🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧۴
روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خراستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد.
نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم
هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود...
هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم
من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم
یه پسر کوچوله ناز اون روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود.
دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم
دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
فائزه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت ٧۵
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم خدایا...
این آخه اینجا چیکار میکنه
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم
_بله امرتون؟
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها
این چه طرز حرف زدنه عزیزم
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.
با پوزخند بهم گفت: نه بابا
چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه...
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٧۶
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم
مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام
مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟
_خسته شدم بخدا..
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...
_بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟
بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه
بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت
اینجا چه خبره
یکی الان باید به من توضیح بده
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه
_باباااااااااا
بابا: بله چرا جیغ میزنی؟
_منظورت از این حرفا چی بود؟
الکی گفتی دیگه مگه نه؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
پاسداران آگاهانه انتخاب میکنند شجاعانه میجنگند غریبانه زندگی میکنند مظلومانه شهید میشوند و بیشرمانه مورد توهین قرار میگیرند.....
[شهیدبهشتی]
مولای ما
✨#عید_فطر ما لحظهی شیرین وصال توست.
همان لحظه که روزهی فراق را نه با شهد و شکر، که با شیرینی لبخند تو باز کنیم.
✨همان روز که پشت سر تو، صف به صف بایستیم و سجده های نماز عیدمان را یکی کنیم با سجدههای شکرانه ظهور.
همان روز که طنین قنوت تو در گوش دنیا بپیچد:
اللهم بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا...🤲
عید فطر مبارک💐
به امید دیدن عید ظهور...
@mahdavieat
#از_او_بگوییم
🔹کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم
برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل
و یکی از زیپهای هر کدوم خراب شده بود
کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم
و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه
و تحویلم بده....
🔹دو روز بعد برای تحویل کیفها مراجعه کردم هر دو تا کیف تعمیر شده بودند؛
کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه
تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت:
شما میهمان امام زمان هستید!
هزینه نمیگیرم فقط یه تسبیح صلوات
نذر ظهورش بخونید!
🔹از شنیدن نام مولا و آقایمان کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیح صلوات رو حتماً میخونم
ولی لطفاً پول رو هم قبول کنید
آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید
🔹گفت: این نذر چند سال منه
هر صدتا مشتری پنج تای بعدیش
نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد
هر از چند گاهی روی ته فیش قبضها
نوشته شده بود: میهمان امام زمان عجل الله
🔹گفت: این یه نذر و قراردادی هست بین
من و #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته
هر کاری که داشته باشن مجانی انجام میشه
فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
🔹اصرار من برای پرداخت هزینه فایده نداشت
از تعمیرکار خداحافظی کردم کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون...
اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند
و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد
هم که شده برای ظهور قدمی برداریم
چه اتفاق زیبائی برای خودمون
و اطرافیانمون میافته!
من تصمیمم رو گرفتم،اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید همه عزیزان مبارک باشه🌸🍃
#عید_فطر
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭به یاد حاج قاسم و نماز عید سعید فطر
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️
⬆️ #آثار_خواندن ⬆️
#انالله_واناالیه_راجعون
سلام وقت بخیر
اگر مقدور هست #امشب
برای خدا قلی باقری نام پدر مراد
#نماز_شب_اول_قبر بخوانید
رکعت اول بعد از #سوره_حمد
#آیت_الکرسی رکعت دوم بعداز
#سوره_حمد ده مرتبه #سوره_قدر
اعضاء محترم اگر کسی از بستگان یا دوستان شما از دنیا رفت و می خواهید برایش تو گروه و کانال نماز شب اول قبر را اعلام کنم
پی وی بنده اطلاع بدهید
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج #رسانه_باشید
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...
🌱سلام بر گوشهی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوریات میتکاند.
سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمانها بر برهوت غفلت زمیناند...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
📿دستور العملی خاص برای توسل به امام عصر عجل الله فرجه
جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید حسین هاشمینژاد نقل کردند:
🔹روزی یکی از دوستان طلبهام برای حاجت بسیار مهمی به من مراجعه کرد و پس از بیان حاجتش تقاضا نمود تا با هم خدمت آقای مجتهدی برویم و از ایشان کمک بگیریم. بنده که تشخیص دادم حاجت او واقعاً سرنوشت ساز است، در خواستش را پذیرفتم و با هم به منزل آقای مجتهدی رفتیم. ایشان با این که کسالت داشتند بزرگواری کردند و ما را پذیرفتند.
🔹پس از این که قضیه را خدمتشان عرض کردیم، به دوست طلبهام فرمودند:
شما به مسجد جمکران مشرف شوید و نماز حضرت را بخوانید و ثوابش را به روح منوّره ی مادر بزرگوارشان بیبی نرجس خاتون علیهاالسلام هدیه کنید. و پس از پایان صلواتهایی که در سجده بعد از نماز گفته میشود، رو به قبله بنشینید و سیصد و سیزده مرتبه «یا حجّة الله» بگویید. سپس به حضرت نرجس خاتون علیهاالسلام عرض کنید: «شما به فرزند عزیزتان امام عصر علیهالسلام بگویید مشکل مرا رفع کنند.» چون احسان و اکرام والدین واجب است، حتماً حضرت عنایت می فرمایند.
🔹پس از این که بیانات حضرت آقای مجتهدی تمام شد، از خدمتشان مرخص شدیم. عصر همان روز دوستم به مسجد جمکران مشرف شد و به همان صورت که آقای مجتهدی فرموده بودند اعمال را انجام داد. او فردای آن روز به سراغم آمد و گفت: به عنایت آقا امام زمان علیه السلام آن مشکل بزرگ، به راحتی حل شد!
👌از آن زمان تاکنون حدود بیست سال می گذرد و بارها خودم و هر کس را که به این دستور و توسل واداشتهام، به لطف حضرت، حاجت روا دیده ام. امید است در این عصر غیبت که زمان پریشانی و غم و ابتلاست، دوستان #امام_زمان علیهالسلام با توسل به حضرتش مخصوصاً توسلی که حضرت آقای مجتهدی به آن امر فرمودند دردهای خویش را درمان کرده و خود را از مهلکهها نجات دهند.
📚لالهای از ملکوت، ج۳، ص۲۰۱
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٧٧
چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم.
اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم.
چقدر همه چیزش برام برعکس محمده...
راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟ داره چیکار میکنه...؟
یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟
با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم
کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم..
توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد
_الو بفرمایید.
علی: علیک سلام تپلی خودم
_سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم
خسته نباشی
علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟
_عزیزمی داداشی
علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟
_چی؟؟؟
علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت
_چیشده؟؟؟؟؟ چه خبری؟؟؟؟
علی: دلتتتتت بسوزهههه
_اه بگو دیگه
علی: خیله خب بابا میگم
حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره
_چییییی؟؟؟؟؟ بگو بخداااا
علی: بخدا
_وای الهی بمیری کوفتت بشه
علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون باهم بریم اجراش توی سالن
خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که....
صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد
_خوش بگذره... منم یاد کنی حتما...
علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم
_ممنون... کاری باری؟
علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق
_یاعلی
تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم.
اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم...
آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید...
محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت... مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد... مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش...
بی معرفت اصلا من مردم...من نیستم... تو حداقل سر قولت بمون...
صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه...
یه نگاهتو نمیدم به عالمی
خودت میدونی همه حس و حالمی
اینه خواهشم ای همه قرار من
اینکه خواهشم تو بمون کنار من
اینه رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمتمه در به دری
آره میدونم...
خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای باهم گذاشتین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧٨
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم...
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.
_فاطمه...
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...
فاطی: السادات...
_جانم
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم...؟
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧٩
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم.
از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.
هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردموای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم
سه بار زنگ زدم و قطع کردم...
نه این بار دیگه میگیرم من میتونم
شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد
سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم.
_الو.بفرمایید.
ناشناس: سلام بر عشقم
_ببخشید شما؟؟؟
ناشناس: عشق شما
_عوضی
اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگه...
اه این زامبی رو کجای دلم بزارم...
_خب هرکی میخوای باش.
حالا من چیکارت کنم؟
مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش
تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم
_ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد
مهدی با تردید گفت: جواد؟
_آقامحمدجواد
مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟
_د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه
مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟
توی خواب ببینی
_فعلا که تو داری تو بیداری میبینی
مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد.
گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم.
این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه
گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم
یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد
وای خاک تو سر من
نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده
بعد نماز زنگ میزنم محمد
سریع دوییدم تا وضو بگیرم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٨٠
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم
توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد
بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم
تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم
جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم.
نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد
هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم.
گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم.
یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی
0915
اینکه شماره محمد نیست...پیش شماره مشهده که...ایش احتمالا مهدی خره اس
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم
چقدر صداش آشنا بود برام
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد
وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت....
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟ کجا؟
فاطمه: آحر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده
واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شال شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاا...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸