#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
🌱آنان که رضا به قسمت و تقدیرند
در اوجِ بلا ، نه از خدا دلگیرند...
🌱با اذنِ خدای کعبه خیرِ دو جهان
از دستِ امامِ مجتبی می گیرند...
#جانبهقربانکریمیکهکَرمزندهازاوست
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصتم
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
May 11
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِيَاءِ...
🌱سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا...
سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mahdavieat
🏴بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
🌷اجر یک عمری رشادت را گرفت
غرق خون اذن زیارت را گرفت...
🌷مرگ در بستر برایش ننگ بود
از گل نرگس شهادت را گرفت...
▪️با سلام خدمت شما همراهان مهدوی؛
فرا رسیدن سومین سالگرد شهادت شهیدان مقاومت، حاج قاسم عزیز و ابومهدی المهندس و دیگر شهدای همراهشان را محضر مولایمان حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و رهبر عزیزمان و شما خوبان تسلیت عرض میکنیم.
▪️به همین مناسبت ختم صلواتی به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان هدیه به #حاج_قاسم عزیز و شهدای مقاومت برگزار خواهیم کرد ان شاءالله با نفس های گرمتون همراهی بفرمایید.
شفاعت شهدا شامل حالتون ان شاءالله.
لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ربات زیر وارد کنید👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/7m3wqv
با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏
#الهیبِدِماءشُهَدائناعَجّللولیکَالْفَرَج
♥️....
حسین ♥️ جاااآاان
▫️هر
▫️چه
▫️آمد
▫️به سرم
از تپش❤️ نام تو بود.....
انا مجنون الحسین ♥️
@mahdavieat
@zekr_media - حمید علیمی(1).mp3
10.1M
♥️...
مگهمنچندتاامامحسیندارم..💔
......♥️ حسین ♥️......
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم تشییع پیکر پاک شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
تو میروی به سلامت، سلام ما را برسان...
#حاج_قاسم #جان_فدا
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🔸 تحقق سخن #حاج_قاسم برای شهادتش
تشکر مقام معظم رهبری از روح حاج قاسم
#جان_فدا
@mahdavieat
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...
🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است.
سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست.
سلام بر تو و بر روز طلوعت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_یکم
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_دوم
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟
باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 @mahdavieat
May 11
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
🔴🎥 گزارش تصویری #سیدنا در فرودگاه بغداد!(@seyyedoona)
▪️حواشی سالگرد #حاجقاسم در فرودگاه
▪️محل دقیق پیدا شدن دست حاجی
▪️فیلم جدیدی از محل انفجار ماشین
و… در ویدئو بالا ببینید
#جانفدا #جانفدا
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 بدون تعارف با حاجی ایرانی آزاد شده از زندان سعودیها
🔹فردی که عکس #حاجقاسم را نشان داد و ۸۰ روز زندانی شد.
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
⁉️چگونه می توان امام زمان علیه السلام را یاری کرد ، برای تجلیل و بزرگداشت امام چه کارهایی میتوان انجام داد ؟
🔸هر شیعه ای می تواند در تجلیل و بزرگداشت از #امام_زمان خود در جامه بکوشد.
این کار ( یعنی گرامیداشت امام عصر در جامعه ) ، از غربت آن مولا می کاهد و توجه همگانی را به ایشان بیشتر می کند .
✔️ همه ما می توانیم تابلویی از نام امام جود را به جهت ابراز ارادت به امام عصر و تجلیل از ایشان در خانه یا محل کار نصب کنیم .
✔️همه ما می توانیم به هنگام ذکر نام ایشان با احترام از آن حضرت یاد نماییم و بر او درود و صلوات بفرستیم .
✔️ همه می توانیم به هنگام بردن نام خاص ایشان یعنی لقب « قائم » برخیزیم ، دست بر سر نهیم ، ادای احترام کنیم و برای فرج ایشان دعا کنیم .
✔️ همه می توانیم در روزهای منسوب به ایشان همچون نیمه شعبان ، روز های جمعه و عید غدیر با برگزاری مراسم ویژه برای آن حضرت ولایت و امامت او را به یکدیگر یادآور شویم . حتی اگر نتوانیم برگزار کننده چنین مراسمی باشیم می توانیم در آن خدمت کنیم یا لااقل با حضور خالصانه خود به آن رونق بخشیم .
📌همه این کارها ، تجلیل و بزرگداشت از امام عصر علیه السلام به شمار می آید و شیوه ای از شیوه های #یاری آن حضرت است .
@mahdavieat
#جرعهای_از_معرفت
💠حاج میرزا اسماعیل دولابی رحمت الله؛
🔸بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد کسی را در مراتب بندگی زود بالا ببرد، به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم میبندد و او را در سختی قرار میدهد.
🔸خود ما نمیدانیم که آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میکنیم یا در خوشیهایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند.
@mahdavieat