eitaa logo
محله انتظار
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
52 فایل
کانال اطلاع رسانی محله زندوان
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد تقی اصفهانی معروف بود که چاقوساز قهاری است. او در اصفهان در کار خود استاد بود، طوری که بزرگان شهر برای تهیه چاقو و خنجر به او سفارش می دادند. استاد می‌گفت چاقوی بسیار تیز و زیبایی درست کردم و نذر کردم آن را به آشپزخانه حرم حضرت رضا علیه السلام هدیه نمایم. چاقو را در غلاف زیبا و محکمی قرار داده و با کاروانی راهی مشهد شدیم. آن سال‌ها مردم به صورت پیاده و با مرکب، مسیر طولانی را برای رسیدن به امام رضا طی می‌کردند. وقتی نزدیک کاشان رسیدم در کاروانسرایی که آنجا بود جوانی را دیدم که مریض است و روی بستر با حالتی ناتوان افتاده، دلم برایش سوخت. از احوال او جویا شدم گفت اهل ایران نیستم ولی دوست دارم به زیارت مشهد بروم، اما به اینجا که رسیدم مریض شده و بیماری من طولانی شد. استاد تقی می‌گفت: من که قصد زیارت امام رضا را داشتم با خودم گفتم بهتر است مدتی بمانم و به این زائر امام رضا خدمت کنم. یک هفته توقف کردم تا اینکه حال و روز او بهتر شد. تا اینکه یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دست و پایم، محکم با طناب بسته شده! همان جوان که ادعا می‌کرد می‌خواهد به زیارت مشهد برود چاقوی مرا در دست گرفته و بالای سرم راه می رفت و قصد کشتن مرا داشت. او با خنده به من گفت: آرزو داشتم حالم خوب شود و با همین چاقوی تو، تکه تکه ات کنم. من ناصبی هستم و آرزوی کشتن محبان اهل بیت را دارم. بعد نگاهی به چاقو کرد و گفت عجب چاقوی تیزی با یک ضربه، حتی حیوان بزرگ را از پا در می‌آورد. او بالای سرم راه می‌رفت و حرف می‌زد و من با اضطراب امن یجیب می‌خواندم و به حضرت رضا توسل پیدا کردم. او همینطور که بالای سرم در اتاق کاروانسرا راه می‌رفت، چاقو را در غلاف فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد. چشمانم را بستم و آماده مرگ بودم. برای آخرین بار امام رضا را صدا زدم. همین که چشمانم را باز کردم دیدم او تلاش می‌کند چاقو را از غلاف بیرون بیاورد، اما گویی قفل شده! غلاف را زیر بغل خود گذاشت و با دو دست تلاش می‌کرد آن را بیرون بکشد اما نمی‌شد. با تعجب نگاهش می‌کردم، وقتی فشار زیادی آورد یکباره چاقو بیرون آمد و به سینه و شکم خودش کشیده شد! آنچه می دیدم باور کردنی نبود. خون به شدت از سینه او جاری بود و روده‌هایش بیرون ریخته بود و... او جلوی من به زمین افتاد و دست و پا میزد و لحظاتی بعد به درک واصل شد و من از اینکه زنده ام خدا را شکر می‌کردم. ولی با دست و پای بسته داخل اتاق کاروانسرا افتاده بودم. همان لحظه مردی وارد شد، تا مرا دست و پا بسته و آن شخص را با آن وضعیت دید ترسید و خواست فرار کند. داد زدم نترس، برگرد که اینجا در این کاروانسرا معجزه امام رضا رخ داده. او برگشت و نگاهی کرد و مرا شناخت. گفت استاد تقی تو هستی؟ گفتم بله. دست و پای مرا باز کرد. او هم مانند من عازم سفر به مشهد بود. وقتی ماجرا را شنید جنازه آن ملعون را به بیرون کاروانسرا برد تا غذای خوبی برای سگ‌های بیابان فراهم شود. من هم راهی شدم و آن چاقوی پرماجرا را به آشپزخانه حرم در سال ۱۱۳۴ قمری تحویل دادم. برگرفته از کتاب کرامات رضویه
دوران صفویه و اوایل قرن یازدهم بود. جماعتی از اهل آذربایجان به زیارت حضرت رضا (ع) مشرف شدند و شخص نابینایی را نیز همراه خود آوردند. پس از این که مدت زیارت آن ها در مشهد به پایان رسید، تصمیم گرفتند به شهر و دیار خود بازگردند. هنگام بازگشت در بیرون شهر مشهد، لحظاتی را جهت استراحت در کنار هم نشستند و در همین فرصت برگه هایی را که در مشهد به عنوان سوغات تهیه نموده بودند را بیرون آورده و با مشاهده ی آن ها اظهار نظر و صحبت می کردند. شخص نابینا که از دیدن برگه ها عاجز بود، دلیل خوشحالی همراهان خود را پرسید و آن ها نیز به شوخی گفتند: «مگر تو نمی دانی؟ حضرت رضا (ع) برات رهایی از آتش جهنم را به ما عطا کرده است». او تا این سخن را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «معلوم می شود که آن حضرت به هر یک از شما که چشم داشته اید، براتِ رهایی از آتش جهنم عطا کرده، و به من که کور و ضعیف هستم، مرحمت نفرموده! به خدا قسم من از دامن آن حضرت دست برنمی دارم، تا اینکه براتِ خود را بگیریم». بعد با ناراحتی تصمیم گرفت به مشهد برگردد و شکایت خود را به امام رضا (ع) برساند! پس از اینکه دوستان همراه فرد نابینا وضع را این چنین دیدند، از شوخی خود پشیمان شدند و حقیقت ماجرا را به شخص نابینا گفتند، ولی او حرف آن ها را باور نکرد و با نهایت ناراحتی از رفقای خود جدا شد و با پای پیاده به تنهایی بازگشت. وقتی ببه حرم حضرت رسید، به سمت ضریح حضرت رفته و آن را محکم در آغوش گرفته و چنین گفت: «ای آقا؛ من فردی کور و عاجزم، و از راه دور به قصد زیارتت آمده ام. دور از کرم شماست که به همراهان بینا و توانای من براتِ آزادی از آتش جهنم عنایت کنی، و به من مرحمت نفرمایید. آقا؛ به حق خودت قسم! دست از ضریح مبارکت برنمی دارم، تا به من نیز براتِ آزادی از آتش جهنم عطا بفرمایی». فرد نابینا در همین لحظات که با حضرت درد دل می کرد، ناگهان کاغذی به دستش رسید! آن را به چشمانش کشید و هر دو چشمش بینا شد و با چشمان خود مشاهده کرد که بر آن کاغذ با خط بسیار زیبایی نوشته شده: فلانی، پسر فلانی، از آتش جهنم آزاد است. سپس آن کاغذ متبرک را که از جانب امام عزیز خود دریافت کرده بود، بر چشمان خویش مالید، در حالی که اشک شادی به او امان نمی داد؛ زیرا هم براتِ آزادی خود را از دستان مبارک امام رضا (ع) دریافت کرده بود و هم شفای چشمان خود را! به هر حال، در نهایت شوق و اشتیاق، و سپاسگذاری از آن همه لطف و کرم حضرت رضا (ع) از محضر ایشان خارج شد و خود را به دوستانش رساند. دوستان وی که بی صبرانه منتظر بازگشت او بودند، به محض دیدنش به استقبالش آمدند و در کمال تعجب او را بینا یافتند در حالی که براتِ امام رضا (ع) نیز در دستش بود! آن ها در حالی که در غایت تعجب و حیرت فرو رفته بودند، او را در آغوش گرفته و براتِ وی را به سر و صورت خود می مالیدند و در اندک زمانی، آوازه ی این عنایت ثامن الحجج (ع) در تمام شهرها پیچید و این قضیه در نزد اکثر افراد شهرت پیدا کرد... منبع: کرامات رضویه
تازه عقد کرده بودیم و شرایط مالی برای اجاره خانه و عروسی نداشتم. ما ساکن مشهد بودیم و همسایه امام رضا به حساب می‌آمدیم. یک روز همراه همسرم سوار بر اتوبوس از نزدیک حرم عبور می‌کردیم، همینطور که گنبد را دیدیم و سلام دادیم، آرام در گوش همسرم گفتم. من از امام رضا یک چیزی می خوام. یک صلوات برای امام رضاعلیه السلام می فرستم و به جاش آقاجان، یک خانه بزرگ ۵۰۰ یا ۶۰۰ متری ترجیحاً با امکانات کامل و استخر به ما بدهد. البته جاش هم برام مهمه. هر جایی قبول ندارم. جای خیلی خوب تو مشهد باشه! بعد هم گفتم اللهم صل علی محمد و آل محمد و حسابی با خانمم خندیدیم. همسرم گفت عجب معامله‌ای؟! یک صلوات و... خلاصه آن روز گذشت. ما حتی پول پیش برای اجاره یک خانه و شروع زندگی مشترک را نداشتیم. اما آرزوهای بزرگی در سر داشتیم. مدتی بعد یکی از بستگان دور باهام تماس گرفت و گفت: من باید با خانواده به یک سفر خارجی بروم و صلاح نیست خانه ما دو سه ماه خالی باشد، اگر می‌توانی شما و همسرتان دو سه ماه در منزل ما باشید و زندگی تان را شروع کنید. خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم لااقل برای مدتی یک جای خوب داشته باشیم و... به خانه این شخص رفتیم، از آنچه فکر می کردم باشکوه تر بود. ساختمان بزرگ که با حیاط حدود ۶۰۰ متر می شد. استخردار و در بهترین جای مشهد قرار داشت! شب اولی که آنجا بودیم همسرم گفت: لااقل آرزوی خانه بزرگ در دل ما نماند. خلاصه چند ماهی آنجا ماندیم و زندگی کردیم، اما خبری از فامیل ما نشد. همسرم گفت پیگیر وام باشیم تا پول پیش خانه را سریعتر مهیا کنیم و به فکر رفتن به خانه و زندگی خودمان باشیم. روزهای بعد هرچی به شماره صاحب خانه زنگ زدم جواب نداد، تا اینکه با سختی وکیل او را پیدا کردیم. گفت من پیگیری می‌کنم. بعد از یکی دو ماه خود صاحبخانه تماس گرفت و گفت کار اقامت من در آلمان انجام شده و برای کارم باید اینجا بمانم. بعد گفت حقیقتش را بخواهی من نذر کرده بودم اگر کارم ردیف شد، خانه را با کل اثات آن به یک زوج جوان مومن و با خدا بدهم. من شنیده بودم که شما آدم‌های معتقد و با تقوایی هستید، برای همین گفتم این منزل به شما هدیه شود. گفتم: چی؟! گفت به وکیلم می‌گویم کارهای انتقال سند را هماهنگ کند... او می گفت و من یاد معامله و صحبت آن روزم با آقا افتادم. شرمنده از آن بی ادبی بودم که آن روز در مقابل گنبد انجام دادم. یک صلوات و... آقای ما چقدر مهربان است. (نقل از حجت الاسلام دکتر داودی نژاد از قول یکی از مجاورین حضرت.)
پرچم متبرک در ایام زیارتی حضرت رضا پرچم متبرک حرم، توسط خادمین به شهرهای مختلف کشور می‌رود و مردم با حضرت رضا انس بیشتری برقرار می‌کنند. یکی از خادمین می‌گفت: در یکی از شهرهای مرکزی ایران، پرچم را آماده کردیم و پس از چند مرکز عمومی، راهی زندان شهر شدیم. در زندان صلوات خاصه را خواندیم و پرچم را از بین زندانیان عبور می‌دادیم. جوانی سخت منقلب شده بود و سرش را روی پرچم گذاشته و های های گریه می‌کرد. وقتی پرچم عبور کرد، پرسیدم جوان اینجا چه می‌کنی، گفت۳۳ سال دارم و ۱۳ سال است به خاطر تصادف و قتل یک عابر در حین رانندگی در اینجا مانده‌ام. خیلی برایش ناراحت شدم و دعا کردیم. عصر همان روز به منزل چند نفر از مومنین و خیرین که سن بالا داشته و زمین‌گیر شده بودند رفتیم. در منزل یک پیرمرد و پیرزن حال عجیبی ایجاد شد. عکس جوانی روی دیوار بود، پرسیدم حاج خانم پسر شماست؟ گفت بله ۱۳ سال قبل در یک تصادف از دنیا رفت. رنگم پرید، یاد جوان داخل زندان افتادم و شروع کردم با آنها صحبت کردن. خدا به برکت امام رضا تاثیری در کلام ما قرار داد که راضی شدند از آن جوان بگذرند. صبح روز بعد پدر و مادر به سختی به زندان آمدند و اسناد آزادی آن جوان را امضا کردند. به سراغ جوان رفتم و گفتم: دیروز وقتی سرت روی پرچم آقا بود چه گفتی؟ اشکش جاری شد و گفت به امام رضا گفتم آقا به حق حضرت زینب عمه شما که طعم زندان و اسارت را کشیده شرایطم آزادی مرا مهیا کنید... بار دیگر همراه با پرچم متبرک گنبد حضرت به یک بیمارستان رفتیم. مسئول بیمارستان گفت ابتدا به بخش مراقبت‌های ویژه بروید، ماسک زدیم و با پخش صلوات خاصه همراه با چند خادم دیگر وارد اتاق اول شدیم. خانمی اونجا خوابیده بود که با دیدن ما صدای ناله و گریه‌اش بلند شد. پرستاران بالای سرش رفتند، وقتی کمی آرام شد گفت دیروز خواهرم به دیدنم آمد وگفت چند روزی نیستم و می‌خواهم به مشهد بروم. خیلی دلم شکست، همینطور با امام رضا درد دل می‌کردم. دیشب در عالم خواب آقا فرمودند این همه شما به دیدن ما آمدی امروز ما به دیدنت خواهیم آمد. الان که خادمان حرم را دیدم یاد ماجرای دیشب افتادم...
قبل از انقلاب براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به حرم ايشان رفتم. از درب كه وارد شدم زنى توجه مرا به خود جلب كرد. دنبالش راه افتادم و داخل حرم رفتم، او دور زد و من هم دور زدم. ناگهان برگشت و من لبخندى به او زدم، او هم با لبخندى پاسخ مرا داد! يك وقت به خود آمدم كه در حرم حضرت رضا هستم. خجالت کشیدم. ترس وجودم را فرا گرفت و از درب پائين عقب عقب به بيرون رفتم... آن روز پس از صرف ناهار خوابيدم و در خواب ديدم كه وارد حرم حضرت رضا شدم و ايشان را ديدم كه در حرم هستند. یکدفعه جلو رفته و يك سيلى به گوش حضرت زدم، بعد هم لگدى به پهلوى ايشان زدم و سپس عقب عقب از درب پايين بيرون رفتم!! در اين حال از خواب بيدار شدم و فهميدم كه نگاه شهوت انگیز به نامحرم در واقع سيلى به صورت حضرت رضا عليه السلام و تبسم به نامحرم لگدى بوده كه به پهلوى ايشان زدم...
میرزا مرتضی شهابی حدود صد سال قبل مسئول خدام کشیک سوم آستان قدس بود و هر سال ده روز مجلس روضه خوانی در منزل داشت و برخی علما را برای منبر رفتن دعوت می کرد و به همه سفارش می کرد که هر شب باید متوسل شوید به حضرت جوادالائمه و باید ذکر مصیبت آن امام بشود! من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود برایم دشوار بود. هر چقدر گفتم که علت توسل هرشب به امام جواد چیست؟ جواب می داد: در آخر کار به شما خواهم گفت. بالاخره ما هر شب متوسل به آن بزرگوار شدیم تا ده شب تمام شد. شب بعد، ما منبری ها را برای شام دعوت نمود، آن وقت گفت علت توسل هر شب من به امام جواد به خاطر یک حکایت عجیب است. من به این امام مدیونم! بعد ادامه داد: یک روز در کشیک خودم در صحن مطهر به رسم و عادتی که داشتم با دربانان مشغول جارو کردن صحن اسماعیل طلا شدیم. قدیم جوی آبی از صحن می گذشت و دو طرف آن نهر، یک پله داشت تا مردم و زائرین و مجاورین لب آب به جهت وضو ساختن بنشینند. یک روز همان طور که مشغول جارو کردن بودیم، نزدیک سقاخانه اسماعیل طلا روبروی گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه اند، تخم های خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده بودند. اوقاتم تلخ شد، باعصبانیت گفتم: آقا، اینجا که جای خربزه خوردن نیست، لااقل پوست ها و تخم های خربزه را جمع کنید تا زیر پای کسی نیاید. آنها از سخن من ناراحت شدند و گفتند مگه اینجا خانه پدر توئه که دستور می دهی؟ من نیز عصبانی شدم و با پای خود، بقیه خربزه ها و پوست ها و تخم ها را به میان جوی آب ریختم. آنها برخاستند و رو به گنبد حضرت رضا گفتند: آقا، یا امام رضا، ما خیال کردیم اینجا منزل شماست که آمدیم، اگر می دانستیم منزل پدر این مرد است، نمی آمدیم. این حرف را زدند و رفتند. من هم دنبال کار خودم رفتم. چون شب شد و خوابیدم، در عالم خواب دیدم در ایوان طلا غوغایی است! نزدیک رفتم ببینم چه خبر است. دیدم آقای بزرگواری وسط ایوان ایستاده و یک سه پایه در وسط ایوان گذاشته اند! آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه می بستند و شلاق می زدند. آن آقای بزرگوار فرمود: بیاوریدش. تا این امر صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و بردند به سه پایه بستند که شلاق بزنند. من خیلی ترسیده بودم. عرض کردم: آقاجان، گناه من چیست؟ چه اشتباهی کردم؟ آن آقای باعظمت فرمودند: مگر صحن ما خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردی و با پا خربزه آنها را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من و زوار هم مهمان من هستند، چرا این کار را کردی؟! از این فرمایش حضرت چنان حالت خجالت و ناراحتی برایم ایجاد شد که نمی توانم بیان کنم. مأمورین خواستند مرا بزنند. من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف را نگاه می کردم که شاید آشنایی پیدا شود تا مرا نجات دهد. در آن حال متوجه شدم که یک آقای جوانی پهلوی حضرت رضا ایستاده است. آن جوان حالت وحشت مرا که مشاهده کرد، عرض کرد پدر جان این مقصر را به من ببخشید. تا این سخن را گفت، آقا اشاره ای کرد و مرا آزاد کردند. من پرسیدم این جوان که بود؟ گفتند این آقازاده، حضرت امام جواد است. از خواب بیدار شدم و به فکر آن زائرین افتادم. آن روز در جستجوی آنها بودم و به هر زحمتی بود آنان را پیدا کرده و از آنان دعوت و پذیرایی کردم و رضایتشان را به دست آوردم.  حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب برای آن بزرگوار مجلس برگزار می کنم. منبع: کرامات الرضویه ج۲ ص۷۳
آقاي سيد محمد رياضي يزدي، شاعر معروف می گفت: با دوستان بودیم که شيخ ابراهيم نامي که با ما رفیق بود وارد شد، پس از تعارفات معمول، به او گفتیم: آقا شيخ ابراهيم، ماجراي خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني براي رفقای ما بگو. شيخ گفت: سالها قبل، من از گيلان به زيارت امام رضا آمدم و در مشهد مقدس هر چه پول داشتم مصرف شد. یکی دو روز بدون خرجي ماندم. حساب کردم تا برگشت به گیلان، به فلان مبلغ احتياج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به این مبلغ نيازمندم تا به گيلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم. اما تا فردا هرچه رفتم و آدم خبری نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سيدي، من گداي متکبري هستم، اين بار هم احتياج خود را فقط به حضورت عرض مي کنم، اما اگر عنايتي نفرمائي، ديگر نخواهم آمد و چيزي نخواهم گفت، ولي يادداشت مي کنم و به همه می گویم که امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست. این را گفتم و وقتی از حرم خارج شدم، شنيدم که از پشت سر، کسي مرا به اسم صدا مي زند! بازگشتم ديدم شيخي است که بعداً فهميدم او را «شيخ حسنعلي نخودکی اصفهاني» مي گویند. شيخ مرا مخاطب ساخت و گفت: آقا شيخ ابراهيم گيلاني، چرا اينقدر بی ادب در محضر امام سخن گفتي؟ شايسته نيست که چنين گستاخ باشي. بعد پاکتي به من دادند. از اطلاع شيخ بر باطن خودم و آنچه مخفیانه با امام گفته بودم خیلی تعجب کردم. به خانه آمدم و پاکت را باز کردم، با کمال شگفتي ديدم که درست همان مبلغی است که از امام رضا خواسته بودم. تصميم گرفتم که صبح روز بعد به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شد و اين پول از کجا است؟ اما شب در خواب ديدم که شيخ به در خانه ام آمدند و فرمودند: آقا ابراهيم تو به این پول احتیاج داشتي و به تو داده شد، ديگر از کجا فهمیدم و از کجا آوردم، به تو مربوط نيست. بدان که اگر براي اين پرسش به خانه من بيائي، تو را راه نمی دهم. از خواب بيدار شدم و ديگر براي اين کار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان بازگشتم. چهارشنبه های امام رضایی
خادم حرم می گفت: یکی از دوستانم مدیرعامل یکی از بانک‌های کشور بود، او از خادمین افتخاری حرم بود و هر چند وقت یک بار به مشهد می‌آمد و چند ساعتی ویلچر سالمندان را جابجا می‌کرد. ایشان می‌گفت: یک بار پیرزنی همراه با دختر جوانی وارد شدند، پیرزن را سوار کردم و برای زیارت کنار ضریح بردم. وقتی برگشتیم به من گفت می‌توانی یک بار دیگر مرا کنار ضریح ببری؟ گفتم چیزی جا گذاشتید؟ گفت نه می‌خواهم یک مطلب دیگری به امام رضا بگویم. گفتم خانم از همین جا بگویید. بعد پرسیدم جسارتاً می‌توانم بپرسم به امام رضا چه گفتید؟ گفت دخترم جهیزیه ندارد و مشکل مالی داریم. گفتم: مادرجان، چقدر احتیاج دارید؟ گفت فلان مبلغ برگه‌ای برداشتم و برای مسئول شعبه آن شهرستان نوشتم که به حامل نامه فلان قدر وام بدهید و اقساطش را از بنده که مدیرعامل هستم کم کنید. پیرزن فکر کرد با او شوخی می‌کنم. گفتم ببرید انشالله به عنایت امام رضا کارتان حل می‌شود. چند روز بعد، مسئول شعبه شهرستان زنگ زد و گفت: آقای دکتر، شما این نامه را نوشتید؟ گفتم بله، همین امروز وام را بدهید. قسط‌هایش را من پرداخت می‌کنم. گفت گوشی، این پیرزن با شما کار دارد. گوشی را گرفت و با گریه گفت: پسرم دستت درد نکنه، من اومدم پیش آقا که وام برایم جور کند، فکر نمی‌کردم که امام رضا رئیس همه بانکی‌ها را بفرستد تا ویلچر مرا ببرد و مشکلم را حل کند! امام رضا فدات بشم. 📙یک تکه از بهشت. کرامات شگفت انگیز امام رضا علیه السلام.
دوران رضاخان ملعون بود. شخصی به نام ميرزا آقا سبزواري در اداره ژاندارمري مشهد توپچي بود. یکبار مامور مي شود با پنج نفر از توپچيان يك گاري پر از فشنگ و باروت را به شهر تربت ببرند. وقتی از مشهد خارج مي شوند، در بين راه يكي از آنها سيگارش را روشن می‌کند. بلافاصله آتش سیگار، به داخل گاری و صندوق باروت مي رسد و آتش مي گيرد. یکباره انفجار رخ می دهد. سه نفر از آنها در جا کشته شده و سه نفر ديگر زخمي مي شوند. خود ميرزا آقا مي گفت: من يك مرتبه دیدم موج انفجار مرا بلند کرد و چند متر به هوا پرتاب کرد و به زمین انداخت. گوشتها و رگهاي پاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. مرا به مشهد به بیمارستان ارتش بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند. سپس مرا از آنجا به بیمارستان حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت کمی بهتر شد، ولي ابدا قدرت حركت نداشتم زيرا كه رگهاي پا به كلي سوخته بود. تا اینکه شبي با حالت دل شكسته گريه بسياري كردم. آنگاه توجه به حضرت رضا نموده و گفتم يابن رسول الله، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم، آخر نبايد شما به داد من بيچاره برسيد. قول می دهم اشتباهاتم را جبران کنم. از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزا آقا حالت چطوره؟ تا اين اظهار مرحمت را نمود، فورا دستشان را گرفتم و گفتم شما كيستيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود من آمده ام احوال تو رابپرسم. عرض كردم: نمي شود، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چون تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده. فرمود: تو متوسل به چه كسی شدي؟ من امام رضا هستم. تا فهمیدم آقا هستند گفتم آخر مي بينيد كه به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم. فرمودند ببينم پايت را؟ سپس دست مبارك خود را از بالاي پاي من تا پاشنه پا كشيدند و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي به پاي من آمد. بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند. تعجب كردم با خود گفتم آيا مي شود كه تمام پاي من حركت كند؟ پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از روياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع ) مرا شفا مرحمت نمودند. از شوق بلند گريه كردم. طوري كه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند: سيد اين وقت شب مگر ديوانه شدي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي دانيد، امشب امام هشتم (ع ) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا دادند. صبح که شد با كمال صحت و با پای خودم از بیمارستان بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به دولت رضاخانی خدمت نكنم و حالا با شغل آزاد مشغول زندگی هستم. 📙یک تکه از بهشت.
خبر در شهر پخش شده بود. حسین، جوان سي و پنج ساله بر اثر افتادن از بالاي داربست از كمر فلج شده و با چوب زير بغل، به زحمت راه مي‌رود. پس از شش ماه که هیچ بهبودی حاصل نشد، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروي و از امام رضا عليه‌السلام شفا بخواهي، امید است که بهبود يابي. بالاخره او را به سختی سوار حیوان کرده و به مشهد بردند. این جوان ساده دل وقتی به صحن مطهر مي‌رسد، گوشه ای می نشیند. بقیه او را رها مي‌كنند و به داخل حرم می روند. حسین با چوب زير بغل و باسختی تا نزديك سقا خانه‌ي اسماعيل طلايي مي‌رود و در آنجا خادمي را مي‌بيند. حسين با خود چنين خيال مي‌كند كه حضرت رضا عليه‌السلام در يكي از اين اطاقها بايد باشد و می شود نزد ايشان رفت. با همان لهجه‌ي كردي به خادم مي‌گويد: حضرت رضا عليه‌السلام كجاست؟ ما از كلات آمده‌ايم تا او را ببينيم آقا را كجا بايد ببينيم؟ ما با او كار دارم. خادم با حالت تمسخر به يكي از مناره‌ها اشاره كرده و گفت: آقا آنجاست. آن بالا حسین خیلی جدی گفت: من این همه راه آمدم که حضرت را ببینم. چطور آن بالا برويم؟ خادم از روي تمسخر راه پله‌هاي مناره را نشان می دهد و می گوید: بايد از اين پله‌ها بالا بروي. حسین به طرف راه پله مناره رفت و با زحمت تمام، از پله اول و دوم بالا رفت؛ درد شدیدی حس می کرد اما می خواست هرطور شده آقا را ببیند. همين كه خواست، با همان سعي و تلاش از پله سوم بالا برود، از بالا صدايي شنيد كه گفت: حسين، بالا نيا. براي تو زحمت دارد. ما پايين می آیيم. آقا پايين آمدند؛ حسين از ديدن آقا خوشحال شد. سلام كرد. آن حضرت جواب سلام دادند و فرمودند: حسين! چی شده؟ گفت: شش ماه است كه از كار افتاده‌ام حالا آمده‌ام تا ما را خوب كنيد. آقا دستي به كمرش کشيد؛ چوبها از زير بغلش افتاد و آسوده روي پاهاي خود ايستاد و كمرش صاف شد، ديگر احساس درد نکرد... بعد به او فرمودند: هر چه ديدي براي آن خادم نقل كن. حسين بازگشت و نزد خادم رفت. همين كه خادم ديد او بدون چوب و در حال عادي راه مي‌رود و چوبهاي زير بغلش را در دست گرفته تعجب كرد. حسين به خاطر راهنمايي كه او را پيش امام رضا عليه‌السلام فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت: خدا پدرت را بيامرزد كه مرا خدمت امام فرستادي. آقا مرا شفا داد. اما خادم بر سر خود زد وگفت: خاك بر سرم! من تو را مسخره كردم و تو شفاي خود را گرفتی...