو‌ی پلنگی آوردند. ایرج برادر حاج‌مهدی، فرمانده‌مان بود. در رفت‌وآمدی که به خانۀ حاج‌مهدی داشتم، با ایرج دوست شدم و چون حدوداً هم‌سن‌وسال بودیم، رابطه‌ای صمیمانه پیدا کردیم. او ماشین پیکانی داشت که هرگاه می‌خواست برای مراسمات شهدا یا عیادت جانبازان برود، مرا خبر می‌کرد. گفتم: «ایرج، پول از کجا آوردی هدیه گرفتی؟» با خنده گفت: «با حسن باهم خریدیم.» آن زمان کار ایرج در قرارگاه سری رمضان حسابی گل کرده بود و در شناسایی‌ها یک ماه تمام، به خاک عراق در اربیل، سلیمانیه یا کرکوک می‌رفت و به یک کرد تمام‌عیار تبدیل شده بود. بعد از یک هفته از شروع زندگی مشترک، خبرهایی از منطقه به گوش رسید. فرماندهانی که می‌شناختیم نفربه‌نفر نیروهایشان را خبردار می‌کردند و برای عملیاتی قریب‌الوقوع به جبهه فرامی‌خواندند. رزمنده‌هایی مثل من که عنوان نیروی ذخیره داشتند و فقط برای عملیات‌ها می‌آمدند، برای اعزام، نام‌نویسی کردند. من هم که عذری برای ماندن نداشتم ماجرا را با همسرم در میان گذاشتم. او چون پدرش را دیده بود و ما بچه‌های جبهه و جنگ را خوب می‌شناخت، می‌دانست در خانه دوام نمی‌آورم و خیلی طبیعی برخورد کرد. خواهرهایم به او گفته بودند کمی ناز کن، گریه کن، نذار بره جبهه. اما همسرم صاف، همه‌چیز را گذاشت کف دست من و گفت: «خواهرهات این‌طور می‌گن. چی جواب بدم؟» با رفقا قرار گذاشتیم و برای اعزام به نهاوند رفتیم. این بار خواهرم زری‌خانم، پسرش علی را با من به جبهه فرستاد. علی نوجوانی پرشروشور بود و می‌دانستم کنترل او خیلی سخت است. هرچند با شناختی که از روحیۀ خواهرم داشتم، خیالم راحت بود هر اتفاقی برای پسرش بیفتد، مشکلی ندارد و از این جهت نگرانی وجود نداشت. در جریان عملیات والفجر5، وقتی پای علی برای اولین بار می‌خواست به جبهه باز شود، همه انتظار ترحم‌های مادرانه را از خواهرم می‌کشیدند، ولی او آب پاکی را روی دست همه ریخت و ما را خیلی خنداند. او به علی گفت: «علی، تو رو در راه خدا به جبهه فرستادم. چیزی هم که در راه خدا دادم دیگه پس نمی‌گیرم. اگه بترسی یا فرار کنی بیای خونه، خودم شهیدت می‌کنم.» علی در برگشت از والفجر5 وقتی حتی یک خراش هم برنداشته بود، از مادرش می‌ترسید و روی به خانه رفتن نداشت. به‌ناچار به خانۀ برادرم نعمت پناهنده شد تا او بیاید و برایش وساطت کند. پایان فصل هشتم ادامه دارد... @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
📣اهالی محترم محل توجه بفرمایید: اطلاعیه قطع گسترده آب در روز شنبه 🔸 به اطلاع شهروندان گرامی می‌رساند‌ به علت عملیات اصلاح و توسعه شبکه آب رسانی، جریان آب در محدوده مناطق زیر دچار افت شدید فشار، قطعی احتمالی یا کاهش کیفیت خواهد شد. 🔸 بلوار ۱۵ خرداد ( کوچه های زوج شماره ۱۲ تا ۵۶ ) از خیابان محتشم کاشانی، فراشاهی، نظری ثابت، شهرک جهاد، سعدی و ... تا میدان شهید محلاتی از ساعت ۸:۳۰ تا ۱۳:۳۰ روز شنبه ۱۲ آذر ماه @mahale114
امیرالمؤمنین عليه السلام میفرماید: ✍️ نِعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الاِتِّكالُ عَلَى القَدَرِ 🔴 نيكوترين برطرف كننده اندوه، تكيه بر تقدير[الهى] است. 📚 غررالحكم حدیث ۹۹۲۱ @mahale114
✍ روح انسان برای بقا نیاز به عمل صالح دارد 🔹روزی پارسایی در بازار به جمع کفاشان رفت تا برای چند نیازمند سفارش کفش دهد. 🔸منتظر ایستاد تا وقت نماز شد و کفّاشان برای نماز ظهر به مسجد آمدند. 🔹ندا داد: در بین شما اگر کسی هست که بخواهد زکات مال خویش دهد، آخرِ نماز در مسجد بنشیند، مرا کاری با اوست. 🔸نماز که تمام شد از ۱۰۰ نفری که در مسجد بودند، سه نفر نشستند و بقیه رفتند. پس سفارش کفش به آن سه نفر داد. 🔹جوانی از بین آنان پارسا را خطاب کرد و گفت: در عَجبم از بینِ این ۱۰۰ نفر، سه نفر ماندند و بقیه رفتند. 🔸پارسا گفت: همانا خداوند چنانچه جسم را برای بقا و عافیت، محتاج نان و آب کرد، روح را هم برای بقا و عافیت از شر نَفس و شیطان، محتاج عمل صالح نمود. 🔹چنانچه جسم بیمار را طلب غذا نیست، قلب مریض و روح بیمار نیز هرگز طالب عمل صالح برای خود نخواهد شد، پس آنان را جای ملامت نیست. @mahale114
شبنامه 1045.mp3
10.12M
مهم / ایران بندر خرمشهر را به بندر مدیترانه متصل خواهد کرد؟ شبنامه / نخست وزیر عراق اولین سفر خود به کشورهای غیر عربی را با سفر به ایران آغاز کرده است / در این سفر از مسئله‌ی مقابله با ترور و تجزیه‌طلبی تا مسائلی دیگر، مورد بحث قرار گرفته است / بخشی از آنچه که در این سفر مطرح شده به طرحی اشاره دارد که بندر خرمشهر را به مسیری در عراق و سپس دیرالزور سوریه و پس از آن به بنادری در مدیترانه وصل می‌کند... / @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به علی قَسَمت می‌دهم که سفره‌ام را جدا نکنی... 👤 کلیپ زیبای «دستمو رها نکنیا» با نوای کربلایی‌محمدحسین پویانفر تقدیم نگاهتان @mahale114
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از اعتصاب کامیونداران چه خبر؟! فراخوان برای تجمع و اعتصاب با زور و تهدید به کامیونداران رسید...! اما..... 🔹 پیام یکی از راننده‌های کامیوندار عزیز، چقدر خوب هست این پیامتون 🙏🏻 چون خیلی از مسائل رو، روشن می‌کنه @mahale114