#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_سوم
درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد..
چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من میترسم..) لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟)
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد..
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم..
ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم.
میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود ( طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..)
فریاد زدم ( بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟)
لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن..)
منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟
جیغ زدم ( درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟)
صدایِ بی حال حسام را شنیدم ( آرووم باش.. همه چی درست میشه..)
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه..
صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند..
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت..
دردم از بین نرفت اما کم شد.. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟)
حسام خندید ( شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. )
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
👉http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_چهارم
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد ( باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..)
چرخی به دورم زد.. باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست ( اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ )
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ( فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ )
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده ( با ما بازی نکن.. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو..)
و باز حسام خندید ( کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..)
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
49.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماببینید
دلم برات تنگ شده عمو قاسم..
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
✨تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
🏴اَلسَّلاٰمُعَلَيْكِيٰاأُمَّالْعَبّٰاسِبْنِأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ
◾️حور و ملک به منصب تو رشک می برند
در بین مادر شهدا بهترین شدی
◾️راهی ست از مزار تو تا منتهای عرش
ام البنین ببین فخر تمام زمین شدی
🔸با سلام خدمت شما همراهان مهدوی؛
فرا رسیدن سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین را خدمت شما تسلیت عرض میکنیم.
🔸به همین مناسبت ختم صلواتی به نیت سلامتی و فرج مولا هدیه به حضرت#ام_البنین سلام الله علیها برگزار میکنیم ان شاءالله با نفس های گرمتون همراهی بفرمایید.
اجرتون با باب الحوائج حضرت ابوالفضل علیه السلام.
لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ربات زیر وارد کنید👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/7w5
با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏
#اللهمعجللولیکالفرج
⚫ ام البنین یعنی:
عباس داشته باشی و بگویے:
از حسین چه خبر ...؟!
🏴 سالروز وفات حضرت ام البنین، اُمّ العباس تسلیت باد
@mahdavieat
VafatHazratOmolbanin1396[04].mp3
11.74M
🖤....
پسرانم به فدای حسین♥️
......🖤 مادر حضرت ماه 🌙🖤.......
@mahdavieat
ـ🍃امر بھ معروف یادگرفتنۍ است .
پنجاه و چهارمین دوره
آموزش مجازۍ📝
📮ـ دوره آمـوزش مجـازی
امـربه معـروف و نهی از منکر
🎙 با تدریس اساتید توانمنـد ڪشوری
ـــ ــ مدت زمان دوره؟ ۲۵ روز
ـــ ــ شروع دوره ؟ ۱۵ ام دی مـاه .
⏱فقط با صرف روزی۱۵ دقیقھ😳
💯جهت ثبـت نام ڪلمـهۍ
معــروف را بھ آیدۍ زیر
ارسال کنید .
@vajeb123
🖤......
پسرامو کُشتن فدای سرِ حسینم... ♥️
#ام_البنین🖤
▪️پسرانش ...شُهره ی شهر بودند،
جوری که:(
مادر پسران صدایش می زدند...
▪️اما شهر، (♥️ عشق را زمانی فهمید
که:(
او همه ی ثمرات ...(🤍 دلش را به
#امام_زمانش بخشید...
#حضرت_ام_البنین🖤
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_پنجم
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. )
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..)
هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد..
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. )
وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم..
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_ششم
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضه باز کردنِ چشمانم نبود..
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود..
برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد..
زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم..
صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد ( مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون میداد..)
و با آرامش از اتاق بیرون رفت..
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. ( نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش..)نمیتواستم..
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد ( بهت میگم نفس بکش..) . و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید..
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ). حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست..
از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند ( آروم باش.. میدونم خدارو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. ).
خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟
در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ایی.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد..
نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند..
برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم.. خواستم بودنش را ثابت کند..
من دانیال را سالم میخواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام..
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت (دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. )
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت.
سرو صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد.. حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد.. صدایش از ته چاه به گوش میرسید ( شرع شد..)
ناگهان در با لگد محکمی باز شد..
و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق ..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
برای فروپاشی ایران باید از دریای خون گذشت
معاون عملیات سپاه:
🔹آقای بایدن گوش کن، اینجا کشوری نیست که با عملیات رسانهای ساقط شود.
🔹برای فروپاشی ایران باید از دریای خون گذشت که شما توانایی عبور از آن را ندارید.
🍂🥀▪️ـــــ
@mahdavieat
🔴مهدی ترابی که دیروز به خاطر دفاع از نظام از بازیکن نساجی سید احمد موسوی فحش خورد و داور به جای اینکه بازیکن نساجی رو اخراج کنه مهدی ترابی رو اخراج کرد!(جا داره پست های اینستاگرام داور هم اکثرا ضد نظامه!
#یادشهداکمترازشهادتنیست
@mahdavieat