🌴حقایقی گفته نشده از شهادت حضرت زهرا🌴
#قسمت_سوم
وقایع سقیفه از زبان سلمان
✨بیعت ابوبکر
استدلال قریش در مقابل انصار با حق حضرت علی (ع)✨
✍ ابان بن ابی عیاش از سلیم بن قیس نقل میکند که میگفت: از سلمان فارسی شنیدم که چنین میگفت:
هنگامی که پیامبر (ص) از دنیا رفت و مردم آنچه میخواستند کردند، ابوبکر و عمر و ابو عبیده جراح نزد مردم آمدند و با انصار به مخاصمه برخاستند و آنان را با حجت و دلیل علی (ع) محکوم کردند و چنین گفتند:
ای گروه انصار، قریش از شما به امر خلافت سزاوارترند، زیرا پیامبر (ص) از قریش است، و مهاجرین از شما بهترند زیرا خداوند در کتابش ابتدا آنان را ذکر کرده و ایشان را فضیلت داده است. پیامبر هم فرموده است: امامان از قریش اند.🌼
📚منبع: کتاب اسرار آل محمد، به قلم سلیم بن قیس هلالی، ص۱۵۵.
#ایام_فاطمیه
#سیرهحضرتزهراسلاماللهعلیها
@mahdaviat_arak☘
هدایت شده از چشم به راه 🇮🇷| بنیاد مهدویت
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #امروزه|مجموعهای گفتگومحور
❗️فتنهای دیگر در راه است...
#قسمت_سوم
⁉️ احمد اسماعیل قرار است با چه کسانی بجنگد و ۸ماه کشتار کند؟
#جریان_های_انحرافی
#امام_زمان
#احمد_اسماعیل
@chashmbe_rah
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخن_بزرگان
💫 قوانین طلایی برای
رسیدن به زندگی زیبــــــا
#قسمت_سوم
✅ قانون دوم:
امید بستن به غیر خدا ممنوع🚫
@mahdaviat_arak
کانون تخصصی مهدویت اراک
#داستان_مهدوی 'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊 #قسمت_دوم . گیر کرده بودم توی اون خاطرهٔ آخری که انگار مثل تکهٔ
#داستان_مهدوی
'کجای قصه ظهوری؟'🙂🕊
#قسمت_سوم
هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلامی! گرم و صمیمی. پشت پلکهای بستم انگار میدیدمش، حسش میکردم. سلامش، گرمم کرد. سلامش جوری بود که دوست داشتم سکوت کنم و چشامو باز نکنم، دوست داشتم فکر کنه نشنیدم، بازم سلام بده. اونم با تُنِ صدای مردونه و محکم، از جنس اون صداهایی که جون میده واسه دوبلور شدن. آروم چشامو باز کردم. روبهروم ایستاده بود. با لباس خاکی مخصوص بچههای جنگ، با چفیه و یک لبخند خوشگل تودلبرو که به اون صورت مهربون و محاسن خوشگل میومد.
نمیدونم چرا دست و پامو گم نکردم، چرا هول نشدم. اینجور موقعها، اگه سر و کلهٔ یکی پیدا بشه، معمولاً سریع پا میشم و کلی رنگبهرنگ میشم و سریع عذرخواهی میکنم و میگم: ببخشین تو رو خدا، بیادبیه جلو شما، دراز کشیدم.
اما این خودیه، ساده و بیتکلف، مثل رفقای هیأت که آدم شوخی و جدیشون رو هیچوقت نمیفهمه، توی روضه داد میزنن و بعدش کلی بگو و بخند داریم.
آروم سرجام نشستم. با یه لبخند ملایم، سلام دادم. برعکس همیشه که اگه یهویی بلند بشم، سردرد و سرگیجه میاد سراغم، اما الان احساس کِرختی نمیکردم. نمیدونم چرا نپرسیدم: ببخشید شما؟!
اصلاً به ذهنم خطور نکرد این کیه، اینجا توی اتاق خوابم، چیکار میکنه، اونم نصف شب! البته نصفشبو مطمئن نیستم، چون همهجا روشنه، یه نور ملایم و یکدست…
گرم و صمیمی میگه: هنوز که خوابی سیّد! نمیخوای پاشی؟! پاشو، کلّی کار داریم اخوی!
خمیازه ریزی کشیدمو گفتم: کجا به سلامتی؟ مگه قراره جایی بریم؟!
دونههای تسبیح از لای انگشتاش لیز میخورن و نگام رو انگشتر عقیقش میمونه که میگه: اگه زودتر پاشی، تو راه واست میگم…
ادامه دارد...
@mahdaviat_arak