eitaa logo
محله انتظار
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
52 فایل
کانال اطلاع رسانی محله زندوان
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷ختم"حدیث شریف کساء" و "قرائت جامعه کبیره"همراه با مداحی سرکار خانم کاوه به مناسبت شهادت امام حسن عسگری (ع) 🇮🇷کارگاه آموزشی "خانواده مقاوم"با موضوع پرهیز از تجمل گرایی و چگونگی مدیریت هزینه‌ها با کلام جناب "اقای غلامرضا عرب" منزل خواهر بسیجی ۱۴۰۴/۶/۱۰
آقاي سيد محمد رياضي يزدي، شاعر معروف می گفت: با دوستان بودیم که شيخ ابراهيم نامي که با ما رفیق بود وارد شد، پس از تعارفات معمول، به او گفتیم: آقا شيخ ابراهيم، ماجراي خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني براي رفقای ما بگو. شيخ گفت: سالها قبل، من از گيلان به زيارت امام رضا آمدم و در مشهد مقدس هر چه پول داشتم مصرف شد. یکی دو روز بدون خرجي ماندم. حساب کردم تا برگشت به گیلان، به فلان مبلغ احتياج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به این مبلغ نيازمندم تا به گيلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم. اما تا فردا هرچه رفتم و آدم خبری نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سيدي، من گداي متکبري هستم، اين بار هم احتياج خود را فقط به حضورت عرض مي کنم، اما اگر عنايتي نفرمائي، ديگر نخواهم آمد و چيزي نخواهم گفت، ولي يادداشت مي کنم و به همه می گویم که امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست. این را گفتم و وقتی از حرم خارج شدم، شنيدم که از پشت سر، کسي مرا به اسم صدا مي زند! بازگشتم ديدم شيخي است که بعداً فهميدم او را «شيخ حسنعلي نخودکی اصفهاني» مي گویند. شيخ مرا مخاطب ساخت و گفت: آقا شيخ ابراهيم گيلاني، چرا اينقدر بی ادب در محضر امام سخن گفتي؟ شايسته نيست که چنين گستاخ باشي. بعد پاکتي به من دادند. از اطلاع شيخ بر باطن خودم و آنچه مخفیانه با امام گفته بودم خیلی تعجب کردم. به خانه آمدم و پاکت را باز کردم، با کمال شگفتي ديدم که درست همان مبلغی است که از امام رضا خواسته بودم. تصميم گرفتم که صبح روز بعد به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شد و اين پول از کجا است؟ اما شب در خواب ديدم که شيخ به در خانه ام آمدند و فرمودند: آقا ابراهيم تو به این پول احتیاج داشتي و به تو داده شد، ديگر از کجا فهمیدم و از کجا آوردم، به تو مربوط نيست. بدان که اگر براي اين پرسش به خانه من بيائي، تو را راه نمی دهم. از خواب بيدار شدم و ديگر براي اين کار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان بازگشتم. چهارشنبه های امام رضایی
خادم حرم می گفت: یکی از دوستانم مدیرعامل یکی از بانک‌های کشور بود، او از خادمین افتخاری حرم بود و هر چند وقت یک بار به مشهد می‌آمد و چند ساعتی ویلچر سالمندان را جابجا می‌کرد. ایشان می‌گفت: یک بار پیرزنی همراه با دختر جوانی وارد شدند، پیرزن را سوار کردم و برای زیارت کنار ضریح بردم. وقتی برگشتیم به من گفت می‌توانی یک بار دیگر مرا کنار ضریح ببری؟ گفتم چیزی جا گذاشتید؟ گفت نه می‌خواهم یک مطلب دیگری به امام رضا بگویم. گفتم خانم از همین جا بگویید. بعد پرسیدم جسارتاً می‌توانم بپرسم به امام رضا چه گفتید؟ گفت دخترم جهیزیه ندارد و مشکل مالی داریم. گفتم: مادرجان، چقدر احتیاج دارید؟ گفت فلان مبلغ برگه‌ای برداشتم و برای مسئول شعبه آن شهرستان نوشتم که به حامل نامه فلان قدر وام بدهید و اقساطش را از بنده که مدیرعامل هستم کم کنید. پیرزن فکر کرد با او شوخی می‌کنم. گفتم ببرید انشالله به عنایت امام رضا کارتان حل می‌شود. چند روز بعد، مسئول شعبه شهرستان زنگ زد و گفت: آقای دکتر، شما این نامه را نوشتید؟ گفتم بله، همین امروز وام را بدهید. قسط‌هایش را من پرداخت می‌کنم. گفت گوشی، این پیرزن با شما کار دارد. گوشی را گرفت و با گریه گفت: پسرم دستت درد نکنه، من اومدم پیش آقا که وام برایم جور کند، فکر نمی‌کردم که امام رضا رئیس همه بانکی‌ها را بفرستد تا ویلچر مرا ببرد و مشکلم را حل کند! امام رضا فدات بشم. 📙یک تکه از بهشت. کرامات شگفت انگیز امام رضا علیه السلام.
همزمان با آغاز هفته وحدت و میلاد پیامبر اعظم(ص) مسابقه بومی،محلی هفت سنگ توسط نوجوانان فعال پایگاه برگزار و در پایان به برندگان این مسابقه هدیه اهدا گردید سالن حسینیه زندوان ۱۴۰۴/۶/۱۴
قال رسول الله (ص): 💐همانا یک نوزادِ تازه متولد شده در امّتم،از آنچه خورشید بر آن می‌تابد،نزد من محبوب‌تر است. 💐جشن میلاد مبارک پیامبر اعظم حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق(ع) با سخنان حاج اقا صادقیان با موضوع تربیت فرزند، همراه با تجلیل از نومادران چند فرزندی حاضر در جلسه و اجرای برنامه های متنوع 💐سه شنبه ۱۸ شهریور ماه ساعت ۴ بعد از ظهر سالن حسینیه زندوان
وقتی در میان بهشت الهی مشغول گشت و‌گذار بودم احساس کردم جوان زیبایی به من نزدیک می‌شود. خوب که نزدیک شد متوجه شدم که پدرم شهید حاج محمد طاهری است! مرا در آغوش گرفت. احساس کردم هیچگاه از من جدا نبوده و همواره در کنارم حضور داشته. بعد از کمی صحبت به من گفت: بیا با هم به دیدار پیامبر برویم. باورم نمی شد. با پدر به چشم بر هم زدنی به یک باغ بسیار زیبا و باشکوه رفتیم. جماعتی روی چمن ها نشسته بودند. در مقابل ما پیامبر ایستاده بود و مشغول صحبت بود. من محو جمال بی مثال پیامبر شدم... یادم هست که به پدرم گفتم: پدر جان وقتی پیامبر اینقدر زیباست، چرا خداوند از زیبایی حورالعین در قرآن صحبت میکند؟! 💐ایام میلاد پیامبر خوبی ها محمد مصطفی گرامی باد... 📙برگرفته از کتاب با بابا.
دوران رضاخان ملعون بود. شخصی به نام ميرزا آقا سبزواري در اداره ژاندارمري مشهد توپچي بود. یکبار مامور مي شود با پنج نفر از توپچيان يك گاري پر از فشنگ و باروت را به شهر تربت ببرند. وقتی از مشهد خارج مي شوند، در بين راه يكي از آنها سيگارش را روشن می‌کند. بلافاصله آتش سیگار، به داخل گاری و صندوق باروت مي رسد و آتش مي گيرد. یکباره انفجار رخ می دهد. سه نفر از آنها در جا کشته شده و سه نفر ديگر زخمي مي شوند. خود ميرزا آقا مي گفت: من يك مرتبه دیدم موج انفجار مرا بلند کرد و چند متر به هوا پرتاب کرد و به زمین انداخت. گوشتها و رگهاي پاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. مرا به مشهد به بیمارستان ارتش بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند. سپس مرا از آنجا به بیمارستان حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت کمی بهتر شد، ولي ابدا قدرت حركت نداشتم زيرا كه رگهاي پا به كلي سوخته بود. تا اینکه شبي با حالت دل شكسته گريه بسياري كردم. آنگاه توجه به حضرت رضا نموده و گفتم يابن رسول الله، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم، آخر نبايد شما به داد من بيچاره برسيد. قول می دهم اشتباهاتم را جبران کنم. از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزا آقا حالت چطوره؟ تا اين اظهار مرحمت را نمود، فورا دستشان را گرفتم و گفتم شما كيستيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود من آمده ام احوال تو رابپرسم. عرض كردم: نمي شود، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چون تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده. فرمود: تو متوسل به چه كسی شدي؟ من امام رضا هستم. تا فهمیدم آقا هستند گفتم آخر مي بينيد كه به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم. فرمودند ببينم پايت را؟ سپس دست مبارك خود را از بالاي پاي من تا پاشنه پا كشيدند و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي به پاي من آمد. بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند. تعجب كردم با خود گفتم آيا مي شود كه تمام پاي من حركت كند؟ پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از روياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع ) مرا شفا مرحمت نمودند. از شوق بلند گريه كردم. طوري كه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند: سيد اين وقت شب مگر ديوانه شدي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي دانيد، امشب امام هشتم (ع ) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا دادند. صبح که شد با كمال صحت و با پای خودم از بیمارستان بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به دولت رضاخانی خدمت نكنم و حالا با شغل آزاد مشغول زندگی هستم. 📙یک تکه از بهشت.