eitaa logo
شوق‌رویش🌱
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
847 ویدیو
229 فایل
خوب بودن کافے‌نیست؛ بایدموثرباشیم🍃 سید جعفر حسینی - مطهری پژوه-درحال آموختن...
مشاهده در ایتا
دانلود
چند جلسه ای از تدریس گذشت که کشمکش های من با خودم شروع شد.خدایا، اگر اینها درست است پس چیزهایی که من معتقدم چیست....اگر آزادی انسان به این معنی است پس من خود را رها کرده ام نه آزاد! اگر خدا در زندگی انسان نقش دارد پس نقش خدا در زندگی من چیست؟ آیا آن نمازی که مفتخرم به به موقع خواندنش، کافی است.... خدایا این دیگر چه هزارتویی بود.هر بار که استاد تدریس داشت ،تا چند وقت با خودم درگیر بودم یعنی چه؟ من کجا ایستاده ام؟ جایگاه من در عالم هستی کجاست؟ و کلی سوال که تازه پیش آمده بود از موقعی که با بعضی اعتقاداتم لج کرده بودم ،نظم از زندگی ام رخت بر بسته بود من که همیشه بابت خط اتوی لباسهایم در خانه ی پدری مورد تمسخر قرار می گرفتم _جوراب هاتم اتو کن! و این جمله ی همیشگی برادرم بود این بی نظمی کلافه ام می کرد اما انگیزه ی برقراری نظم نداشتم دنیا برای من در همان جایی که با خودم(یعنی خود عالی ام) لج کرده بودم ایستاده بود.زمان جلو نمی رفت.هر چه می دویدم به جایی نمی رسیدم و هر لحظه بیشتر از قبل سر در گم و آشفته بودم. از اطفار و افاده ام که هر چه بگویم کم کاری است.گران ترین مانتوی دانشجویی،موبایل فلان،هندزفری مارک،حتی قمقمه ی آب مارک،کوله پشتی مارک...همه ی اینها به علاوه ی فیس و افاده و تکبر بیش از حد شده بودند مواد تشکیل دهنده ی شخصیت بنده. خدا پدرتان را بیامرزد استاد.منظومه ی فکری؟؟؟ من از پس یک کمد بر نمی آیم.چجور می توانم ذهنم را مرتب کنم؟ اما یک چیز همیشه قلقلکم می داد و از جا زدن منصرفم می کرد. مگر استاد نتوانسته ؟ خب او هم بشر است! پس تو هم می توانی به جایی برسی که همه چیز خودش نظام مند شود،صبر داشته باش! کم کم و خواه ناخواه همه چیز داشت تغییر می کرد.تا چند وقت قبل خیلی بی جا می کرد کسی بخواهد با من قهر کند...اصلا به جهنم،لیاقتم را نداشت! اما الان صبوری پیشه کردن،کوتاه آمدن و احوالپرسی از آنهایی که خودم را ازشان برتر می دانستم برایم عادی شده بود... پدرومادرم،،،،شاید به داستان های هندی علاقه ندارید اما من الان و با نوشتن این جمله دارم اشک می ریزم مادرم خیلی اذیت شد...با تغییر من انگار سقف رویاهایش روی سرش خراب شده بود.مدام می گفت دختر چادری من خوشگل تر بود،بیشتر دوستش داشتم و من جواب اینها را با یک لبخند احمقانه می دادم.با وجود اینکه چندین و چند بار از او حلالیت خواستم اما هنوز نتوانستم خود را بابت رنجی که به او تحمیل کرده ام ببخشم.و پدرم که در ظاهر چیزی به رویم نمی آورد اما هر موقع که عزا داری بود و محجبه میشدم از بوسه ای که بر پیشانی ام میزد می دانستم که او هم از وضعیت ناراضی است و همسرم که هنوز جمله ی شب خواستگاری اش در گوشم می پیچد.... _دلیل انتخاب من چی بود؟اینهمه دختر دور شما _حقیقتا هیچکدوم عفت و حجاب شما رو نداشتن و من خودخواهانه روی روح همه ی آنها پا گذاشته بودم و مغرورانه و به تاخت مسیر را ادامه می دادم.... سعی کردم با چادرم آشتی کنم.هر چند موقت می پوشیدم اما چند وقتی بود بعضی روزها چادری از خانه بیرون می رفتم و الحق و الانصاف که برخورد بقیه با چادر با من خیلی بهتر از پوشش های دیگر بود؛