🏴🌷 #قصهکربلا_۱۲🌷🏴
🌴یاران باوفا🌴
شب عاشورا عباس بنی هاشم را جمع کرد و برایشان صحبت کرد.
آخر صحبتها پرسید:
فردا چه کار می کنید؟
گفتند: امر با شماست.
ما گوش به فرمان تو هستیم.
عباس گفت: اصحاب امام غریبه هستند و بار سنگین را صاحبش بر می دارد.
حفاظت از امام حسین علیه السلام به عهده ماست که فامیلش هستیم.
فردا صبح اولین کسانی که می روند میدان جنگ باید از بین ما باشند تا مردم نگویند بنی هاشم یارانشان را جلوتر از خودشان به کشتن دادند.
آن طرفتر هم در خیمه ای حبیب پسر مظاهر یاران امام را جمع کرده بود و می گفت: فردا اول ما باید برویم برای جنگ، تا نبض ما می زند کسی از بنی هاشم نباید کشته شود که مردم بگویند اینها بزرگان خودشان را برای جنگ فرستادند و جان خودشان را فدای آنها نکردند.
زینب که رفته بود به امام حسین سری بزند همه این حرفها را شنیده بود و خندیده بود.
از مدینه تا شب عاشورا این اولین لبخند زینب بود.
از معرفت حبیب و عباس!
⭕کسانی که در روز عاشورا
با حسین علیه السلام بودند،
پایشان بر زمین و سر بر افلاک.
انگار هر لحظه می خواستند بروند آسمان که البته رفتند.
همیشه مأمومِ امامشان بودند.
هیچکس را به جز او نمی دیدند و حرف کسی جز او را نمی شنیدند.
در برابرش جنگیدند، تا بودند، امامشان را حفظ کردند.
حتی وقتی شهید شده بودند دست از پیروی او بر نداشتند.
سرِ امام حسین که رفت بالای نیزه، یکی یکی سرهای یاران هم بالا رفت و باز هم آنها دنبال امام.
قصه کربلا با تمام بلا هایش فصلی دارد برای یک تبسم، فصلی برای اینکه زینب بداند حسین مثل پدر و برادر بزرگترش حداقل از پشت خنجر نمیخورد،
یاران باوفا.
🏴🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن (ع)🌹🏴
@b_amirallmomnin