eitaa logo
کانون تخصصی مهدویت اراک
1.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
💠 ارتباط با ما👇 ادمین کانال: @adminn_m آدرس: اراک، خیابان آیت‌ الله غفاری، حد فاصل چهار راه جهرم و چهار راه آیت الله سعیدی، کوچه شهید سعیدی، پلاک ۳۱۳. ☎️شماره تماس: ۰۹۰۳۹۸۰۵۶۹۷– ۰۸۶۳۲۲۶۴۵۸۹
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 5⃣قسمت پنجم: نام های گل های سرسبد بهشت آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 وای خدا زنبورک خنده رو دیر کرده، نگرانشم نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟؟!!!! زنبورک خنده رو🐝، خوشحال و خندان، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه؛ ویززززززز... اون از جنگل ها و کوه ها گذشت و گذشت تا به یک روستای قشنگ رسید. همین طور که از این خونه به اون خونه پرواز میکرد یکهو فهمید که دو تا پسربچه بازیگوش دنبالش می کنن و میخوان اون رو بگیرن😱 زنبور کوچولو که خیلی ترسیده بود😰، تند تند پرواز میکرد تا از دست اون ها فرار کنه؛ اما ناگهان اون ها یک تور پرت کردند روی خنده رو و اونو گرفتند و انداختند توی یک شیشه😔😓 خنده رو خیلی ترسیده بود؛ برای همین می لرزید و قلبش تاپ تاپ💓 میکرد! تند تند تو شیشه می چرخید تا شاید راه فراری پیدا کنه اما پسر کوچولوها در شیشه رو بسته بودند. اون ها از اینکه زنبور کوچولو رو شکار کرده بودند خیلی خوشحال بودند. مدام توی شیشه رو نگاه میکردند و می خندیدند. مادربزرگشون که از دور به نوه های قشنگش نگاه میکرد پیش اونها اومد و گفت: "عزیزان من مگه نمیدونید امام علی(ع) گفتند که نباید حیوون ها رو اذیت کنیم؟! " پسرها با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: "آخه مادربزرگ، ما که با اون کاری نداریم؛ فقط دوست داریم توی شیشه باشه و نگاهش کنیم باهاش بازی کنیم!" مادربزرگ شیشه رو از دستشون گرفت و گفت: "پسرای گلم، اون می ترسه؛ ما حق نداریم حیوون ها رو بترسونیم و اذیتشون کنیم." پسر کوچولوها به خنده رو که توی شیشه دور خودش می چرخید، نگاه کردند و با ناراحتی سرشونو انداختند پایین. مادربزرگ مهربون دستی به سر نوه هاش کشید و گفت: "عزیزان من! امامان مهربون ما هیچ وقت هیچ حیوونی رو نمی ترسوندند و همیشه باهاشون مهربون بودند. ما هم باید از اون ها یاد بگیریم و همین طور باشیم." یکی از پسر کوچولوها سرشو بالا آورد و گفت: "مادربزرگ جون، میشه اسم امام ها رو به ما یاد بدی؟" مادربزرگ خندید و گفت: "باشه نازنینم؛ اما بهتره که اول این زنبور قشنگ رو آزاد کنیم تا بیشتر از این نترسه." یکی از بچه ها با شادی در شیشه رو باز کرد و بعد هم دوتایی با هم گفتند: "بیا بیرون زنبور کوچولو، تو آزادی" خنده رو تا در شیشه رو باز دید، سریع بیرون پرید و پرواز کرد و روی یک شاخه نشست. هنوز قلبش تاپ تاپ میکرد؛ اما خوشحال بود که آزاد شده بود و توی دلش خدای مهربون رو شکر کرد. مادربزرگ که این کار خوب نوه هاش رو دید، به اون ها گفت: "نوه های عزیز من، دیدید که چقدر این زنبور کوچولو خوشحال شد؟ اون از اینکه شما آزادش کردید، خوشحاله. آزادی یکی از بهترین نعمت های خدای مهربونه. حالا بیایید با هم یه شعر بخونیم تا اسم دوازده امام مهربونمون رو یاد بگیریم. ببینم کدومتون زودتر شعر رو یاد میگیرید و حفظ میکنید😊" زنبور خنده رو هم که دیگه ناراحت نبود، باید برمیگشت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه و شعر زیبا رو برای آفتاب گردون و دوستاش تعریف کنه. بچه های نازنینم نقاشی این ماجرا رو بکشید و برامون بفرستید. منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 👇👇👇👇 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak