🔴 تصحیح اعتقاد کار جاهای دیگر است
🔻در برابر دزدی باید ایستاد؛ زیرا دزد وارد #حریم دیگران شده و ضربه می رساند. اگر دزد، فقیر و تنگدست بود و یا جاهل بود، کسی نمی گوید که به دلیل فقر و یا به دلیل نادانی، دیگر نباید جلوی او را گرفت؛ خیر؛ جلوی او را می گیرند؛ با #قاطعیت هم می گیرند.
👈اما اگر تنگدست و فقیر است، وظیفه نهادهایی مانند کمیته امداد این است که به داد او برسند. اگر #نادان است، وظیفه نهادهای های فرهنگی این است که به او تعلیم دهند. منتها این موضوع ارتباطی به پلیس ندارد. پلیس باید وظیفه ذاتی خود را انجام دهد.
🔻در موضوع #حجاب هم، زنان و دختران بد حجاب و بی حجاب، وارد #حریم جامعه شده و در حال #آسیب رساندن به نهاد خانواده و برهم زدن امنیت روانی و اخلاقی جامعه هستند.
👈 در اینجا از منظر قانون فرقی ندارد که آیا آنها از روی عناد این کار را انجام می دهند؟ از روی جهل یا نسیان مرتکب گناه و قانون شکنی می شوند؟ قلباً به اسلام و جمهوری اسلامی اعتقاد دارند یا نه؟
◀️ با هر اعتقاد و با هر قصدی که دارند در هر صورت در حال آسیب رساندن به جامعه هستند و خطوط قرمز را رد کرده اند.
در اینجا وظیفه ذاتی قوه قهریه نظام این است که با اقدامات قانونی جلوی آنها بایستد. وظیفه ندارد که در کف جامعه مشغول تصحیح #اعتقادات و باور آنها باشد و یا ریشه یابی کند که علت کار آنها چه بوده و در ته دلشان چه می گذشته⁉️ بلکه نهادهای دیگر مسئولیت این بخش را به عهده دارند.
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
🍃🌹ـــــــــــــــ
@mahdavieat
.
♻️ همه بدانند...
در تمام عرصهها دشمن را عقب زدیم در جنگ اقتصادی هم دشمن را عقب خواهیم زد.
تازنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
https://eitaa.com/mahdavieat
⭕️ مخاطب بی بی سی میگه ۴۰ ساله محجبه بودم الان میخوام بی حجاب بشم
🔹 یکی نیست به اینا بفهمونه تو محجبه نبودی فقط پشت نقاب حجاب قایم شده بودی حالا که موقعیتو مناسب دیدی ذات خودتو نشون دادی
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️گویند برای
⭐️کلبه کوچک همسایهات
❄️چراغی آرزو کن
⭐️قطعأ حوالی خانه تو نیز
❄️روشن خواهد شد
⭐️من خورشید را برای
❄️خانه دلتون آرزو میکنم
⭐️تا هم گرم باشد و
❄️هم سرشار از روشنایی
⭐️ #شبتون_زیبا
💔و من....
یقین دارم که آخر
روزی....
دوست داشتن تو
عاقبت بخیرم میکند
یا حسین (علیه السلام)
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
#مولاجانم
🍂از عمق وجـــود بیقرارت هستیم
وقتی که بیایی همه یارت هستیم...
🍂ما مردم کوفه نیستیم آقــــا جان
تا لحظهی مرگ در کنارت هستیم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت۶٨
ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه
مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند.
از سرما به خودم میلرزیدم.
با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم.
بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟
به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم.
بابا رفت توی آشپپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم.
_بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟
بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.
بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش...
چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم...
چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه...
سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد.
دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم...
*صدا بزن منو که باره آخره...
بزار ببینمت... قراره آخره....
برای بار آخرم شده...
فقط بخند....
بخند و چشمای قشنگتو....
بروم ببند..
بیا و راحتم کن از نگاه آدما...
نزار بگیره دامنم رو اه آدما...
بگو چرا باید بسوزه لحظه های من...
بخاطر نگاه اشتباه آدما...
برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...
که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد...
که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد...
این آخرین قدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت۶٩
امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره
الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش
علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه...
حال و روزم خرابه...
گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا...
رفتار همه باهام عوض شده...دقیقا الان سه ماهه عوض شده...
همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن...
بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه...
امشب خونه خاله ناهید دعوتیم.
همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم
خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم.
همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله.
خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست
خاله: خب فائزه جان خاله.
_بله خاله جان؟
خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله چلغوز من) خواستگاری کنم.
اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟
بابا با پوزخند رو به من: بعله
خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه
_ولی خاله جان من و مهدی که...
بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟!
چی داره میگه واسه خودش؟؟؟
خدای من
چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن
بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام.
همشون داشتن نگاهم میکردن
مامان با نگرانی
علی با تاسف
و فاطمه با غم و ناراحتی
بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟
جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم.
مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامه رضایته، دهنتونو شیرین کنید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/mahdavieat