💥انتخابات به جای انتصابات
از دیدگاه مولوی عبدالحمید امام جمعه مسجد مکی زاهدان
مولوی عبدالحمید در هفته های اخیر بخشی از خطبه های جمعه خویش را به بحث انتخابات اختصاص داده و می گوید
اینکه عده ای توسط دستگاهی برای کاندیدا شدن انتخاب شوند در واقع انتصاب است نه انتخاب
حال آنکه در تمام سیستم های حاکمیت دموکراتیک در دنیا ساز و کاری برای انتخاب کاندیداها وجود دارد و هر شخص که قرار است کاندیدای انتخابات گردد
باید حائز شرایطی خاص باشد ولی گذشته از تمام این حرفها
معنی اینکه مولوی عبدالحمید و اطرافیان وی در انتخابات های مجلس شورای اسلامی و شورای شهر زاهدان
شورایی راهبردی تشکیل داده و بدون راه دادن نخبگان در آن شورا فقط بر اساس پرداختی های کاندیداها از آنان حمایت می نمایند
و مردم را اجبار به رای دادن به افراد مد نظر خود می کنند، چیست...؟
آیا این موضوع که شورای راهبردی دارالعلوم مکی بدون هیچ گونه بررسی تخصصی (البته شخص متخصصی در شورای راهبردی حضور ندارد که صلاحیت بررسی تخصص داشته باشد) وارد نمودن خدشه به انتخابات و درواقع نوعی انتصابات و بازی با شعور مردم نیست...؟
آیا تهدید و تطمیع کاندیدای اهل سنتی که قصد حضور مستقل در انتخابات را دارند، انتخاب، آزادی و عدالت است یا اجبار و انتصاب...؟
آیا سلب آزادی کاندیدا و مردم عدالت است...؟
تا کی شایستگان و شهر ما چوب خباثت ها و شهرت طلبی و قدرت طلبیهای شمایی که در حد و اندازه همان امام جماعت مسجد مکی هم نیستید و به اعتراف خودتان هیچ سواد سیاسی و علمی ندارید را بخورد...؟
جناب مولوی عبدالحمید لطفا دست از شعار بردارید و اینقدر به شعور مردم توهین نکنید...
دانشجویان اهل سنت زاهدان
✅ اجتماع بزرگ مردمی مدافعان حریم خانواده 🇮🇷
در دفاع از حجاب و عفاف و
مبارزه با بی بند و باری و بی حیایی
«حجاب من ؛ تمدن من»
🗓پنجشنبه ۱۷ فروردین مصادف با ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
🕒ساعت ۱۵
میدان امام حسین علیه السلام #اصفهان
#انتشار_حداکثری
#حضور_باخانواده
به همه متدینین و متمدنین اطلاع رسانی نمایید.
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
🌱سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند.
🌱سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸بر چهره آئينهی سرمد صلوات
🌱بر نور دل علی و احمد صلوات...
🌸 در عید ولادت حسن بفرستید
🌱بر نوگل خوشبوی محمد صلوات...
🔸باعرض سلام و تبریک و تهنیت به مناسبت میلاد با سعادت کریم اهل بیت #امام_حسن مجتبی علیه السلام خدمت شما همراهان مهدوی؛
🔸به مناسبت #میلاد_امام_حسن_مجتبی علیه السلام ختم صلواتی را هدیه به ایشان و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان حضرت صاحب الزمان عجلالله برگزار میکنیم.
مثل همیشه با نفس های گرمتون همراهی بفرمائید.🌹
اجرتون با کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام.
لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ربات زیر وارد کنید👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/bh5
با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت۴٧
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه مشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم. منتظر خبرت هستم. بای)
خدای من... قم... محمد...
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبودچه غلطی بکنم
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...
امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت ۴٨
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی:
اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم
_کتابتو بیار همونجا بخون
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی
_تو باید راضیشون کنی
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی اصلا نمیخواد بیای
فاطی: اه بابا ببخشید من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونوچند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود (حرم مطهر)و پایینشم (جمکران)
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸