❣#سلام_امام_زمانم❣
🥀ای صاحب عزا، تو به این روضه های ما
می آیی و بدون صدا گریه می کنی...
🥀«گاهی نجف، مدینه، گهی کربلا و گاه»
در مشهد #امام_رضا گریه می کنی...
🥀حالا دوباره چشم تو را خون گرفته است
با غصه های آل عبا گریه می کنی...
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/mahdavieat
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان...
🥀آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود...
🥀در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود...
✨باسلام و عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن شهادت جانسوز ولی نعمتمان #امام_رضا علیه السلام خدمت شما همراهان مهدوی؛
🔸به مناسبت #شهادت_امام_رضا علیه السلام ختم صلواتی هدیه به این امام رئوف و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان حضرت صاحب الزمان عجلالله برگزار خواهیم کرد،از شما بزرگواران خواهشمندیم که مثل همیشه با نفس های گرمتان همراهی بفرمایید.
اجرتان با امام مهربانی ها حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
لطفا تعداد صلواتهای خودتان را در ربات زیر وارد کنید👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/2qb
با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏
#اللهمعجللولیکالفرج
#سلطانقلبمـ🖤
تَنهآتودَراَئمہبہسُلطآنمُلَقَبے
تَنهآڪنارِنآمتو،سُلطاننِوشتہاَند
#شهادت_امام_رضا_تسلیت_باد🖤
#امام_رضای_دلم
##یا_ضامن_آهو
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی...و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد...حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد...و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم...بیصدا،بی حرف...بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش.که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. .درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند......
اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشد...نه از دانیال،نه از هانیه...
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت...
فقط فنجانی چای بود با خدا...
دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم...
چه مبارزه ایی؟؟؟دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه...مبارزه...مبارزه...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد...
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat