https://harfeto.timefriend.net/16546241380348
نظرات انتقادات خود را باما در میان بگذارید😊😊
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
🌏 سید علی موسوی چرا شهید شد؟!
🔹فرمانده اطلاعات سپاه سیستان و بلوچستان چند سال قبل در حالیکه یک افسر جوان بود به این مسوولیت رسید و در چند سال گذشته مهمترین ویژگی دوره فرماندهی او ایجاد تحرک ویژه در موضوع عملیات های موفق علیه گروه های تروریستی در منطقه بود.
🔹طی دوران فرماندهی او اشرار و سرکرده های معروفی از گروه های تروریستی به هلاکت رسیدند. شهادت او نیز امروز دقیقا در وسط میدان اتفاق افتاده است.
🔹شاید دقیق ترین گزاره این باشد که وقتی اغتشاش می شود، گروه های تروریستی فرصت پیدا می کنند، موانع اصلی سر راه خود را به شهادت برسانند. و بعدها عمق خسران این ماجراها برای امنیت شهر و مردم شهر معلوم می شود.
🔹جریانهای محرک و دروغ پراکن و عوامل ایجاد نا امنی مانند شبه رسانه ها، سیاسیون فرصت طلب و سلبریتی هایی که از شبکه های سعودی خط می گیرند چه پاسخی برای این خون های ریخته شده دارند؟ چه برخوردی باید باید عوامل و بانیان این وضع انجام شود؟
http://eitaa.com/mahdavieat
❣#سلام_فرمانده ❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...🤚✨
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
اللهمعجللولیکالفرج🤲🌿
#امام_زمان
#ربیع_الاول
http://eitaa.com/mahdavieat
🖼 #طرح_مهدوی
📌 مرا عهدیست با جانان
📖 اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً
خدایا! در صبح این روز و تا زندگی کنم از روزهایم، برای آن حضرت بر عهدهام، عهد و پیمان و بیعت تجدید میکنم که از آن، رو نگردانم و هیچگاه دست برندارم.
🔆 فرازی از #دعای_عهد
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
سید علی موسوی مسئول اطلاعات سپاه استان سیستان و بلوچستان که امروز به دست تروریستهای مسلح به شهادت رسید
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_يازدهم
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat