🍃🌹🍃
🔴چرا فمنیست های دو آتشه مسلمان میشوند؟
🔴 #حقیقت_غرب
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
بسمی تعالی
مسابقه 😊 مسابقه😊
عزیزانی ڪه بهترین دلنوشته مهدوے را براے مابفرستند به قیدقرعه جوایزی اهداخواهد شد
شرط مسابقه عضو در،کانال 😍
تاریخ ارسالی شماعزیزان تا آخر دی ماه میباشد 🌧
عجل کنید🏃♂🏃♀☺️
لینڪ ڪانالمون 👇👇👇👇👇👇
@mahdavieat
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🔴⭕️
🔹 ۱۸ دی فقط روز نابودی پایگاه عین الاسد نبود، آغاز فرایند انتقام شهادت حاج قاسم سلیمانی بود.
🔻روز شکستن هیمنه شیطان بزرگ بود...
🔹روز بی اعتبار شدن آمریکای تروریست بود که باوجود در اختیار داشتن ارتش اول دنیا در قبال آمادگی ایران برای جنگ تمام عیار نتوانست هیچ غلطی بکند!
#یوم_الله_۱۸_دی
#دشمن_ملت
#عین_الاسد
🍃🌹ـــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
روایت رسانه آمریکایی از شب جهنمی تروریستهای این کشور در عین الاسد...
ایران انتقامش سخت، کوبنده، برق آسا و پشیمان کننده است.
#18دیماه
🍃🌹ـ
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
باسلام وصبح بخیر وخیر مقدم به دوستانی که تازه وارد کانال ما شدن و درخواست قسمت اول رمان #یک_فنجان_چای_با_خدا را دادن عزیزان رمان قسمت اول سنجاق شده است میتونید ادامه رمان را در کانال ببینید ولذت ببرید😍😍🙏🙏🌹🌹
@mahdavieat
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@mahdavieat
♨️کدام شیعه منتظرِ امام زمان است؟!
🔸منتظرانِ #امام_زمان علیه السلام شیعیانی هستند که در رعایت اخلاق و آداب و حدود الهی کوتاهی ندارند و گفتار معصومین علیهم السلام چراغ راهشان است.
🔸امام صادق علیه السّلام میفرمایند:
ای گروه شیعه! زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما، با مردم نیکو سخن بگویید، و زبانتان را حفظ کنید و آن را از زیاده روی و زشت گویی بازدارید.(۱).
📌و اینک این ماییم و این گفتار امام ششم.
یک روز در برخوردهایمان با مردم صدای خود را ضبط کنیم و بعد خودمان گوش دهیم ببینیم نحوه صحبتمان با مردم چگونه بوده است؟!
عمل به این کلام نورانی جامعه را برای ظهور آماده می کند.غافل نباشیم….
📚۱) امالی صدوق، ص ۳۲۷، ح۱۷؛
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
بنری که هر چه آتش زدند نسوخت!
🔹️شهرداری یکی از شهرا برای ایام شهادت حاج قاسم، از بنرهای نسوز استفاده کرده است.
🔹️یکی از برعندازای مزدور میره که بنر رو آتیش بزنه، ولی هر چی بنزین میپاشه میبینه هیچ خبری نیست 😂
🔹فقط اون لحظه که میاد پایین و برمیگرده😉
#جانفدا #جانفدا #حاجقاسم
🍃🌹ـــــــــــ
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_شصت_و_نه
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم..
هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش..
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم. و اگر میآمد..
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد ( چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید..)
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. ( کو.. کجاست..)
لبخندش عمیق تر شد ( عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین..) یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد ( الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم.. )
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان ( الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..) نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ). اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثله خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat