eitaa logo
کانون تخصصی مهدویت اراک
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
102 فایل
💠 ارتباط با ما👇 ادمین کانال: @adminn_m آدرس: اراک، خیابان آیت‌ الله غفاری، حد فاصل چهار راه جهرم و چهار راه آیت الله سعیدی، کوچه شهید سعیدی، پلاک ۳۱۳. ☎️شماره تماس: ۰۹۰۳۹۸۰۵۶۹۷– ۰۸۶۳۲۲۶۴۵۸۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴حقایقی گفته نشده از شهادت حضرت زهرا🌴 وقایع سقیفه از زبان سلمان ✨بیعت ابوبکر استدلال قریش در مقابل انصار با حق حضرت علی (ع)✨ ✍ ابان بن ابی عیاش از سلیم بن قیس نقل می‌کند که می‌گفت: از سلمان فارسی شنیدم که چنین می‌گفت: هنگامی که پیامبر (ص) از دنیا رفت و مردم آنچه می‌خواستند کردند، ابوبکر و عمر و ابو عبیده جراح نزد مردم آمدند و با انصار به مخاصمه برخاستند و آنان را با حجت و دلیل علی (ع) محکوم کردند و چنین گفتند: ای گروه انصار، قریش از شما به امر خلافت سزاوارترند، زیرا پیامبر (ص) از قریش است، و مهاجرین از شما بهترند زیرا خداوند در کتابش ابتدا آنان را ذکر کرده و ایشان را فضیلت داده است. پیامبر هم فرموده است: امامان از قریش اند.🌼 📚منبع: کتاب اسرار آل محمد، به قلم سلیم بن قیس هلالی، ص۱۵۵. @mahdaviat_arak
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 |مجموعه‌ای گفتگومحور ❗️فتنه‌ای دیگر در راه است... ⁉️ احمد اسماعیل قرار است با چه کسانی بجنگد و ۸ماه کشتار کند؟ @chashmbe_rah
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 قوانین طلایی برای رسیدن به زندگی زیبــــــا‌ ✅ قانون دوم: امید بستن به غیر خدا ممنوع🚫 @mahdaviat_arak
کانون تخصصی مهدویت اراک
#داستان_مهدوی 'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊 #قسمت_دوم . گیر کرده بودم توی اون خاطرهٔ آخری که انگار مثل تکهٔ
'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊 هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلامی! گرم و صمیمی. پشت پلک‌های بستم انگار می‌دیدمش، حسش می‌کردم. سلامش، گرمم کرد. سلامش جوری بود که دوست داشتم سکوت کنم و چشامو باز نکنم، دوست داشتم فکر کنه نشنیدم، بازم سلام بده. اونم با تُنِ صدای مردونه و محکم، از جنس اون صداهایی که جون می‌ده واسه دوبلور شدن. آروم چشامو باز کردم. روبه‌روم ایستاده بود. با لباس خاکی مخصوص بچه‌های جنگ، با چفیه و یک لبخند خوشگل تو‌‌دل‌برو که به اون صورت مهربون و محاسن خوشگل میومد. نمی‌دونم چرا دست و پامو گم نکردم، چرا هول نشدم. اینجور موقع‌ها، اگه سر و کلهٔ یکی پیدا بشه، معمولاً سریع پا می‌شم و کلی رنگ‌به‌رنگ می‌شم و سریع عذرخواهی می‌کنم و می‌گم: ببخشین تو رو خدا، بی‌ادبیه جلو شما، دراز کشیدم. اما این خودیه، ساده و بی‌تکلف، مثل رفقای هیأت که آدم شوخی و جدی‌شون رو هیچ‌وقت نمی‌فهمه، توی روضه داد می‌زنن و بعدش کلی بگو و بخند داریم. آروم سرجام نشستم. با یه لبخند ملایم، سلام دادم. برعکس همیشه که اگه یهویی بلند بشم، سردرد و سرگیجه میاد سراغم، اما الان احساس کِرختی نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا نپرسیدم: ببخشید شما؟! اصلاً به ذهنم خطور نکرد این کیه، اینجا توی اتاق خوابم، چیکار می‌کنه، اونم نصف شب! البته نصف‌شبو مطمئن نیستم، چون همه‌جا روشنه، یه نور ملایم و یکدست… گرم و صمیمی می‌گه: هنوز که خوابی سیّد! نمی‌خوای پاشی؟! پاشو، کلّی کار داریم اخوی! خمیازه ریزی کشیدمو گفتم: کجا به سلامتی؟ مگه قراره جایی بریم؟! دونه‌های تسبیح از لای انگشتاش لیز می‌خورن و نگام رو انگشتر عقیقش می‌مونه که می‌گه: اگه زودتر پاشی، تو راه واست می‌گم… ادامه دارد... @mahdaviat_arak