۲۷ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷☫🇮🇷
🎥 آغاز مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی ایذه
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
✅خونتون پایمال نمیشه داداشا...
نوشتهی روی دیوار محل شهادت شهدای امنیت مشهد
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_سوم
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..
بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس.. و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم...
من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده
بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم.
اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان...
حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد...و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند.
مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست..
آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی..
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااارا.. صبر کن) ایستادم. نگاهش کردم.
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:(دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:( چقدر شبیه اون مادر عفریته ای.. اما نه.نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت
تعادل نداشت:(سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..)
تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت..
مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟
هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم...
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_چهارم
سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:( کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده..خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس..اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو..
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم!
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود....
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای عثمان بلند شد:(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم:( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش...
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:(چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم:(بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود.. داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:(مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم:( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت:(پس یادت نره چی گفتم)
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد:(خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:(اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉http://eitaa.com/mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
https://harfeto.timefriend.net/16546241380348
نظرات انتقادات خود را باما در میان بگذارید😊😊
http://eitaa.com/mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷☫🇮🇷
✅بازداشت ۳ عامل حادثه تروریستی ایذه در مرز باڪو
🔹۳ عامل حادثه تروریستی ایذه در مرز باکو دستگیر شدند و در حال انتقال به اهواز هستند.
🔹افراد جنایتکار این حادثه تروریستی باید در ایذه محاکمه بشوند تا بدانند ایذه قهرمان همیشه بر سر پای خودش است و با تقدیم کردن چند شهید خم نمیشود و مسیر تاریخی خودش را ادامه میدهد.
🔹مردم ایذه همیشه یکی از کانون های قوم بختیاری بوده و تاریخسازی خودش را در تاریخ ایران اسلامی دنبال میکند. ایذه سر پا ایستاده و هیچ کس نمیتواند او را به زانو در بیارود.
🔹آنها با خود گفتند آیا ایران سوریه میشود آیا ایران لبنان می شود، ولی کور خواندهاید بدانید ایران هیچ وقت سوریه نمیشود.
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فیلمی که باید امثال علی کریمی و علی دایی و بقیه سلبریتیها ببینند
🔹کف دست پینه بستهی طلبه شهید مدافع امنیت محمد زارع مویدی، شهیدی که یک کشاورز ساده بود ولی داعشیها با شعار جیره خور شهیدش کردند ...
🔹اون دنیا تک تکتون جواب این شهید رو باید بدید😔
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
مادر کیان صفحه اسرائیل به فارسی رو دنبال میکنه، و این صفحه کیان را ققنوس دیگری نامید!
#کیان #ایذه
🍃🌹ـــــــــــــــ
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
🔥کد ققنوس رو بذارید کنار حرفای امروز مادر کیان....
✍پیش از آنکه کیان قربانی تروریسم خیابانی شده باشد، مادر کیان قربانی #تروریسم_رسانه_ای شده است.
#کیان #پایانمماشات #ایذه
🍃🌹ــــــــــــــــــ
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
جنگ ترکیبی.mp3
6M
‼️با کمتر از یک ربع وقت گذاشتن، میتونید جلوی یه بیتقوایی بزرگ رو بگیرید.
📣📣حتماً گوش کنید و نشر بدید:
🎙محسنعباسیولدی
✅کسانی که نمیدانید جنگ ترکیبی چیست، ساکت!
✅ بدون فهم دقیق از جنگ ترکیبی و توجه به آن، تحلیل کردن ممنوع!
✅ جنگ ترکیبی از طرف دشمن، یعنی درگیر کردن همزمان ما در میدانهای مختلف: مجازی، خیابانی، مرزی، بین المللی، فرهنگی، نظامی، اقتصادی، شناختی، سیاسی و ...
✅ قضاوت دربارۀ نهادهای مختلف؛ بدون توجه به واقعیت جنگ ترکیبی، بیتقوایی است.
✅ با بیتقوایی، بدبینی و ناامیدی را ترویج نکنیم.
✅ رزمندۀ جنگ ترکیبی باید حواسش به همۀ میدانهایی که جنگ در آنها اتفاق افتاده باشد.
✅ ممکن است بدون در نظر گرفتن میدانهای دیگر، کار یا تصمیمی در یک میدان درست باشد، اما نتیجهاش در میدانهای دیگر و در کل جنگ به ضرر ما تمام شود.
✅ شک نکنید که سیر کنونی جامعۀ ما به سمتی است که به خیر جامعه منتهی میشود.
#جنگ_ترکیبی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایذه
🍃🌹ـــــــــــــــ
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
⭕️امارات علی کریمی را از دبی اخراج کرده است
میدل ایست نیوز:
🔹امارات متحده عربی در آغاز اعتراضات ایران از «علی کریمی» بازیکن سابق تیم ملی فوتبال جمهوری اسلامی ایران خواست این کشور را ترک کند.
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماه پشت ابر نمیماند| روایت کامل حادثه تروریستی ایذه توسط ماموری که همراه کیان تیر خورد
🔹پیشتر مادر کیان تحت القائات رسانههای ضدایرانی مدعی شده بود که ماموران حافظ امنیت به آنها تیراندازی کردهاند.
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
#مولا_جانم
🍁دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب، الأمان ادرکنی...
🍁 ترسم که بمیرم و نبینم رویت
یا مهدی صاحب الزمان ادرکنی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
@mahdavieat
۲۷ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
انتشار برای اولین بار | خانواده کشتهشدگان آشوبهای سال ۹۸ چطور بازیچه #مسیح_علینژاد شدند.
حتی مدل صحنه و نوع بیانشون طبق سلیقه مسیح چیده میشده⭕️
#پویابختیاری #آبان
:
@mahdavieat
🍃🌹ـــــــــــ
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۷ آبان ۱۴۰۱
۲۸ آبان ۱۴۰۱
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آیه آیه ی قرآن به سمت تو دعوت میکند.
سلام بر تو و بر روزی که قرآن به دستان تو احیا خواهد شد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mahdavieat
۲۸ آبان ۱۴۰۱
۲۸ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️⁉️⁉️
⭕️ مادر کیان پیرفلک : اصلا برای فرزندم قرآن پخش نکنید بچم از قرآن متنفر بود!😐
چقدر حرفاش مثل حرفهای....
قضاوت با شما
#ایذه #کیان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@mahdavieat
۲۸ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️⁉️⁉️
سوالات بی جواب ما
بالاخره مادر کیان در ماشین بوده یا روستا
و اگر در ماشین بوده چرا با شوهر و پسر مجروحش نرفته بیمارستان؟
#پدرمهساامینی تکرار نشود
#ایذه #کیان
🍃🌹ــــــــــــــــ
@mahdavieat
۲۸ آبان ۱۴۰۱
💢 کیان پیرفلک را چه کسی به شهادت رساند؟
🔺روایت مهدی عرفاتی، مدیرعامل خبرگزاری ایسنا:
🔹کدام صفحه اولین بار با خوشحالی از جنایت ایذه خبر داد؟ بعد از اینکه معلوم شد در حمله مسلحانه در بازار ایذه یک پسربچه ۱۰ ساله به شهادت رسیده، منبع اول خبر این جنایت نوک پیکان را به سمت نیروهای امنیتی برد!
🔹از لحظه اول صفحه «قیام ایذه» را پیگیری کرده و با ثبت اطلاعات اولیه این صفحه، عاملین جنایت را روشن میکند.
🔹دیروز خوزستان بودم؛ از عصر که فراخوان آشوب دادند در ایذه صفحه قیام ایذه رو دنبال کردم که ببینم چه میکنند. از استوریها فیلم گرفتم. قبل از اعلام خبر حمله تروریستی یک استوری در صفحه گذاشته شد و با هیجان گفت که دو موتورسوار محل حضور ماموران رو به رگبار بستند...
🔹بعد که مشخص شد در این حمله بچه بیگناه شهید شده، ماموران را به بچهکشی متهم کردند.
🔹پس از آنکه رسانهها استوری را برجسته کردند و این گاف عیان شد، صفحه قیام ایذه با حدود ۱۳۰کا فالور از دسترس خارج شد.
#ایذه #کیان
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
۲۸ آبان ۱۴۰۱